15 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜bt💜 انتشار: 4 سال پیش 928 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بالاخره اینم پارت اخر . این پارتو طولانی تر نوشتم 😊
( ۳ماه بعد ) ( تو پاسگاه )
ک : هی کوک... ی نگاه ب اینا بنداز . کوک : کاسن الان نه . ک : اینا مهمه باید ببینیشون . کوک : کار دارم . ک : کووک اینارو باید امضا کنی . کوک : گفففتمممم اللللااالنننن نهههههههههههههههههههه ( جوری داد زد ک صداش تا بیرون دفترش رفت )( خیلی جا خورده بودم... تا حالا سرم داد نزده بود .. )" ک : ب....باش... ی...وقت... د..دیگه میام... ( رفتم بیرون پاسگاه تا هوا بخورم نشستم رو زمین ) اههه بسته دیگ ... مگ من چقدر تحمل دارم... ( اشک تو چشمام حلقه زد ولی من هیچ وقت گریه نمیکنم چون بابام میگفت گریه کار انسان های ضعیفه ) همش... همه با من بد هستن... س..سرم داد میزنن ... کاش اصلا ب دنیا نیومدم ... ( رو ب روم پر از زوج هایی بود که ب هم عشق میورزیدن حالم ازشون بهم میخورد ) چطور... خدا بعضی ها رو انقدر ازاد خلق میکنه و منو انقدر بدبخت اخهه این انصافهه... خدا تو انصاف دارری؟ چی میخواستی ؟ منو برای چی آفریدی ک انقدر زجر بکشم ؟ اههههه ( لبمو بردم تو دهنم استینمو دادم بالا به مچم نگاه کردم همش خطی خطی بود بارها میخواستم تمومش کنم ...) هه... حتی لیاقت مردن هم ندارم خجالت آوره ( پاشدم استینمو دادم پایین و رفتم تو . ساعت عین برق گذشت و شیفت تموم شد مشغول جمع کردن وسایلام بودم ک برم خونه ی دفعه دوتا دست دورم حلقه شد) کوک : ببخشید کاسن سرت داد زدم . ک : مهم نیست . کوک : انقدر سرد نباش... دست خودم نبود سرم شلوغه .. . ک : ازت انتظاری ندارم ( قفل دستاشو بازکردم ی برگه رو کوبوندم تو سینه اش) کوک : این.... چیه ؟ ک : استفا نامه من دیگه نیستم ( کیفمو برداشتم )
کوک : ( اب دهنشو قورت داد) ه...ها چی... برای چی کاسن ما قرار شد همیشه پیش هم باشیم باید کمکم کنی من از اون قاچاق چی ها کلی اطلاعات گرفتم الان کلی درباره شون میدونم میتونم دسگیرشون کنم... میتونیم . ک : بزار ی سوال ازت بپرسم ، من ؟ یا قاچاق چی ها یکی شو انتخاب کن . کوک: چی این حرفت خیلی مسخره است . ک : انتخاب کن . کوک: من باید اونا رو دسگیر کنم اونا ب خیلیا اسیب زدن . ک : منم ناراحت نیستم ( لبخند) ممنون ارشد کوک بهم فرصت دادی ( لباسام و کارتمو تحویلش دادم) ب امید دیدار . کوک : واقعا میخوای بری . ک : بله . کوک : جلوتو نمیگیرم ( رو ب روشو نگاه کرد) ب سلامت . ( رفتم خونه تو اتاقم درو بستم ) باید خودمو جمع و جور کنم این چ قیافه ایه واس خودم درست کردم ( موهامو بستم بالا لباس ورزشم