سعی میکنم! P⁶

{شب مهمونی}{ا‌.ت ویو}با صدای زنگ گوشی از خاب پریدم با چیزی ک‌ جیمینو سیو کرده بودم برخورد کردم{سیوش:😼،عالیهههههه}+الو_کجایی+چرا مگه امروز تعطیل نیس_ای خدا،مهمون...+عررررر_زود باششش +باشهه باشهه...گوشمو قطع کردم و یه لباس آماده کردم و میکاپمو انجام دادم و سریع رفتم پایین ک جیمین جلوی در بود سوار ماشینش شدم+خب چیکا باید بکنم

لباس ا.ت🗿👆🏻

لباس جیمین🗿👆🏻

_خببب بهت گفتم باید جلوی مادرم نقش بازی کنی+خببب؟چه نقشی؟_یه جوری رفتار کن انگار ا*ز*د*و*ا*ج کردیم باشه؟+اوه خیلی خب...{ا.ت ویو}خیلی استرس داشتم و نگران بودم ولی اینکه جیمین پیشمه بهم دل گرمی میداد از پنجره بیرون نگا میکردم که به یه عمارت خیلی بزرگ و خشگل رسیدیم_اینجاست+وای چه جای فوق العادیه_همنطورع یه بار باید بیایی عمارت خدمم هم ببینی+{خنده:/}حتماا_خیلی خب بریم‌...دستمو گرفت و وارد حیاط شدیم ک یه خانم میانسال با خوشحال اومد سمتمون¤وایی نمیدونید چقدر منتظرتون بودیممم از دیدنت خیلی خوشحالم...بعدش بغلم کرد+منم همینطور_اهمم مادر منم اینجام¤مگه میشه تو رو یادم بره..وارد عمارت ک شدیم تعداد زیادی اونجا نبودن+فک میکردم بیشتر باشن{جوری ک فقط جیمین بشنوه}_منم همینطور{آروم}

¤چی میخورید؟_قهوه،ت چی؟+فعلا چیزی نمیخوام ممنون...نشسته بودیم ولی اون همچنان محکم دستمو گرفته بود$به به_وای شروع نکن$منظورت چیه،اصن تبریک نمیگم...بعدش کنار جیمین نشست و دستشو گرفت_اهه ولم کن..دستشو کشید کنار$برات متاسفم،اخه این دختر چی داره؟...جیمین محکم تر دستمو گرفت_چیزی ک توی اون دیدم هیچوقت توی یکی مث ت نمیبینم...$به حرفم میرسی_نمیرسم...دیگه نبینمت..._ا.ت+عام؟_متاسفم ک باید این چیزا رو بشنوی+نه مشکلی نیست...میخوام هوا بخورم_بیا بریم حیاط+باشه

{حیاط}_ا.ت+چیشده؟_اوه میخواستم یه چیزی بهت بگم+بگو_چیزاری ک توی عمارت گفتم حسی ک واقعا دارم+ا..اوه_مخفی کردنش سخته...ولی هرچی گفتم و فراموش کن باشع؟+اگه اینجوری راحتی...فراموشش میکنم..._بیا اینجا بشین+چقدر این عمارت بزرگه_درسته{صدای زنگ گوشی}_صب کن برمیگردم...داشتم به چهره بدونه نقصش فکر میکردم جیمین چی تویی من دیده؟فکرم مشغول بود کونفهمیدم چطوری خابم برد