
پارت جنجالی میقولی؟ توجه توجه:مراقب باشین که بدون کامنت با مرگ یکی مواجه میشین😂💞
توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد انگار معذب بود موزیم لا.یت و ارومی شروع به پخش شد و فضا روکمی ر.م.ا.ن.تی.ک کرد بهش نگاه کردم به بیرون نگاه میکرد انگار یه چیش بود (میخواک اندکی تغیر در رمان ایجاده شود خب فقط یدونه تغیر کوچیکه ک برا این پارت نیازش داریم ادرین در اصل برا کار رفته امریکا و کسی فکر نکرده اون مرده یعنی از نظر خانوادش زندس ولی رفته خارج دیگههه🥺)ناراحت بود فیلیکس_مرینت.... بهم نگاه کرد و با تعجب....... مرینت_بله؟........................ نه دیگه مطمئن بودم حالش خوب نیست(مرینت)دلم میخواستم بشینم زار بزنم حالم بد جور گرفته بود اخه چرا؟بخاطر ادرین؟تو این پنج روز همش فکرم پیش ادرین بود اههه همش ادرین ادرین ادرین خسته شدم حقشه بخاطر خودخواهیش زندگیم رو بهم زد الانم تقاصش رو پس بده ولی در هر صورت حال من خراب بود با صدای فیلیکس که اسمم رو صذا میزد برگشتم سمتش و با اندوه گفتم بلع فیلیکس_اتفاقی افتاده غمبرک زدی واسه چی؟😐. اینقدر ضایع بازی در اورده بودم سعی کردم تمام ذوق های دنیا رو تو چشمام بریزم و گفتم مرینت_نه فقط یکم استرس دارم که طبیعیه همین........ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به معنای اره خودتی بهم انداخت که لبخند کج و کسخره ای تحویلش دادم خندید و به جلو خیره شد و حواسش رو به رانندگی داد اما نگاه های زیرزیرکیش از چشمم دور نموند
(داخل تالار عروسی🥲🖇) نشسته بودم رو صندلی مخصوص و فیلیکس کنارم همه یکی یکی تبریک میگفتن و هدیه هاشون رو میدادن و میرفتن میشستن ولی پچ پچاشون مخمو به مرز سوختگی رسوند سرم درد گرفته بود اینقد پچ پچ کردن اره من از م.ر.گ برگشتم مشکل دارین؟؟؟؟توهمین فکرای بچگانم بودم که صدای اشنا ولی غمگینی رو شنیدم ادرین_امید وارم خوشبخت بشین. بهم نکاه کردم بغض راه نفسم رو گرفت و برای کمی هوا له له میزدم چشمانم را اشک در بر گرفت فیلیکس با لبخند تشکر کرد (ادرین😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭)سرم درد میکرد نفس کم اورده بودم قفسه سینم بالا و پایین میشد
لحظه حلقه انداختن بود و نفسم هر لحظه بیشتر میگرفت که........پوزخندی زدم و به فیلیکس که با تعجب به اون ها نگاه میکرد زل زدم نفسم رو بیرون دادم و لای مهمون ها پنهان شدم(😐چیزی نی بچم گل کاشت👌)مهمون هایی که فوران کرده بودند و جیغ میزدند یکی از اونیکی بیشتر ترسیده بود با چشمای خونسا زل زدم بهشون و دست به جیب نگاشون کردم پسری با نقاب مشکی به هکراه لباس به کل مشکی با ا.ص.ل.ه ای مشکی که همه رو به وحشت انداخته بود چند تیر هوایی زد جیغ و داد ها پشت سر هم بودن و مغزم رو نابود میکرد چشمام رو روی هم گذاشتم بالاخره که گلوله اش تموم میشه فقط موندم تو عروسی چیکار میکرد تازه انقد ترسوعه که برا تهدید کردن فقط تیر هوایی میزنه این میخواد ادم بکشه؟؟. نفس عمیقی کشیدم که اخرین نفسم بود و نفسم با درد عجیب و زیاد در معده ام قطع شد چشمام درشت شد همه ساوت شده بودند و با حیرت به من که در حال جون دادن بودم نگاه میکردند اخربن لحظه صدای پدر و مادرم رو شنیدم و دیگر هیچ،بدون صدا،بدون نور فقط و فقط تاریکی(بالا رو خوندی؟)