رو پوشیدم رفتم سراغ کیس بوکسم محکم بهش مشت میزدم با هر مشتم خاطره ها تکرار میشد غرق مشت زدن بودم هیچی نمیفهمیدم ی دفعه ب خودم اومدم و دیدم شن های کیسه بوکسم همه جا ریخته بود انقدر مشت زده بودم سوراخ شده بود کیسم . دستمم روش کلا زخم شده بود و غرق در خون بود ) اههه ... حواسم پرت شد شت.. ( گوشیم زنگ زد کوک بود ساعت حدودای ۱ شب بود و کوک ازم خواست بیام ب پارک تا باهام حرف بزنه منم دلم واسش تنگ شده بود قبول کردم ک میبینمش و رفتم ب پارک)
( زمستون بود و فضای پارک بی روح و مرده بود باد سرد میوزید ) ک : چی شده چرا گفتی این وقت شب بیام . کوک : تو چته کاسن ؟ هر چند وقتی میزنه ب سرت . ک : خب من دیوونم کاریش نمیشه کرد . کوک : اههه کاسن منطقی باش... الان اصلا از کاری ک کردی پشیمون نیستی! . ک : نه چرا باید باشم من با رضایت کامل این کار هارو کردم ( دستام از سرما تو جیبم بود سرما باعث میشد زخم دستام بترکه و میسوخت) و از هیچ تصمیمم پشیمون نمیشم کوک من قبلا ی با اینو بهت گفتم و میخوام دوباره بگمش بیا جدا شیم ما ب هم نمیخوریم . کوک : اووف بازز شرووع شد برو بخوابب کاسن تو خیلیی خواببت میاد . ک : ( زدم تو گوشش) تو دیگه رییس من نیستیی فهمیدیی اینن اخرینن بارهه ک میگمم جدااا شیممم . کوک : خفه شو . ک : هه .. خفه شم؟ چرا چون کاری که تو میگی رو نمیکنم یا حرفی ک تو میخوای رو نمیزنم من مال خودم هستم نه مال تو نه مال بابام نه مال هیچ کس دیگه ای نیستمم من سگ نیستمم ک صاحبب داشته باشمم وسیلههه هم نیستمم من انساانم و حقق ازاد بوودن دارمم . کوک: گمشو عوضی تو دوباره هار شدی چیع ها باز چته نکنه طب داری . ک : بیشعور( دستمو اوردم بالا که دوباره بزنمش این بار دستمو گرفت محکم فشار میداد ) کوک : دیگههههه این کااارووو نمیکنیییی تقصیرررر منهه که از بیننن اینن همهه دخترر عاشق تو یکی شدممممم ( بیشتر فشار داد) ک : اهعی... ( اروم میزفتم عقب ترسیده بودم ... خیلی قیافش ترسناک شده بود ) کوک : چی میخواییی ازممم چی میخوای کهه پیشممم بمونیییی پووول ؟ تووجهههه ؟ چیییی ؟ ک : م...من ... هیچی... بزار برم... کوک: کجااا بری هنوزز جواب سوالمووو ندادییی ( با حس خون رو دستش دستمو جلو صورتش اورد و زخم ها رو دید) ا...اینا چیهه دستات چی شدهه ؟ ک: چیزی... ن..نشده داشتم تمرین میکردم... حواسم نبود
