ناظر هیچی نداره لطفا منتشرش کن واقعا هیچی نداره:(
پدرم اومده...بیا بریم
گیج به رو به روش زل زد. منم رفتم سمت در. دم در وایسادم تا ببینم اصلا تکون خورده یانه. داشت چشماشو میمالوند. بعدش کش و قوسی به بدنش داد و آخر سرم ی خمیازه کشید. بعد از همه ی این کارا دوباره همون جور که نشسته بود آروم چشماشو بست. قبل از اینکه دوباره خوابش ببره صداش زدم
_ بیا بریم دیگه! رفتیم خونمون هر چقدر دلت خواست بخواب
پوفی کرد و از جاش بلند شد و کیفشو انداخت روی کولش و اومد سمت من. باهام رفتیم پایین. بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ی ما
بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. چون یونگی تمام مدت داشت چرت میزد. بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه و همزمان یونگی هم از خواب پرید. خونمون نمای ساختمون
های دوره چوسان رو داشت و حیاطشم خیلی بزرگ بود. یادم میاد وقتی اولین بار دخترا اومده بودن اینجا خیلی تعجب کردن. اما یونگی برخالف کسای دیگه اصلا تعجب نکرد این برام عجیب بود...یعنی عجیب نبود...بود در حالی که نبود. چون یونگی هنوز توی عالم خوابش بود. و از طرفی هم تقریباً هوشیار بود و میتونست با دیدن حیاط تعجب کنه
وقتی جانگ ماشینو خاموش کرد سریع پیاده شدم و رفتم سمت در ورودی. اونجا منتظر بودم تا یونگی هم بیاد. خیلی کند حرکت میکرد و این واقعا منو آزار میداد. به محض اینکه رسید دم در سریع با دست آزادم دستشو گرفتم و کشوندمش سمت اتاقم.
وقتی وارد اتاقم شدم در کشویی اتاقم رو بستم و کیفمو انداختم رو زمین و خودمو روی تشک پشت میزم انداختم
_ کیفتو بنداز همونجا بعدا یجا براش پیدا میکنیم. فعال بیا شیرموز بخوریم. شیرموزا از وقتی داخل مدرسه بودیم تا الان توی بغلم بودن. پشت میزم درست نشستم و دوتا شیرموز رو گزاشتم روی میزم
_ بخور...توی مدرسه هم ناهار نخوردی
= آمار منو داری؟؟
_نه...صدای شکمت تنها صدای متفاوتی بود که از داخل ماشین میشنیدم
چپ چپ نگام کرد و با شک و تردید یکی از شیرموزارو برداشت و خودم هم اون یکی از شیرموز رو باز کردم شروع کردم به خوردن. یقلوپ که ازش خوردم گزاشتمش روی میز و
روبه یونگی گفتم
_ پدرت ناراحت نمیشه اینجایی؟ البته خانم کوان گفت با پدرت صحبت میکنه
= به درک بزار ناراحت بشه
_ یااا...اون پدرته...اصلا دلیل اینکه الان وجود داری اونه...
سریع پرید وسط حرفم
= مجبور نبود...اصلا چرا باید به وجود میومدم؟ قرار بود دنیارو نجات بدم؟ وقتی دلیلی نداشت که توی این دنیا باشم اصلًا چرا هستم؟!
عصبی به نظر میومد...و یکم ناراحت
_خب...ببین...تو هر چقدر هم فکر کنی بیخود هستی ولی آخر سر برای یک نفر عزیز
میشی...مادرم هم توی دوره نوجوونیش همین فکرا رو میکرد...چون مامانم وقتی به دنیا اومد
دچار ی جهش ژنتیکی شد و سر تا پا سفید به دنیا اومد و از نظر همه یکم خیلی عجیب
میومد...تا زمانی که پدرم خیلی خیلی سر زده رفت خواستگاریش...وقتی فهمید پدرم از وقتی اون 15 سالش بود دوسش داشت احساس کرد وجودش برای یک نفر هم که شده
توی دنیا الزامه...مطمئمن باش کسایی هستن توی این دنیا دوستت داشته باشن
بعد از اینکه شیرموز رو تمام کرد گفت
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
یونگی برای من زیادی به این ترتیب داده شد 😐
ببخشید کیوتی منظورتو متوجه نمیشم؟؟؟
خب جواب چالش بود دیگه!
اهااااا:)