حس های مختلف در ب.د.ن.م جاری شد ترس،عذاب وجدان،درد،سردی و غم و اندوه؛ یک جای سرد و ساکت نسیم مهرگان بر صورتم ش.ل.ا.ق میزد با باز شدن چشم هام به خونه رسیدم خونه ای که به شکل عجیبی بهم ارامش میداد و وحشت ناک ترین خاطراتم در ان بود ایا این عجیب نیست پلیس ها وارد شدن یادمه با تلغن خونه سریعا شماره پلیس رو گرفتم صدای جیغ های مادرم تا حیاط هم میومد پلیس ها مادرم رو که حال جسمی سرد و بیهوش بود بردن اون مرد رو دستگیر کردن و به من بی توجهی هر چقد التماسشون کردم گوش ندادن و مادرمو بردن وسط حیاظ ضجه میزدم و کسی نبود به دادم برسه(برگردم الهی😩😭)چرا؟چرا اینقد تنهایی؟چرا اینقد حسرت؟چراااااااا؟. چشمام ناخوداگاه باز شد البتع به زور نیمه اش باز شد دختری با چشمای ابی و موهای سرمه ای رو صندلی نشسته بود چشمام رو باز و بسته کردم دیدم زیاد نه ولی کمی بهتر شد.....مرینت؟ با خوشحالی به سمتم کمی خم شد:بهوش اومدی الان دکتر رو صدا میزنم. رفت پیش دکتر و با بازگشتش تنگی نفسم بیشتر شد و احساس کردم قلبم از تپش افتاد و بعد از ان چشم های نیمه بازم روب هم افتاد و من رو به خواب عمیقی راهنمایی کردند🥺(مرینت)با ترس به دکتر نگاه کردم که متعجب به سرم و ادرین نگاه میکرد از توی سطل اشغال امپولی که استاده شده بود رو در اورد و با خشم به طرفم برگشت دگتر_پس بگو چرا اصرار داشتی خودت پیشش باشی تا اینو بهش تزریق کنی؟؟؟واقعاااااا؟. مرینت_اقای دکتر من چیزی تزریق نکردم بهش من..... دکتر_خانم اگرست لطفا ساکتتتتت😡🖐. مرینت_اما اقای دکتر من کاری نکردم که...... دکتر_ساکتتتتتت. و رفت من که چیری تزریق نکردم با کلی پرستار اومد و پرستار ها من رو به بیرون راهنمایی کردن با گریه رو شدم صندلی نشستم
امیلی و گاربریل با سرعت داخل شدن امیلی هر چی از دهنش در میومد بهم گفت و گابریل به زپر ساکتش کرد فقط با بدبختی زل زدم بهش امیلی رفت اون طرف نشست و گابریل کنار من گابریل_از طرف اون معذرت میخوام الان پسرش اون توعه و.... منی که تا اون موقع ساکت بودم وسط حرفش پریدم و ل.ب زدم مرینت_درسته.....درکتون میکنم. لبخندی زد که دکتر اومد با سرعت بلند شدیم و رفتیم سمتش که دکتر با اخم و ناراحتی گفت دکتر_حالش خیلی بده نباید تنهاش بزارین ممکنه این سم به مغزش و خاطراتش اسیب بزنه و ممکن هم هست حالش کاملا خوب شه و به زندگی نورمالش برگرده ولی در هر صورت.........نباید باعث ایجاد خشم،غم و ترس درونش بشین چون ممکنه عوارض جبران ناپذیری داشته باشه(خدایی من برم دکتر شم ولی وافعا این اتفاق نمیوفته ها همینجوری یه چی گفتم)تا فردا اینجا میمونه تحت مواظبت های ویژه و بعد اگر حالش خوب شد میتونین برین🥺. سرشونو تکون دادن دکتر رفت و منم با سرعت رفتم تو حیاط بیمارستان(😭)
چرا نمیتونم یه زندگی اروم داشته باشم نه بچگی داشتم نه نو جوونی و نه جوونی کم کم داشت سنم کمی بالا میرفت(تقریبا ۳۰ اینا قبلا سن گفتم؟ اگر نگفتم که الان میگم اگر گفتم این سن ها سن جدیدن چون یادم نمیاد😁مرینت:۲۵ ادرین:۳۰. فیلیکس:۲۹ ارمان:۲۹ الیا:۲۸. نینو:۲۹ کلویی:(کی کلویی رو یادشه؟😂خودم یادم رفته بود😀😂)۲۵)سر دردم امونم رو بریده بود (لباس ادرین:یه کت سفید اسپرت بلیز مشکی کراوات نزده شلوار سفید و کتونی اسپرت مشکی موهاش حالتی جولیده ولی خاص و تمیز مثل کارتون و ساعتی با بند های مشکی زده بود🥺😍)بلند شدم و به سمت صندلی های مخصوص عروس و داماد رفتم لبخندی شاد زدم که غمش رو فقط فقط مرینت میفهمید بهشون تبریک گفتم مرینت به چشم های اشکیم نگام کرد کادوشون رو دادم و رفتم گنار دستی به گردنم کشیدم و خیره نگاهشون کردم مغزم درد شدیدی داشت و الانا بود بسوزه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ام چیزه اون اسااید اخر اشتباه شد:|