کوک : مگگگ میشهعع ادمم حواسشش نباشههه هااا ( دستمو کشید استین رفت بالا و خط خطی هارو دید جاخورده بود ) چی کار داری با خودت میکنی... ک : من... خیلی خستم... ( روم نمیشد به صورتش نگاه کنم) کوک : ( هنوز تو شک بود دستمو ول کرد ) باش برو... اگ انقدر با من بودن سخته.. ک سر خودت این بلاها رو میاری... برو. ک : ببخشید ... احساساتت رو خراب کردم.. معذرت میخوام ( برف شروع ب باریدن کرد میگن وقتی اولین بارش برف کنار کسی که دوسش داری باشی همیشه پیشت میمونه ولی مثل اینکه برای ما برعکسه .. 💔) کوک : برو خونه مواظب باش . ک : ( سرمو تکون دادم و رفتم ب خاطر اولین بارش برف همه تو خیابونا بودن ب هم زنگ میزدن و قرار میزاشتن خیلی ناراحت بودم و کله مسیر رو تا خونه پیاده رفتم دور و ور ۳ رسیدم خونه از سرما یخ زده بودم ولی خودم حسی نداشتم ) کارا : کاسنن خوبی کجا بودی... داری میلرزیی ( اوردم تو و بهم هات چاکلت داد ولی من حتی اونم نخوردم) ک : خوابم میاد شب بخیر .کارا : چ..چی شده لااقل لباسات رو عوض کن خیس هستن . ک : ( بدون توجه به حرفش همینطوری رفتم تو اتاقم )
( در همین موقع تالار اصلی خونه جایی که بابام داشت با خدمتکار وفادارش حرف میزد ) پدر: دخترام د یگ قابل اعتماد نیستن باید خودمون بقیه ماجرا رو پیش ببریم من ی نقشه دارم با صدای ظبط شده دخترا زنگ میزنم بهشون و کاری میکنم با پای خودشون بیوفتن تو تله ما .خدمتکار : هر چی شما دستور بدید . ( زنگ زد به کوک از طرف کاسن با تقلید صدا صداشو شبیه من کرد ) کوک : هوم ؟ . پدر : هققققق کوک... کمکم کن هقققققققققق آییییی اونا میخوان هققققق مارو بکشن هقققققق . ( ترسید) کوک : کاسنن قطعع نکنن بگو کجایی چی شدههه ؟ . پدر : هققق خیلی وقت ندارم هقق خیلی دوست دارم هقققق میترسم هققققق کمکم کن هققق خواهرمم حالش خوب نیست هققققققق ولی نباید کس دیگه ای رو با خودت بیاری هققققق و اگر ن کارمون تمومه هقققق . کوک : باش... باش... عشقم ن..نگران نباش... نترس... من الان میام.. ه...هیچی نیست کجایی؟ . پدر : هقققققق تو عمارت متروکه هقققق ( قطع کرد ) هه... مثل اب خوردن بود اونا خیلی احمقن خیلی ... ( میخندید) مهمون داریم چ مهمونی حیفه دخترام تو مهمونی نباشن 😈
( نیم ساعت بعد بابام گفت منو کارا بریم تو حیاط ما هم رفتیم اونجا) ک : کی قراره ااهه... بیاد اصلا حالم خوب نیست نمیتونم خوش آمد گویی کنم ... کارا : اخه این وقت شب کی میتونه باشه . ( ی دفعه کوک و ته اومدن تو ) ک : ( چشمامو مالوندم ) اونا... کین چقدر آشنا هستن... ک....وک ( با دیدنش از ترس خشکم زد) کوک : کااسننن ( دویید بغلم کرد) خو...بی ؟ کسی بهت .... آسیبی نزده؟ ( میتونستم نگرانی و وحشت رو از تو چشماش ببینم) ک : ا...این...اینجا... چ....چ...چی ک...ک...کار م...می..میکنی... کوک : تو بهم زنگ زدی کمک خواستیی تو حالت خوبهه ؟ ک : م...