تک پارتی.. ناظر پلیز منتشر ☺🌙
چشمانم را باز کردم....من کی هستم..... چشمی به اطراف انداختم اتاقی بزرگ و به هم ریخته در آینه نگاهی به خودم انداختم دستان سردم را به موهای یخی رنگ آشفته ام. کشیدم.. هر فکری میکردم یادم نمی آمد. .............................................. با بیشترین سرعتی که داشتم می دویدم فقط باید از آنجا دور می شدم آنقدری دویده بودم که به نفس نفس افتاده بودم و قطره های اشک های بی پایانم روی دستان لرزانم فرود می آمد چوب دستی که در دستم بود از دستم افتاد روی زمین گل آلود تازه باران خورده هنوز قطرات باران را روی صورتم احساس می کردم تا به خودم آمدم خودم را در جنگل ممنوعه دیدم جایی که تنفر عجیبی نسبت به آن داشتم اکنون تنها آشیانه من است تک و تنها میان درختان و برگ های زردی که من را محاصره کرده بودند قدم میزدم و خاطراتم را در ذهنم ... ذهنی پر از گمراهی و احساس گناه مرور می کردم و اشک هایم همراه قطرات مروارید مانند باران صورتم را خیس کرده بود.....
می دانستم... می دانستم همه چیز تقصیر من بوده.... ولی مجبور بودم او نمی داند که به خاطر خودش است...... اوست که قلب من را به لرزه درآورده است دراکو مالفوی ......... همه چیز به خاطر اوست... هم او هم پدرم کسی که عاشقانه دوستش داشتم ولی او ... مرا ترک کرد و به سفری بدون بازگشت رفت تنها یادگاری که از او داشتم نامه ای بود که خط به خط آن قلبم را به درد می آورد چون گفته بود .... نمی توانم دراکو را دوست داشته باشم...... هرگز خودم را به خاطر این کاری که با او کردم نمی بخشم.... بله من طلسمی روی او انجام دادم ابلیویت.... طلسم فراموشی که از هر چیزی دردناک تر بود چون او باید من را فراموش می کرد. .... می دانم او هرگز من را نمی بخشد و از نظر او من بی رحم ترین انسانی بودم که تا به حال به چشم دیده بود..... حق دارد.................... دراکو : از آن خانه ویران شده بیرون رفتم قدم هایم را تند تر کردم و به رو به رویم خیره شدم.... جنگل... جلو رفتم قدم هایی خسته و بدون هیچ هدفی برداشتم..... فقط جلو رفتم..... چشمم به دختری خورد
صدای قدم های آرامی به گوشم خورد برگشتم نه... او... اینجا چه می کند..... دراکو : عذر می خوام من گم شدم و نمی دانم کی هستم........................................~• کلماتی که بر لب می آورد مانند خنجری در قلبم فرو می رفت دراکو : چیزی شده؟ شما چیزی می دانید؟...............~• با صدایی لرزان گفتم نه ... نمی... نمی دانم کمکی از دستم بر نمی آید دراکو : به چشمانش نگاه می کردم احساس آشنایی در وجودم پیدا می شد چشمانش برق خاصی داشتند ولی ... برگشتم و قدم های آرامی برداشتم ..........................~• رفت و من را با قلب ویرانه ام تنها گذاشت با تمام توانم دنبالش رفتم دراکو صبر کن..................چی شما اسم من را می دانید ؟ ...................~• معلومه که می دانم چطور می توانم تو را فراموش کنم اگر بگویم که چه اتفاقی برای تو افتاده است من را نمی بخشی دراکو : چ..چی بگو.......................~• من ... من اینکار را انجام دادم من .. کاری کردم که ذهنت مرا فراموش کند ....دراکو : چرا.. مگر من ... چکار کردم که تاوان چنین کاری را باید پس دهم ها؟ دِ بگو لعنتی
~• (با داد) تو ... تو هیچ کاری نکردی فقط من ... من مجبور بودم صدای گریه ام شدت گرفت تا حدی که قلبم از این صدا خورد شد💔.... اما .... می توانم ... می توانم حافظه ات را برگردانم............ دراکو : لازم نیست.... مثل اینکه اتفاق بدی در گذشته رغم خورده است که این کار را کردی................ ~• دستش را جلو آورد ................ دستمو بگیر دلم می خواهد با تو آشنا شوم.........~•دستان یخ زده و سردم را در دستانش گذاشتم و پا به پای هم روی برگ های فرود آمده زمین قدم می زدیم و تمام خاطراتم را برای او مرور کردم و ما با هم داستانی تازه را شروع کردیم.........°♧~
لایک و کامنت فراموش نشه منتشر پلیز🎵💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فقط یکم کتابی نوشته بود
مثلا نوشتی پس دهم میتونستی بنویسی پس بدم
وقتی کتابی میشه نمیتونی خیلی تو حس بری 💔😑
ولی خوب
مرسی ....
بابت نظرت 💙🌌🌙
عالییییییی
مرسیییی🔮💙
خواهش میکنم
باحال بود 😍
مرسییی💙👑