
عشق تو دوروغ بود دیگه ، نه دیگه نه من نه تو دیگه میخوام اسمتو فراموش کنم اتیشتو خاموش کنم ....( پلی شد تو ذهناتون یا ادامه بدم؟😂😂😂😂)
ترس به تمام وجودم چنگ زد ... بوکاتور بیوه ی سیاه اینجا و تو این موقعیت به هیچ دردی نمیخورد ... اولین کسی که به حرف اومد الیا بود : اوکی بچه ها ، نباید بزاریم ترسمون به جای ما تصمیم بگیره ، الان رفتن به اینور و اونور باعث سرگردونی بیشتر میشه . پس بیاین یه جایی همین دور و بر اتراق کنیم تا فردا بتونیم تصمیمونو بگیریم . چون هیچکس از فرط ترس نقشه ی دیکه ای نداشت تصمیم گرفتیم به حرف الیا گوش کنیم . میتونستم ببینم داره سعی میکنه ترسشو قایم کنه ، ولی منشا ترسش این اجازه رو بهش نمیداد . معلوم شد منو الیا و خانوم جانسون یکی یه دونه چادر داشتیم . چون تعداد دخترا زیاد بود دو تا از چادرا مال ما شد و اون یکی واسه پسرا . روی یه زمین صاف چمن و هموار چادرا رو درست کردیم . بعدش همه واسه پتو و این هوای سرد له له زدیم . من یه کیسه خواب اورده بودم ، محظ احتیاط ، اخه ادم که مامور مخفی باشه مجبوره همه ی جوانبو در نظر بگیره . دیدم یه پتو هم اون ته ته دارم . خانوم جانسون و کلارا هم کیسه خواب داشتن ، ولی اما و تدروس نه . همه یکی یه دست پتو اضافه اورده بودیم . دادیم اما و تدروس که از سرما یخ نزنن . من و زویی از همون ناحیه چوب خشک جمع کردیم و اگرست و تدروس اتیش روشن کردن . زویی با ذوق گفت : ایول من مارشمالو هم اوردم ! همه نشستیم کنار اتیش و مارشمالو کباب کردیم و خوردیم . نمیدونم ، شاید میخواستیم حواسمون از موقعیت ناجوری که توش گیر افتاده بودیم پرت شه . همه خوابشون میومد ، رفتیم بخوابیم . خودمو پیچیدم لای کیسه خوابم و سعی کردم بخوابم . انتظار داشتم بلافاصله خوابم ببره ، ولی به طور غم انگیزی دلم واسه ایوی تنگ شده بود و ریه هامم انگار با یه سوزش کوچولو احساسمو تایید کردن . خواب به چشمام نمیومد . بلخره بلند شدم و از چادر رفتم بیرون و نشستم کنار اتیش .
توی جرقه های نارنجی و قرمز جذابش غرق شدم و گذاشتم ریه هام هر چقدر میخواد تیر بکشه . با صدای سینه صاف کردن کسی به خودم اومدم و سرمو بالا اوردم . اگرست بود. نشست کنارم . نمیدونم چرا اون موقع به نفرت مطلقم از اگرست اهمیتی ندادم و بهش محل نذاشتم . اگرست گفت : تو هم دلت واسه خواهرت تنگ شده ؟ با چشمای گشاد از تعجب بهش زل زدم .... اون از کجا فهمیده بود ؟ سرتکون دادم و گفتم : اره . حاضرم هرکاری بکنم تا فقط یه ببار دیگه ببینمش . + منم همینطور . _ میخوای یه بار دیگه ایوی رو ببینی ؟ + نه ... خواهر خودمو میگم . _ مگه خواهرت چشه؟ + مرده . با مامانم... یه روز یکی از سازمانای دشمن واسه اینکه بابام دست از سرشون برداره مامان و خواهرمو دزدیدن و هنوز که هنوزه خبری ازشون نیست . از شنیدن داستان خواهر و مادرش به شدت تاراحت شدم . لبخند تلخی زدم و گفتم : خوبیش اینه که من دیگه کسی رو ندارم که سازمانای دشمن بخوان بگیرنش . + خب الان این خوبه یا بد ؟ - نميدونم. گاهی وقتا حس میکنم تقصیر منه که ایوی مرده . شاید اگه بیشتر مواظبش میبودم ... الان نمیمرد . اگه اینقدر ضعیف نبودم ... اگه اینقدر احتیاج به مراقبت نداشتم ... + نه نه نه اروم بگیر . میدونم تهش میخواد چی بشه . ببین ، هیچکس نمیتونه جلوی تروریستا رو بگیره ، تو مقصر نیستی . تو فکر میکنی فقط تویی که به ایوی احتیاج داشتی ، ولی اشتباه میکنی . مطمئنم اونم بدون تو هیچی نبوده ، پس به خودت نگیر . ناخوداگاه با هر جمله ای که میگفت سرشو نزدیک تر میوورد . با اخرین جمله اونقدر نزدیک بود که میتونستم برخورد گرم نفساش با صورتمو حس کنم . نمیدونم چرا خودمو پس نکشیدم و ناخودآگاه چشمامو بستم و صورتمو نزدیک تر بردم ... ( بالشتا دستتون باشه اماده ی گاز گرفتن😂😂😂) و ... ( دیگه خودتون میدونین )
یهو به خودم اومدم و خودمو پس کشیدم . اماده بود سرش داد بکشم ولی گفتم : ببخشید ... ناخودآگاه بود ... لبخندی زد : میدونم . دویدم توی چادر و دستی به ل.ب.م کشیدم ... من چیکار کردم...؟ ( نگا کنین بچه هام چقد وجه مشترک دارن ، عین همین جمله رو هر جفتشون گفتن . ) قبل از اینکه بتونم به مفهوم کارم درس و حسابی فکر کنم خوابم برد . ***فردا صبح زود*** با صدای نکره الیا از خواب پریدم و ف.ح.ش کشش کردم . رفتم بیرون . هوا به شدت تمیز و عالی بود و روشن بود . به اگرست نگاه کردم. امیدوار بودم دیشبو فراموش کرده باشه . حتی اگه نکرده بود هم بازم خوشبختانه وقتی اومدم به روی خودش نیوورد .
***یادم نی از کجا شروع کردم از ازینجا ادامه میدم*** حدود چهار ساعت بود داشتیم توی جنگل چرخ میزدیم . تونسته بودیم یه راه صافی رو پیدا کنیم ولی به لطف الیا گمش کردیم اونو هم . چشم چرخوندم و با خانوم جانسون که از همه عقب تر میرفت هم قدم شدم . اصلا نفهمید کنارشم . تو فکر بود . گفتم : شما هم با دیدن جنگل ناخوداگاه دلتنگ میشید؟ +نمیدونم این اسمش دلتنگیه یا نه . به نظر تو دلتنگی واسه خاطرات و خود قبلیت دلتنگی حساب میشه؟_ میدونین، شاید اینا مهمترین نوع دلتنگی باشن . شما دلتون واسه خود قبلیتون تنگ میشه؟ + اره . شاید . نمیدونم . دلم واسه خودم نه؛واسه ادمی که قبلا بودم تنگ میشه . و با حسرت زل زد به برگ قرمز روشنی که از اسمون افتاد . انگار واسه عوض کردن بحث گفت: من نفهمیدم شما شغلتون چیه؟ یاد حرفای نینو توی ون افتادم ... گفته بود : بچه ها ما مثلا یه شرکت داریم به اسم تیلور سیفت، یکی از شرکتای تشکیلاته که واسه همچین موقعیتایی کنار میزاره . ما هممون توی اون شرکت سهم داریم و شریکیم، ینی علاوه بر رفیق . ولی هر کودوممون یه شغل جدا از اون هم داریم . مثلا من استاد موسیقی توی یکی از دبیرستانای توی پاریسم که چن هفته مرخصی گرفته بیاد عشق و حال . ویل یه مترجمه که کارش ازاده ینی میتونه با کامپیوتر توی خونه فایل ترجمه کنه بفرسته واسه شرکتی که توش کار میکنه، کسی یه پرستاره که توی بخش اطفال کار میکنه و چون حیلی خسته بوده این چن وقت مرخصی میگیره ، انا یه خبرنگاره که اونم کارشو میتونه تو خونه هم انجام بده ، تینا هم یه رقاصه . باله و پاتیناژ و اینا ... نمیدونستم از قصد اینو انتخاب کرده یا چی، ولی خودم از این شغل ساختگی احساس ارامش میکردم ، ایوی رو به یادم میوورد . گفتم: ما در اصل یه شرکت داریم توش هممون سهام داربم و یه جورایی با هم شریکیم . ولی خب در کنارش شغل جدا هم داریم دیگه ... مثلا من رقاصم . + چشاش درخشید . تکرار کرد : یه شرکت دارین؟ _ اوم ... بله . با صدایی که از شدت هیجان میلرزید گفت: واو! چه تصادفی! ما هم یه شرکت داریم . یه شرکت که نه ... چند تا . شاید ... باونیم شریک شیم! یس! داشتیم به یه جایی میرسیدیم . با لبخند تعجب اوری که انگار مثلا تعجب کردم گفتم: چه جالب! ولی من زیاد تخصص ندارم، من فقط اگه مشکلی پیش بیاد توی کار شرکت دخالت میکنم . اگه میخواین جدی جدی راجب این موضوع صحبت کنین، فیلیپ با کمال خوشحالی ازتون استقبال میکنه. با لبخند رفت سمت لهیف . شروع به حرف زدن کرد و لهیف پشت سرشو نگاه کرد و منو دید و لب زد: مرسی . لبخند زدم . زویی گفت : بچه ها پام داره به ج.ه.نم میره میشه یه دیقه توقف کنیم؟! من هم موافق بودم . نشستیم روی برگا ولی همه سردمون بود . اگرست گفت: گایز، دارم یخ میزنم نظرتتون چیه یکی بره چوب خشک جمع کنه اتیش درست کنیم؟ ناهار هم نخوردیم . همه موافق بودیم . گفتم : من میرم چوب جمع میکنم . ازشون دور شدم و شروع کردم به گشتن . دنبال چوب خشک بودم و هر چوبی که به دستم میرسید رو جمع میکردم . حسابی ازشون دور شدم ولی نگران گم شدن نبودم مسیرو حفظ کردم و یه چند تا نشونه ام گذاشتم . با رژ لبم روی یکی از تخته سنگا رو علامت زدم . یه صدایی شنیدم . چوب خشکا رو انداختم زمین و گارد دفاعی گرفتم .
دور خودم میچرخیدم و اینور و اونور رو نگاه میکردم . هیچی نبود . حتما توهم زدم . هوفی کشیدم . چوب خشکا رو برداشتم از زمین. یه دفعه احساس کردم یکی با یه جسم سنگین از پشت زد توی کمرم و به طور وحشتناکی درد میکرد . چشام سیاهی رفت و قبل از بیهوش شدن فقط چشمای زیتونی و طره ی موی نارنجیشو دیدم ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به نظرسنجیم سر بزنید . راجب پارت دوازدهه .
خیلی از این داستانه خوشم میاد:))
مرسی
پارت چهارده امادست اما هی رد میشه میترسم بزارم
حواست باشه اکت نپره
من یکی از طرفدار های داستانتم حتی یه لیست اختصاصی براش گذاشتم چرا پارت نمیدی🤔🙂😞🖤✨
وای بخدا خیلی درس دارم
ولی دارم مینویسمش
و اینکه راستشو بخولی مرددم یه ماجرای اساسی رو (حالا اسپویل نشه) بندازم تو داستان یا نه:/
هرچند،یکی از دوستام توی کلاسمون رقاصو میخونه اگه تا فردا ندم میکشتم:/
خوبه پس اگه ندی و ما نتونیم کاری کنیم یه نفر هست بکشتت😂😁🗿
شوخی میکنم ولی تروخدا پارت بدهههههههه
به داستان منم سر بزن پلیییییز🥺✨🖤
ولی چرا پارت ندادیییییییی
پارت بدهههههههه
من دارم سکته میکنمممممم😑😑😐😐😪🗿
پارت بعد رو میدی یا نه ؟؟؟
اره،خیلی کار دارم و هر ازچندگاهی میام تستچی. سعی میکنم تا امشب تمومش کنم .
اخجونن
بک میدم.
تست جدیدمو لایک کنین-!🍀✨
پین؟
تا پارت بعد رو نگیریم اروم نمیگیریم
ایشالا بزارم واستون امشب یا فردا حالا بررسیش دیگه با ناظراس
من ناظرم بفرست اگر تو لیستم بود منتشر میکنم
باشه🤗
عالی بود
💖💛
عالی اجی من فدای داستانت بشمممممممممم
وای خدانکنه ابجی💖
خداکنه من فدای تو شم پارت بعد رو زود بدیا
عالیییییییییییییی بود
فدات شم اجو😍
خدا نکنه
بهترین داستان جهانه
عالی بود
چرا پارت 12 نیست
برو توی نظر سنجیم
باشه