من... زنگ... نزدم ... ( ی دفعه با صدای دست بابام نگهبانا حمله ور شدن سمتمون و همه مون رو گرفتن) پدر : چ مهمونی باشکوهی . کوک : تو همونن رییس مافیا هستیی که دنبالش بوودم تو با من و ته کار داری بزااررر اون دوتاا برن با دحتر مورد علاقمم کاری نداشته باش . پدر : دختر مورد علاقه؟ اهه یکم شوکه شدم داری دخترم رو خواستگاری میکنی؟ کوک : چرا چرت و پرت میگی میگم بزارر اوناا برننن . پدر : اههه پسره ساده زود باور ... همش دروغ بود از اول ( خندید) بدبخت تو حتی نمیدونی از کجا تیر خوردی ... اون دختره کاسن دختره منه و من فرستادمش تا با تو هه... با تو دوست شه . کوک : باور نمیکنم بزار برن . پدر : اوف لجباز یک دنده ( اومد جلو و صورتمو گرفت) خودت بهش بگو هوم زود باش . ( فکم میلرزید) ک : اره... همش بازی بود... من پارک کاساندرا.. دختر ... بزرگترین رییس مافیای.. جهانم. کوک : اونا... شکنجه ات دادن که... این حرفا رو بزنی... میدونم .. من بهت اعتماد دارم ... پدر : خب ۴ تاتون قراره ساعت ۶ صبح بمیرید چقدر جذاببب میتونید تو زندان باهم حرف بزنید ( به نگهبانا اشاره کرد) ببرینشون سیاه چال
( یکم فکر کرد) ک : چرا منو باید ببرن ؟ پدر من بودم همه نقشه هاتونو عملی کردم . پدر : هه... تو هم عاشقش شدی و از حرف من سرپیچی گردی باید با جونت تقاص پس بدی . ک : هه... من عاشق بشم 🤣🤣 اونم عاشق اینننن 😂😂 منو نخندون بابا انقدر خوب نقشمو اجرا کردم ک تو هم باورت شده 😏 . کوک : ( مونده بود) چ...چی میگی کاسن ؟ ک : میگم همش بازی بود من کاساندرا نه تنها به جسمت اسیب زدم بلکه روحتم کشتم باید بهم جایزه بدن 😏 من قبلا هم گفتم برای جانشین شدن هرکاری میکنم 😈 . پدر : ( ب نگهبانا گفت ولم کنن) تحت تاثیر قرار گرفتم . ک : باید هم بگیرید من دختر خودتونم هه... میدونید این کارا چند بار میخواست به تهیونگ همه چیو بگه ولی من نزاشتم من جوری نشون دادم ک انگار طرف اونا هستم درحالی ک من همیشه طرف شما بودم پدر . پدر : ( لبخندی زد) خوب تربیتت کردم دستور دادم مادرتونم ازاد کنن . ک : ممنونم نا امیدتون نمیکنم . پدر: تو حالا جانشین منی . کارا : توو وااااقعاااا این کارو نمیکنی کااسننن صبر کننن کاسننن . ک : برو بابا ببریدشون سیاه چال انقدر حرف زدن سرم درد گرفت 😒
( بردنشون تو سیاه چال)
ته : اون دخترههه اشغالل همهههه مارو فریبب داددد . کارا : ببخشید تهیونگی ... ته : میدونم تقصیر تو نبود عزیزم ( بغلش کرد) ( کوک ی گوشه تو تاریکی نشسته بود تو خودش بود سرش بین دستاش گرفتا بود) ته : کوووک حالا چی کار کنیمممم هااااا ی چیزییی بگووو لعنتیییییییی . کوک : من.... نمیدونم ... ته : مگگ. میشهههع ندونیییی توو ما رو تو این دردسر انداختی حتی نتونستیی کسی که کتکت زدد رو بشناسیی اون وقتتت الاننن برا خودتت ی جا نشستیییی . کوک : ..... .
