افسانه‌ هایی که خدم ساختم🐈...

(افسانه ی درختها) مردم میگن توی اون زمان درختها هم مثل همه ی انسانها زندگیه خودشون رو داشتن "راه میرفتن حرف میزدن" اما تا وقتی که جنگ بین انسانها و درختها شروع شد (ادامه در اسلاید بعد)

توی اون زمان انسانها همه ی درختهارو از بین بردن تا اینکه به اخرین درخت رسیدن زمستون فرا رسیده بود و همجا سرد بود اونها اخرین درخت روهم نابود کردن و اونرو زیر زمین خاک کردن (اسلاید بعدی)

سالها گذشت و خبری از درخت ها نبود تا اینکه یک جوونه از همون جایی که اخرین درخت خاک شده بود بیرون زد و تبدیل به درخت شد هیچکس باورش نمیشد انسانها از ترسشون اون درخت رو قطع کردن اما جوونه های دیگه در سراسر جهان از خاک بیرون امدند (اسلاید بعدی)

ادمها دیگه نمیتونستن همه ی جوونه هارو قطع کنن برای همین دیگه کاری به کارشون نداشتن و گزاشتن که اونهاهم زندگی کنن اما نه مثل همیشه.... اونا دیگه راه نمیرفتن حرف نمیزدن فقط یکجا ایستاده بودن و هیچکاری انجام نمیدادن (اسلاید بعدی)

اولین جوونه از همون خاکی که اخرین درخت دفن شده بود بیرون اومد و اخرین درخت زنده در فصل زمستان نابود شد برای همینه که همه ی درختهای جهان در فصل زمستان به یاد او برگهایشان را میریزند و غم خود را نشان میدهند

(افسانه ی انسانها) میگن بعضی از انسانها قبلا قدرت های خاصی داشتن بعضی هاشون قدرت ذهن خوانی داشتن بعضی هاشون اینده رو میدیدن (اسلاید بعد)

اما بعد یه مدت یک جادوگر اونهارو طلسم کرد که دیگه نتونستن از جادو هاشون استفاده بکنن سالها گذشت و این قدرت فراموش شد اصلا کلا این موضوع یادشون رفته بود (اسلاید بعد)

اما میگن هنوز هم اون ادمها وجود دارن توی خون نوادگانشون هنوز هم اون قدرت ها هست اما هیچکس خبر نداره که اونها کیا هستن (من خدم به شخصه یکی از اون افرادم یعنی حس میکنم که میتونم اینده خیلی نزدیک رو حس کنم و این اتفاق خیلی بارها برام افتاده :))

این پارتم تموم شدش شاید پارت بعدیش روهم درس کنم اگه حمایتش کنید :))

خوشحال میشم به پیجم سر بزنی...