داستان زندگی یه دختر شیطون 10

صبح بلند شدم سریع اماده شدم رفتم پایین همه خواب بودن خیلی زود بلند شده بودم یه یاداداشت نوشتم و رفتم میخواستم یکم پیاده روی کنم

رسیدم دانشگاه حالا میخوام چیکار کنم همین طوری بشینم بچه ها و فضا دانشگاه نگاه کنم پوف نه که من امروز خیلی هم حوصله دارم کاش یه چیز بشه حوصله ام سر جاش بیاد رفتم نشستم روی یکی از نیمکت ها داخل حیاط امروز هم استاد میخواست امتحان بگیر خداروشکر از چند روز پیش خوندم الان هم یه دوره میکنم چیزایی که یادم رفته یادم بیاد

مشغول خوندن بودم که صدای رضا رو شنیدم رضا : سلام ابجی من : سلام داداش رضا خوبی رضا : ممنون تو خوبی ..... خلاصه بعد احوال پرسی تازه متوجه نیما شدم رضا : راستش یه کاری میخواستم برام بکنی من : حتما چه کاری رضا : خب خب من : خب خب چی بگو دیگه رضا چشاش بست و سریع گفت : میخوام یه طورایی بری خاستگاری من حالا خنده ام گرفته دیگه نتوستم جلو ی خودم بگیرم زدم زیر خنده رضا : به چی میخندی به زور گفتم : جدی رضا اخم کرد گفت : مگه من شوخی دارم منم جدی شدم گفتم : اخه من من نمیتونم که اصلا نمیدونم چی بگم به دختره حالا کی هست میشناسمش رضا : اره میشناسیش من : خب رضا : خب چی من : داداش پرتی ها میگم خب کی هست ندوسته که نمیتونم برم خاستگاری رضا : خب خب من : ای بابا بگو دیگه نیما : داداش بگو دیگه اصلا خودم میگم ملیسا خانم من : ملیسا 😳 رضا : اره من : ها اا باشه ببینم چی میشه رضا : ممنون

رضا: داشتی امتحان میخوندی نیما : امتحااان من : اره امتحان نمیدونستی نیما : نه همش تقصیر سوگل دیگه هی میگه بریم بیرون دختره مسخره من : سوگل ؟ نیما : اره همونی که دیروز با من بود من : همون دوست دخترت رضا : یه لحظه یه لحظه تو از کجا میدونی نیما هم تعریف کرد رضا هم داشت میخندید نیما : داداش کمک برسون رضا : فقط همین یدفعه نیما : باشه حالا یه جوری میگه انگار من همش از این کمک میگیرم رضا زد پشت اش رضا : خب حالا

بچه ها اومدن من رفتم پیش اون ها

حتما بگین تا پارت چند ادامه بدم فعلا