سلااام من برگشتم با پارت دوم داستانمون😊
مایک : توی پیاده رو خیابان داشتم راه میرفتم🚶♂️ که ی مردی با ی ماسک سیاه داشت بهم نگاه میکرد👤 که یهو شروع به دویدن کرد👣 دنبالش کردم👣تا رسیدم به یک خونه متروکه🏯از پله ها بالا رفت توی یک اتاق یک دختری که روی زمین افتاده بود🛌و دورش پر از خون بود🌡وایساد. خیلی ترسیده بودم😨یهو چشامو باز کردم قلبم داشت تند تند میزد، دیدم روی تختمم، اروم شدم و فهمیدم همه اینا خواب بود😶 از پله ها رفتم پایین🚶♂️ خدمتکارمون داشت صبحانه رو آماده میکرد🥘🍹 رفتم نشستم پشت میز ، تا اومدم شروع کنم به خوردن مامانم و بابام از اتاق آمدن بیرون. مامانم گفت : سلام عزیز دلم صبحت بخیر😊 . سلام مامان☺ ، نشستن پشت میز و شروع کردیم به خوردن😋 صدای دویدن کسی رو شنیدم که داشت از پله ها تند تند پایین میومد.😐 ماریا: داشتم خواب نازی رو میدیدم🤗 میدیدم که عروسک هام زنده شدن و داریم با هم بازی میکنیم😃 که یهو ی نور خورد توی چشمم و باعث شد از خوابم بیدار شم😤☹ بلند شدم و نشستم روی تختم،عروسکم و از بقلم برداشتم 🐰. با خودم گفتم چی میشد اگه همه ی عروسک هام زنده بودن اَه😠 ..... ی فکری به سرم زد عروسک جونم به نظرت مایک بیداره؟ نظرت چیه بریم و بیدارش کنیم 😈 رفتم دم در اتاق مایک👦درو محکم باز کردم و پریدم روی تختش😁 و دیدم انگار مثل دفعه های قبل فحش نخوردم🙄پتو رو کشیدم عقب دیدم نیستش😳دویدم و از پله ها رفتم پایین🚶♀️دیدم نشسته و داره صبحانه میخوره🥘 سلام کردم و رفتم پشت میز نشستم و شروع به خوردن کردم👅 مایک: چته بچه چرا میدویی مگه کسی دنبالت کرده😐گفت :دوس داشتم بدویم😝 .... که بابام گفت مایک سریع صبحانه رو بخور که برای رفتن به شرکت کم کم داره دیرمون میشه☺ . چشم پدر
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)