
سلام دوستان این اولین داستانیه که نوشتم پس امیدوارم که خوشتون بیاد . راستی این داستان یه خورده غمگینه.

روزی روزگاری در یک روستای بسیار زیبا یک خانواده ی فقیری زندگی میکردند که صاحب یک دختر کوچولوی بسیا زیبا شدندکه اسمش بود(کریستال).کریستال وقتی که بزرگ تر میشد,زیباتر هم میشد.یک روز پدر کریستال به کریستال گفت که تو باید به دنبال یک کار باشی تا بتونی پول خورد و خوراکتو در بیاری چون من و مادرت قراره بریم به یک روستای دیگه زندگی کنیم و فکر نکنم اونجا برای تو مناسب باش.
کریستال هم چون چاره ای نداشت قبول کرد و به دنبال کار رفت. ولی نتونست کاری پیدا بکنه برای همین به شهر نقل مکان کرد و بلاخره تونست یک شغل مناسب تو خونه بزرگ ترین تاجر شهرکه اسمش بود(امیر خان)پیدا بکنه.اون قرار بود که در اونجا آشپزی بکنه و غذا بپزه چون کاره دیگه ای نبود.وقتی به خونه امیر خان رفت،امیر خان اون رو با خانواده اش و خدمتکار ها آشنا کرد.به نظر میرسید که مرد خوبی باشه.
همسر امیرخان اسمش(آتنا خانوم)بودولی باید همه خدمتکارها اون رو خانم بزرگ صدا میکردند.امیرخان وآتنا خانوم دو فرزند داشتند که اسم هایشان ستایش و آرین بود.کریستال از وقتی وارد اون خونه شده بود از قیافه ستایش معلوم بود که اصلا از کریستال خوشش نمیاد،و همیشه کریستال رو اذیت میکرد و بهش تیکه می انداخت.
تو اونجا چهار تا خدمتکار هم زندگی میکردند که اسماشون بود(سمیه،زهرا،مریم وبزرگترین آنها اسمش ملیحه بود) و بلاخره بعد از این که امیر خان من رو به همه معرفی کرد به زهرا گفت که منو به اتاقم راهنماییم کنه.بعد از اینکه من به اتاقم رسیدم از زهرا تشکر کردم و رفتم ورو تختم دراز کشیدم و به خواب عمیق فرو رفتم.
فردا صبح با زنگ ساعت روی میز از خواب بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و به سمت آشپز خونه رفتم تا صبحانه رو آماده کنم.وقتی که وارد آشپز خونه شدم دیدم که آرین در یخچال رو باز کرده و داره دنبال چیزی میگرده.منم که محو تماشای آرین شده بودم که یه دفعه یکی به شونم دست زد.برگشتم دیدم سمیس.سمیه گفت سریع برو صبحانه رو آماده کن که الان خانم بزرگ و ستایش خانوم و امیرخان میان.منم سریع رفتم صبحانه رو آماده کردم و روی میز ناهار چیدم و خودم هم یه چیزی خوردم.
باورم نمیشد که پسر به این زیبایی و خوشگلی رو تو عمرم ببینم . آرین واقعا جذاب بود.وبخاطر همین کریستال هم کم کم عاشق آرین شد.آرین هم بعضی موقع ها که کریستال رو میدید بهش یه چشمک میزد لبخند زیبایی رو به لب هاش می آورد.ولی وقتی ستایش میدید که آرین به من لبخند میزنه عصبانی میشد و هی من رو اذیت میکرد و هی میگفت تو اصلا هم زیبا نیستی ولی برادر من برای این که نخواد ناراحت شی یه لبخند ریز بهت میزنه. من که اصلا حرف های ستایش رو باور نمیکردم و میدونستم که کم کم آرین هم انگاری داره از من خوشش میاد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)