
سلــام.👋🏻 بازم اومدم با یه پارت جدید.😃 این داستان: تولد احساس جدید...❤🔥
از زبان ا.ت: رو تختم خوابیده بودم که مثل همیشه با صدای جین بیدار شدم.🥱 رفتم سر و صورتم رو شستم و رفتم آشپزخونه تا به جین کمک کنم ظرفها رو آماده کنه... کوک اومد آشپزخونه و به من و جین کمک میکرد. کوک:ا.ت تو برو بشین بقیه کارا با من😇 یهو تهیونگ از اونور ظاهر شد. تهیونگ:کوک، این کارت خیلی بی سابقست.😐 کوک:بالاخره باید از یه جا خونه داری رو یاد بگیرم دیگه.😌 نامجون:بچهها،میایید بریم یه کاکتوس بگیریم؟ تو کتاب خوندم که نسبت به بقیه گیاهها کمتر آب میخواد.😃 جیهوپ:بیایید سرمیز اینقدر حرف نزنید.😕 شوگا:من امروز باید برم جایی کار دارم.🙂 جین:عجیبه!کجا چیکار داری؟🤨 شوگا:امروز %50 تخفیف دارن!😌 ا.ت:برای چی؟😃 شوگا:تخت گرم و نرم و همه کاره ی...!😄 تهیونگ:میشه یه بارم که شده به فکر خواب نباشی؟😐(قصد توهین ندارمااا فقط برای طنزه)
ا.ت:بگذریم من امروز یه قرار از قبل تعیین شده از طرف یون دارم، امروز قراره برم بیرون و امشب خونه مامانماینا میمونم. 😅 کوکی:چیییی؟چی گفتی؟😲 جیمین:گفت قرار از پیش تعیین شده،آخی موفق باشی.😍😉 کوک:وایستا بابا! چی چی رو موفق باشه؟😐 اعضا:وااا!😐 از زبان کوک: این حرف رو که زدم آب شدم رفتم تو زمین😶 من چم شده؟ اصلا چرا به اون اهمیت میدم؟🤦🏻♂️ ا.ت:خب راستش میخوام ردش کنم🙂 خیالم راحت شد😀 تهیونگ:اگه خواستی برات از اخلاق مردا توضیح بدم ا.ت.😉 کوکی:نمیخواد بزار همینجوری بره!😑 همه:😐 جین اومد درگوشم گفت:چیشده کوکی؟به نظر یکم عصبی هستی!🧐 کوک:کی؟ من؟ چهقدر چرت و پرت میگی😂🤦🏻♂️ شوگا:شایدم عاشق ا.ت شدی😏 ا.ت:😳 کوک:چی؟آخه کی عاشق یه دیوونه میشه؟😂 ا.ت:یااااا!من دیوونه نیستم!😑 کوک:منم اول همین فکر رو میکردم.😂 از حرصم میخندیدم.😬 از زبان ا.ت: بعد نهار ظرفا رو جمع کردم که بعدش برم به مامانماینا سر بزنم... داشتم از آشپزخونه میزدم بیرون که کوک اومد و جلوی راه رو گرفت. انگار از یه چیزی ناراحت بود.😕 ا.ت:چیزی شده؟🙂 کوک:شیرموز درست کردی که میخوای بری؟🤨 ا.ت:بله درست کردم.😌 کوک:شیرینی پختی؟🤨 ا.ت:برا چی؟😐 کوک:پس نپختی. فعلا تا از اون شیرینی های مامانبزرگم رو درست نکنی نمیتونی بری!😌 ا.ت:من از کجا بدونم مامانبزرگت چه شیرینی هایی درست میکرده؟😐 کوک:گوگل و سایت های مجازی برای همین کاراست!😌 ا.ت:به جین بگو من کار دارم.🚶🏻♀️بعد آروم هلش دادم که بتونم برم. رفتم اتاقم که لباس انتخاب کنم. بعد چند دقیقه یه لباس خوشگل پیدا کردم و روی تختم گذاشتم.👗👠 بعد مشغول جمع کردن بقیه لباسام شدم. که کوکی با ظرف شیرموزش اومد تو اتاق و فقط به لباس زل زده بود. 😂 ا.ت: چیزی شده؟🙂 کوک:نه! فقط اومدم عذرخواهی کنم.🙂 ا.ت:بابت؟🤨 کوک:این!👇🏻🙂بعد شیرموزش رو ریخت رو لباسی که به زور انتخابش کرده بودم.😦 و بعد عین جت فرار کرد🏃🏻♂️ منم رفتم دنبالش تا خفش کنم.😑 رفت پشت جیهوپ قایم شد که من نزنمش😑 ا.ت:مردم آزار😠 کوک:من مردم آزارم یا تو؟😠 ا.ت:چرا من؟🤨
