
#ستاد مقابله با خالی بودن اینجا🗿🐸
روزی روزگاری ممدی بود جوانمرد و شریف که در ایران زندگی میکرد...او برای خود پهلوان نامداری بود و همه او را به ممد رستم میشناختند.یه روز ممد میره به کشور توران تا دشمنان وطنش را که خاک پاک وطنش را الوده میکردند را از بین ببرد تا این که میره پیش پادشاه توران...🗿اون یه دختر زیبا داشته به نام بانو حنا که ممد ما عاشق حنا میشه و همون شب با هم ازدواج میکنن .پس از هفت شبانه روز سور و جشن مهمانی مفصل ممد راه میفته و موقع رفتن دوتا قاب گوشی ابی و صورتی به حنا میده میگه بچه دار که شدیم اگه بچه دختر بود قاب صورتی رو بهش بده پسر بود قاب ابی رو بده حنا میگه باشه و ممدم میره..
مدت ها میگذره تا اینکه بچه ممد بدنیا میاد و بزرگ میشه و میره تو سپاه دشمن و میخوان به ممد و ایران که شده بود تستچی حمله کنن تا پیوی بذاره...
اسم بچش جوج ممد بود که با ارتشش یعنی خبیث موبی،قاتل خبیث،هرمیون،تمشک،،بستنی خبث و بقیه حمله کردن به ایران و میخواستن ممدو بکشن چون میدونستن خیلی پهلوان سرسختیه و در نهایت جوج ممد و ممد تصمیم گرفتن مبارزه کنن....

ممد و جوج ممد مقابل هم ایستادند!گذشت و گذشت..جنگ طاقت فرسا و بود و هوا گرم.مبارزه سخت تر میشد و عرق از سر و روی ان دو میریخت که ناگهان....ممد قصه ما جوج ممد را زمین زد و بدون اینکه بفهمد او پسرش است ان را کشت زیرا جوج ممد ماسکی به شکل بالا(پروفایلش)زده بود...ناگهان ممد که خرسند و سرشار از غرور بود چشمش به گوشی درون جیب جوج ممد افتاد!بله!همان قاب ابی ای بود که او چندین سال پیش به حنا داده بود!او سراسیمه و گریه کنان به پادشاه خبر میدهد تا پادزهر به او بدهد اما پادشاه قبول نمیکند.وقتی جوج ممد داشت چشمانش را فرو میبست ممد دهان گشود و گفت:پسرم جوج ممد!شکر خوردم پیوی میذارم فقط نمیر🗿😐.اما دیگر دیر شده بود و جوج ممد رفته بود.ممد با ناراحتی این خبر را به حنا داد و حنا هم پس از مدتی غمگین از مرگ پسرش از زندگی لفت داد😃💔قصه ما به سر رسید اقا کلاغه هم به خونش رسید😐👊
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!