( اومدم اونجا نشستم جلو در) ک : خوش میگذره ؟ 😏 . ته : اشغااااالللل عوضییی دستممممم بهتتتت برسهههه میدونم چی کار کنم . ک : خفه شو بابا جوجه تو ک داری میمیری . هه.. اون خرگوش کوچولو رو نگاه کن چیه ؟ نکنه فک کردی واقعا دوست داشتم 😂 . کوک : ..... کارا : تو... اینجور ادمی نیستی من میدونم تو خیلی... مارو دوست داری کاسن... تو هیچ وقت این کارو باهامون نمیکنی... ته : الااان ک میبینی کردهه . ک : حق با تهیونگه کارا کوچولو تو هیچ وقت اونقدر خوب نبودی ک حتی ب عنوان خواهرم معرفیت کنم نوچنوچ تو ووقعا مایع شرمساری هستی . ته : دهنتوووو ببندددددد از تو یکییی خیلیی بهترررهه . ک : اوفف زبونش چقدر درازه 🙄 همش زر زر میکنه حتی وقتی داره میمیره هم زر زر میکنه 🙄. کارا : شورش رو داری درمیاری . ک : تو خوبی بابا اون خرگوش احمق هم ک اون گوشه چپیده تو ارزوی قبل از مرگی چیزی نداری ؟ کوک : ..... . ک : اره سکوت خیلی خوبه همینجوری ساگت باش...ببخشید بچه ها دوست داشتم بیشتر اینجابمونم ولی ی مهمونی جانشینی دارم که باید بهش برسم 😊فعلااا... بای ( رفتم)
( ساعت ۴ و نیم صبح)( قرار بود راس ساعت ۶ اونارو بکشن) ته : اههه .... زیاد وقت نداریم... میخواستم بگم.. کارا تو برای من مثل همبرگر میمونی خیلی دوست دارم . کارا : وایییییییی مممنووونم قشنگ ترین حرفی بود ک میتونستی بزنی چون منن عاشققق غذامممم 😍... الان گشنمه اهههه دلم ی رستوران کامل غذا میخواد . ته : اهه... نگران نباش ... کوک تو خوبی؟ کوک : .... اوهوم .... ته : هیونگ تو ( تو این داستان کوک از ته بزرگتره تعجب نکنید گفتم هیونگ ) تقصیری نداری خب... ناراحت نباش. کوک : ..... . ( وقت تعویض شیفت نگهبانا بود وقتی از سیاه چال رفتن بیرون سریع دوییدم تو سیاه چال با کلید) ک : بچه ها پاشین هیس ... باید بریم وقت نداریم . ته : توعهع عوضییی . کارا : کاسن اومدیی😄 . ک : هیسس همش نقشم بود بدویین ( درو باز کردم ته و کارا اومدن بیرون ولی کوک نیومد) کوک عجله کن . کوک : هه... میخوای بهت اعتماد کنم ؟ . ک : نه.... میخوام.. بهم باور داشته باشی... بهت اسیب نمیزنم ... قول میدم . کوک : گمشو ... ک : الانن وقت بچه بازی نیست کوک بدو دیر میشهه من همه تون رو دوستت دارم .... کوک : ( پاشد حتی نگاهمم نکرد رفت پیش کارا و ته) ( اروم اروم از اونجا رفتیم بیرون تو حیاط ک ی دفعه دیدیم بابامم اونجا هست با کلی نگهبان انگار میدونستن) پدر: کجا تشریف میبرید . ک : بزاااررر برنننن میدونی که من از هممه نگهبانات خشنن ترممم . پدر: میدونم میدونم ولی تو دسته خالی هستی و اونا مجهز به تفنگ ... ب نظرت شانسی داری ؟ . کارا : معلومههه ک..کاسن میتونه هر کاری رو انجام بده . ( شرو کردیم مبارزه میجنگیدیم ولی تعدادشون خیلی زیاد بود و من تسلیم نمیشدم چون چیزایی داشتم ک باید ازشون محافظ میکردم ی دفعه بابام تیر زد به کتف کارا) ته : خوبیییی . کارا : ایییی مثلا دخترشم اههه درد داره ( خوابید زمین ) میسوزههه . ته : چی...چیزی ن..نیست باشه.... خوب میشی.... اروم باش.... ( نگهبانا محاصره مون کردن هیچ کاری از دستمون بر نمیومد ) پدر : هه وصیت ندارید؟