کوک:خب، چون... تو😐 ا.ت:من چی؟🤨 کوک:تو شیرموزم رو دزدیدی😐 ا.ت:کوک میام میزنمتاا!😐 نامجون:بچه کوچولوها بس کنید و برید پی کارتون😕 ا.ت و کوک:لطفا دخالت نکن!😤 ا.ت:کوک! همین الان برو و لباسم رو تمیز کن!😠 کوک:نه... یعنی باشه!🙂 برام عجیب بود مقاومت نکرد😐 از زبان کوک: اون لحظه یه فکری به مغز مبارکم خطور کرد!👏🏻😌 قبول کردم لباسشو تمیز کنم... اما تصمیم دارم یکم طول بکشه.🤪 رفتم لباسش رو برداشتم و رفتم بدم خشکشویی.😁 از زبان ا.ت: گفت لباسم رو میبره خشکشویی. ولی تقریبا چهارساعته که نیومده.😕 منم زنگ زدم به یون و گفتم کنسلش کنه. والا! تنهایی مشکلش چیه؟😌 تو افکارم غرق شده بودم که صدای باز شدن در اومد. فهمیدم کوکیه. ا.ت:کجا بودی چرا اینقدر دیر اومدی؟😤 کوک:میشه یه لحظه بیای اتاق من؟🙂 ا.ت:ببینم باز چه کرمی ریختی؟😑 دستم رو گرفت و کشید و من رو برد اتاقش. ( #منحرف_نشوید 😂) کوک:میشه یه خواهشی کنم؟ 😕 ا.ت:بفرما😑 کوک:میشه نری؟🥺 ا.ت:چی؟😐 کوک: حداقل به یارو جواب مثبت نده!🥺 ا.ت:چرا؟🙂 کوک:چون... چون اینروزا نمیشه به کسی اعتماد کرد و اینکه اگه بری کسی نیست برای من شیرموز درست کنه.😌 ا.ت:جین میتونه شیرموز درست کنه و اینکه...شرمنده نمیشه.🙂 بعد از اونجا رفتم. خواستم اذیتش کنم تا بفهمم چرا عجیب شده.🤪
از زبان کوک:یه لحظه انگار بهم گفتن دیگه تا آخر عمرم نمیتونم شیرموز بخورم.😦باید راضیش کنم که نره. بهتره از جین کمک بگیرم.😀🧠💡کوک:سلام🙂 جین:باز چی شده؟😐 کوک:بهم چیزی بیاموز تا مانع رفتن ا.ت به قرار از پیش تعیین شده بشم!🙂 جین:از تهیونگ بخواه!😉 کوکی:باشه😀... کوک:هیونگ🙂 تهته:بله؟ کوک:بیا کاری کنیم نره سر قرار🙂 تهیونگ:اینقدر اذیتش نکن😑 کوک:اما...🥺 تهیونگ:اگه بگی چرا میتونم کمکت کنم.😌 کوک:دوست ندارم با هیچ مردی گفتگو کنه.😓 جیمین:آخییی... عاشقش شدی؟ چه رمانتیک🥺😍 کوک:چی؟😳 شوگا:به نظر من بهش بگو که دوستش داری بعد برید بخوابید.😪(منحرف نشوید😁فقط خواب! چشمتون رو میبندید، اونو میگه! 😂)
کوک:باشه من رفتم برام آرزوی موفقیت کنید🙂 از ته دلم استرس ناتمومی داشتم.😥 رفتم پیش ا.ت،روی تختش نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد.😍 در زدم و رفتم تو... ا.ت:کاری داشتی؟😑 کوک:ا.ت من راستش...😥 ا.ت:نمیرم.چون کنسلش کردم. حالا اگه کار نداری میشه بری؟😑 کوک:خواستم یه سوال بپرسم. ولی یه خبر خوبم شنیدم.😄 ا.ت:چه سوالی میخواستی بپرسی؟ 🤨 کوک:چوی ا.ت! میشه از امروز همراه شیرموز خور من باشی؟😁 ا.ت:هن؟😐 کوک:میشه جئون ا.ت باشی؟😅 ا.ت:نمیفهمم.😐 کوک:چه قدر خنگی!ولی مهم نیست. عروس ننم میشی آیا؟😂 ا.ت:ببینم تب داری؟نکنه م.س.ت کردی باز؟😐 کوک:میشه مال من باشی؟🙂 ا.ت:مثل اینکه جدی میگی.😳 کوک:بله😉 ا.ت:خب راستش... کوک:نگو نه که حرفت تاثیری تو این رابطه نداره😌 ا.ت:قبوله😍 کوک:گفتم که نمیتونی رد ک... چی؟ قبول کردی؟🤩 ا.ت:بله😄 همه از پشت در اومدن تو اتاق و دست میزدن😄 تهیونگ:میدونستم یه حسایی به هم دارید.😌 جین:اصلا تابلو بود😂 همه اعضا:😂

ببینم منتظر پارت بعدی؟ پس لایک کن و کامنت بزار. در ضمن ناظر محترم و عزییییییز لطفا انسان خوبی باش همه منتظر پارت جدیدن.
لایک کن دیگه😐کامنت یادت نره!😐🔪 اگه خواستی فالو کن تا بقیه داستان رو هم بخونی🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فایتینگگگگ
پارت۴ پیلیزززززز
عااااالیییییییی بودددددد🥺💖✨
فایتینگگگگگ🦢🍡
پارت بعدیو میزاری؟:')))
عع این داستان تو بود؟:')
خیلی قشنگ بود:')❤️