سلام دوستان این اولین داستانیه که نوشتم پس امیدوارم که خوشتون بیاد . راستی این داستان یه خورده غمگینه.
روزی روزگاری در یک روستای بسیار زیبا یک خانواده ی فقیری زندگی میکردند که صاحب یک دختر کوچولوی بسیا زیبا شدندکه اسمش بود(کریستال).کریستال وقتی که بزرگ تر میشد,زیباتر هم میشد.یک روز پدر کریستال به کریستال گفت که تو باید به دنبال یک کار باشی تا بتونی پول خورد و خوراکتو در بیاری چون من و مادرت قراره بریم به یک روستای دیگه زندگی کنیم و فکر نکنم اونجا برای تو مناسب باش.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)