واقعیت ما! P¹

سلام اسم من ته مین هست،من یه دختر ²³ هستم،من با عموم زندگی میکنم ک اسمش چاوعه اون یه سطح پایینه...پدر و مادرم برای همیشه از کره رفتن برای همین نمیتونم برم پیششون‌‌‌.‌‌..مشغول موتور سواری بودم ک گوشیم زنگ خورد...ته مین:+چاو:٪ +الو ٪سلام +چیزی شده؟ ٪برگرد مهمون داریم +خیلی خوب...گوشی رو قطع کردم و رفتم تا یه لباس درست بخرم..‌.موتورم رو جلوی در مغازه گذاشتم و یه لباس به چشمم خورد و ازش خشم اومد و خریدمش

لباس🗿👆🏻

از مغازه که اومدم بیرون به جای موتورم یکی از ماشین های عموم رو دیدم فهیدم داستان چیه پس سوار شدم{چند مین بعد}وارد محیط عمارت که شدیم کلی آدم دور و اطراف عمارت بود اهمیتی ندادم و وارد شدم با چیزی که دیدم خیلی تعجب کردم...اون وانگ چانگ بود{اگه براتون سواله وانگ چانگ کیه توی کامنتا بپرسید داستانش طولانیه}ته مین:+چاو:٪وانگ چانگ:^ احترام گذاشتم و سلام کردم +سلام ^سلام ٪سلام بعدش رفتم و با فاصله از چاو نشستم

اومدم اینا تا شما رو برای تمرین دعوت کنم +اوه،ممنون ^فردا ساعت ¹¹ صبح تمرین شروع میشه اگه وقت خالی دارید خوشحالم میشم با پسرم تهیونگ تمرین کنید! +بله،وقتم خالیه،خوشحال میشم! ^تا فردا آدرس به دستتون میرسه..بعدش شروع کرد با چاو حرف زدن..حصلم سر رفت پس بلند شدم و احترام گذاشتم و رفتم توی اتاقم...{عمارت وانگ چانگ}تهیونگ:_وانگ چانگ:^ _سلام پدر ^سلام پسرم _چیشد پدر ^چیزی زیاد نگفتن،فردا دخترشون میاد سر تمرین _اوه،خیلی خوب ^برو استراحت کن،ساعت ¹¹ صبح تمرینه _بله {ته مین ویو} مشغول انجام کار هام بودم که نگاهی به ساعت انداختم!!!!!!!!¹⁰:⁵⁰ دیقه وای من باید برم اونا خیلی دقیقن سوال ماشین شدم و حرکت کردیم‌‌‌... {تهیونگ ویو} تهیونگ:_ملودی:؟ _سلام ؟سلام بدو بیا صبحانه بخور دیرمون میشه _مگه قراره تو هم بیای؟ ؟مگه میشه نیام،به عمو چیزی نگو _باشه...آماده شدیم و حرکت کردیم

ملودی کیست؟ملودی دختر عموی تهیونگه} _خب رسیدیم ؟ساعت؟ _¹⁰:³⁰ ؟چه زود اومدیم _آره:/ {¹¹:⁵} _هی فک کنم اونه ؟به احتمال زیاد ولی چرا نمیاد اینجا {ته مین برگشت سمتشون} تهیونگ:با دیدنش قلبم لرزید:] ؟ته ته خوبی؟ {لونا ویو} دیدمشون و رفتم پیششون