#ستاد مقابله با خالی بودن اینجا🗿🐸
روزی روزگاری ممدی بود جوانمرد و شریف که در ایران زندگی میکرد...او برای خود پهلوان نامداری بود و همه او را به ممد رستم میشناختند.یه روز ممد میره به کشور توران تا دشمنان وطنش را که خاک پاک وطنش را الوده میکردند را از بین ببرد تا این که میره پیش پادشاه توران...🗿اون یه دختر زیبا داشته به نام بانو حنا که ممد ما عاشق حنا میشه و همون شب با هم ازدواج میکنن .پس از هفت شبانه روز سور و جشن مهمانی مفصل ممد راه میفته و موقع رفتن دوتا قاب گوشی ابی و صورتی به حنا میده میگه بچه دار که شدیم اگه بچه دختر بود قاب صورتی رو بهش بده پسر بود قاب ابی رو بده حنا میگه باشه و ممدم میره..
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
50 لایک