Twilight ±p12 گرگ و میش

ماکی : ایبوکی پس کن داری بهش صدمه میزنی . ایبوکی : صدمه ؟ به هرحال اون باید حقیقتو بدونه . دای : یوشی بیا ما بریم بیرون . یوشی : عامم...باشه. پارلا : حقیقت ؟ چه ‌حقیقتی؟ داستان چیه ؟ . ماکی : ایبوکی بیخیال لطفا . ایبوکی : بخاطر تو ولی پارلا خانم بدون اگه این دفعه فرار کنی بدون هیچ مکثی میکشمت .

. با حرفاشون بغضم ترکید و با سرعت دویدم تو اتاقم و درو محکم بستم پریدم رو تخت و گریه کردم در اتاقتو یکی باز کرد بلند شدم و اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته گفتم : برو بیرون . ماکی : اشکال نداره میتونی گریه کنی ،

بعد اومد رو تخت و بغ*لم کرد دوباره بغضم ترکید و محکم ب*غلش کردم ‌. ماکی : میدونی پارلا ما با بابات شرط بندی کردیم اگه برد ما بهش هرچی میخواست میدادیم و اگه باخت هرچی ما خواستیم بده اون قبول کرد ولی تو شرط باخت و ماهم ازش باارزش ترین چیزش رو خواستیم

و اون تورو داد ما اولش میخواستیم تورو بکشیم ولی مادر بهمون گفت تو خاصی و تورو زنده نگه داشتیم لطفا بهم گوش کن تا دردش کم باشه ، بعد سرمو با دستاش گرفت و...