
Salam 😐⛓️
رفتیم به همون اتاق . کاملا به موقع رسیدیم ، چون اون داشت هری رو میکشت . پروفسور اسنیپ سرم حقیقت رو ریخت تو دهن موددی . منم هری رو بغل کردم و از روی زمین بلندش کردم . بعدش فهمیدیم اون اصلا موودی نبوده و معجون چهل گیاه خورده ، از کسی که بود ما تعجب کردیم
اون پسر رییس اداره ی کل بود ، خدای من اون یه مرگ خوار بود . فردا صبح دامبلدور راجعب سدریک سخنرانی کرد و منم بی صدا گریه میکردم . بعد رفتم اتاق و چمدونم رو جمع کردم .
صدای در اومد . درو باز کردم و دیدم دراکوعه بدون حرفی بغلم کرد و گفت ، چطوری ؟ منم لبخند عصبی زدم و گفتم ، مثل همیشه . داشتیم صحبت میکردیم که هری اومد و گفت ، او او مظاحم که نشدم ؟ منم گفتم ، نه نه اصلا دراکو هم تازه اومده . بعد هری گفت ، عجله کنید الان کالسکه های برگشت همشون میرن . بعدش سه تایی چمدون به دست دویدیم و بالاخره رسیدیم .
تو قطار فقط خوابیدم و گریه میکردم . سرمو گذاشتم روی شونه ی هرمیون و کلی باهاش درد و دل کردم . مثل همیشه درد و دل باهاش حالمو خوب کرد . وقتی داشتیم پیاده میشدیم دراکو دستش رو گذاشت روی گونه هام و گفت ، یه قولی بهم بده . منم گفت ، چه قولی ؟ دارکو گفت ، دیگه گریه نکن . منم بغلش کردم و گفتم ، قول میدم .
بعدش از خداحافظی کردیم و رفتیم . دروسلی ها کلی سرمون داد زدن و ماهم رفتیم توی اتاقمون . خیلی ناراحت سدریک بودم ، خواستم گریه کنم که یاد حرف دراکو افتادم و جلوی خودم رو گرفتم . اون شب رفتم بغل هری خوابیدم و اونم تا قبل اینکه خوابم ببره نازم میکرد و دل داری میداد . فردا تو اتاق داشتم گریه میکردم ، یهو صدای در اومد از اونجایی که عمو ورنون و خاله پتونیا بیرون بودن دادلی هم با من کاری نداشت متمئن بودم هریه . درو باز کردم و دیدم دادلیه . گفتم بله کاری داری ؟ اونم اومد تو و نشست روی تخت .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های کیوتی ._.💛
من یه رستوران و بستنی فروشی تازه تاسیس کردم :)💛
برای اومدن به رستوران و بستنی فروشیم بیا به نظرسنجی هام سر بزن ._.💛
کلی غذا و نوشیدنی ها و بستنی های کیوت داریم ._.💛
بیا که بهت کلی خوش میگذره 😍❤
__________________________________________________
به کارمند نیاز ندارم