داستان : در مورد دختری که گمراه سرنوشت عشق میشود.
میونگ: ۶ سالشه و یه برادر به اسم هوسوک داره که اون ۱۴سالشه.
《شروع..》
دخترک، از حیاط مهده کودک با بی حوصلگی بیرون آمد و سوار ماشینی شد که آقای پارک آن را میراند
آقای پارک: سلام دخترکوچولو خوبی ؟
میونگ: سلام آقای پارک نه خیلی بی حوصله ام
آقای پارک: پس یه سوپرایز برات دارم .
دخترک چشمانش برق زد و با خوشحالی گفت: چه سورپرایزی
و یهو جیمین وارد ماشین شد
جیمین: سوپرایز!
میونگ: واییی اوپا دلم خیلی واست تنگ شده بود !
جیمین: منم دلم واست تنگ شده بود کوچولو خوشت اومد از سوپرایز
میونگ: اهوم و لبخندی از روی رضایت داد
جیمین برادر بزرگش به حساب میومد اون ۱۳ سال سن داره و با هوسوک صمیمی بودن .
میونگ: اگه داداشم ترو ببینه حتما خوشحال میشه
جیمین: شاید ...
وقتی به خونه رسیدن جیمین و میونگ وارد عمارت شدند درسته خوانواده میونگ خیلی پولدار و نام دار بودند.
ولی اصلا شاد نبودند...
به محض وارد شدن میونگ خدمتکار تازه کار زود دوید به سمتش و اون رو به اتاقش برد ..
خدمتکار: ببخشید خیلی سریع آوردم اینجا اخه باید زود خودتو آماده کنی که بری مراسم سالگرد ازدواج عمه ات
میونگ: واقعا ولی من نمیخواهم برم
خدمتکار : چرا کوچولو از کسی بدت میاد
میونگ: اهوم تهیونگ پسر عمه ام خیلی بده و ناراحتم میکنه
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
داداشتهیونگپسرعمتهناراحتتمیکنه؟!:/ D
نه برای اینکه میونگ اذیت میکنه
عاحماارزومونهتهیونگپسرعمهمونباشعاذیتمونکنبعدمیونگ.. D:)
عالی ادامه بده
👏👏👏🌺🌺❤️
فرصت
من نفهمیدم آخرش این فرصت یعنی چی ؟؟