( ی دفعه صدای آژیر پلیسا اومد و اونا ریختن تو عمارت و همه اونا رو دستگیر کردن ) فلش بک : ( روز حادثه بعد از زنگم ) ته : کوووک بدو بایددد بریمم زود اوناا تو خطرنننن . کوک : باشه باشه بزار اول ب بقیه بگم . ته : مگگ نشنیدی چی گفتنن نباید ب کسی بگیممم . کوک : میدونمم دارم چ کار میکننم ی چیزی مشکوکهه کاسنن هیچ وقت گریه نمیکنه هیچ وقتممم التماس نمیکنههه کار از محکم کاری عیب نمیکنه ( زنگ زد دوستش که تو پاسگاه پلیسه) کوک : الو اقای مین . مین : بله چیزی شده افسر ؟ . کوک : دارم میرم ب ی ماموریت من و افسر ته ولی اگ تا قبل از ۶ صبح برنگشتیم لطفا ی نیرو اعزام کنید به این آدرس . مین : چشم فرمانده . ( پایان فلش بک)
ته : افرین کوک تو گل کاشتی . کوک : ... میدونستم اینجوری میشه . ک : ... بهم... اعتماد داری... ؟ کوک : دیگ واسم مهم نیستی تو آدمی هستی ک ب خاطر ی مقام هر کاری رو میکنی . ک : ... اینطوری... نگو...( اشک از چشماش گوله ریخت پایین) کارا : ک...کاسن اولین باره داری گریه میکنی... من تاحالا گریه ات رو ندیده بودم 😶 . ک : هق... گریه نمیکنم هق.... ی چیزی رفته تو چشمم ... هق.... کارا : مشخصههه 🤣🤣 خوب شد لباس ضد گلوله مو همیشه میپوشم دستم فقط کبود شد ولیی بازم میسوزه
( بابام پشت درختا قایم شده بود اونو دستگیر نکرده بودن با تفنگش کوک رو نشونه گرفت ولی من دیدمش و پریدم جلو تیر به جای اینکه ب کوک بخوره خورد به من) کوک: ک...کاسن ( منو گرفت) . ک :... اهه ... از دستم نارا...حت نباش... لط...فا ( غش کردم) کوک : ... ه...هی هی.. کاسن با من شوخی نکن .. کاسن پاشو میدونم خوبی ( خندید) باش بهت ا... عتماد دارم پاشو .. . ته : اخیششش از دست این روانی راحت شدیم بیشعور داشت همه مون رو میکشت کوکم چقدر خوشحالع ببین داره میخنده آخی . کارا : دیووونه کاسننن همه اووون کارا رو واسس مااا کرددد اگگگ اووون نبودد همه مارو باباممم همون موقع میکشتتتت اون همههه تلاششو کرددد نجاتمونننن بدهههه کوک... فقط تعجب کردهههه هققق کاسنن هققق هقق کاسن ... من میدونم تو ادم هقققق خوبی هستی .. هقق . ته : حالا کاسن شد خوبه 🙄. کوک: کاسن هق... بهت اعتماددارم بیشتر از خودم هق خوب شو زود هق ا..اگ تو هقق خوب نشی م...منم منم... میمیرم هقق کاسنن ( منو بغل کرده بود و گریه میکرد منتظر امبولانس بود) هق.. کاسن عاشقتم هق ک..کاسن آینده ام رو فقط هق با تو... تصور میکردم هق... ا..این کارو باهام نکن ... هق هق کاسن هقق ببخشید سرت داد زدم هقق ببخشید ندیدم که تو داری زجر میکشی هقق ببخشید ب حرفت گوش نکردم هقق لطفا بهم فرصت بده هقق جبران کنم هقق ( امبولانس اومد و منو بردن)
( تو بیمارستان . 7 زور بعد )
(کوک کله این ۱ هفته رو تو بیمارستان پیش من بود منم بیهوش بودم) (سرشو گذاشته بود رو دستم ) کوک : کاسنی... نمیخوای پاشی؟ .. هوم... کاسن . ک : ..... . کوک : من هیچ جا نمیرم تا تو خوب شی ... هیچ جا . ( اروم انگشتمو تگون دادم) کوک : ه...هوم تو... ت..تکون خوردی... ک : ( لای چشماموباز کردم صورت کوک میدرخشید انگار اولین صورتیه که تو کل عمرم دیدم) کوک: بهوشش اومدی خدارو شکرر هق... دکترررر ( سریع رفت دکتر رو اورد ) ک : من...خوبم .. کوک : نه نیستیی تیر خوردی ععع چیز الکی نیست داشتی میمیردی . ک : ( اروم خندیدم ولی دردم میومد) اهه ... ولی من خیلی سگ جونم ب این راحتیا از دست من خلاص نمیشی . کوک: ( ی حلقه در اورد) نمیخوام خلاص شم.... به خدا گفتم اگ تو ... بهوش بیای... دیگ وقت رو... از دست نمیدم کاسن... من واقعا عاشقتم . ک : چ..چی این... 😶😶 . کوک: میدونم وقت خوبی نیست ولی من واقعا میخوامت .. میخوام کنارم باشی هیچ وقت نمیزارم ناراحت بشی . ک : باش بابا حالا چرا انقدر رمانتیک حرف میزنی بده ببینم حلقمو ( دستم کرد) اوو بهم میاد . کوک : عالییییی شدیییییییی امروز بهترین روزز زندگییمههه .
( کوک و کاسن سال ها باهم زندگی کردن و حاصل عشقشون دوتا دختر دوقلو آتیش پاره است دخترایی که مثل کاسن شیطونن و مثل کوک باهوشن و دیوار راست رو بالا میرن . کاسن سخت کار کرد و کلی جاییزه و مدال برنده شد و اسمش رو تو خیلی از کتاب ها نوشتن اون الگوی همه بود )
پایان
خبببب بالاخره 😅✊
امید وارم سکته نکرده باشید
برام بنویسید که داستان رو دوست داشتید یا نه مخصوصا پایانش رو 😋
آی پرپل یوو آرمییی
و بی تی اسسسسس
کوکی . ته ته . جیمین شی . جی هووپ . شوگا هیونگ . نامجوون . جین هیوونگ
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
68 لایک
سکته کردم اونم بدجورررر ینی ببین باحال ترین و قشنگ ترین داستانی بود که تو عمرم خونده بودم اصلا عالییییییــــــ🌹🌹
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
بودددددددددددددددددددددددددددددددددد
من ۷ تا سکته پشت سره هم زدم
واااااااااااااااااااااااااااای عااااااااااااااااااااااااااااااالی بود 🤩🤩🤩🤩🤩🤩
من داشتم سکته میکردم😰🥶😬 فقط دعا دعا میکردم یه وقتی کسی نمیره چون وقتی یکی از نقش های مهم میمیره اصلا نمیتونم خودمو نگه دارم.....😭😭😭😭😭😭
از شانس من جای حساس داستان اینترنتم قطع شد و ..................😲😤😭😟
خیلی ممنونم که داستانی به این خوبی نوشتی💓🧡💛💚💙💜
حتما داستان های بعدیات هم من همین داستان عالی بنویس 💟💝💖💞
فقط مواظب باش آخر داستانات کسی نمیره 🙂
عالی ترین داستان عمرم بود :')
من ازون ادماعی عم که فیک و وانشات زیاد میخونم
بنظرم بهترینش رو تو نوشته بودی
بوص بهت
زیباااااا بودددد و حتما دوباره داستان بنویس چون چیزای اضافی تو دایتان نمیاری منظورمه ففط روی خوده داستان تمرکز داشتی😁😄😘
من خیلی وقته تستچی رو میشناختم و داستانتم خیلی دوست میداشتم
میتونی فصل ۲ درست کنی که
تو اون بچهاشونو میدزدن و محبور بشن با یه نفر همکاری کنن
چمدونم خلاصه اینطوری میتونی ادامش بدی
🙂🙂🙂🙂
واو چه ایده ی باحالی بود😃😍😂
هقققققققق عالیییییییییییییییییییییییییییییییی
میشه یه داستان از جیمین بنویسی که کمدی عاشقاته و هپی اهد باشه؟
باور کن سکته رو زدم😶
ولی خدای عالی بود بی صبرانه متظر داستان جدید هستم 😊
وایییییی...ممنونم عالی بود....میشه بعدی هوسوک باشه....و همچنین مثل همین یا جنایی یا من نمیدونم فراطبیعی...یه چیزی که مثل این هیجان داشته باشه.