پارت اول داستانم امیدوارم دوستش داشته باشین و صفحه ی منو دنبال کنید.
سلام من مایک هستم و ما امروز میخوایم بخاطره قرار داد پدرم با یک شرکتی در نیویورک به انجا مهاجرت کنیم ✈و من دارم چمدون هام رو میبندم. مایک: داشتم برای سفر به نیویورک آماده میشدم 🤗که یهو ماریا در اتاقم را باز کرد و اومد تو😐 و گفت مایک میشه در جمع کردن وسایلم به من کمک کنی🙏، باشه ماریا الان میام ،داشتم به ماریا توی جمع کردن وسایلش کمک میکردم👫 که مامانم گفت: مایک،ماریا چمدون هاتون و بستین؟ هر دومون داد زدیم نه ماماان😁 ماریا: اخ جون بلاخره ما داشتیم بعد از مدت ها سفر میکردیم😍 (بیچاره بعد از مدت ها میخوان ببرنش سفر😂😔) مایک داشت بهم کمک میکرد تا وسایلم را جمع کنم😊. هی مایک میشه لطفا اون دو تا عروسک را هم بزاری تو چمدون ☺ ولی ماریا بهتر نیست فقط چیز هایی را بیاری که واقعا بهشون نیاز جدی داشته باشی چون با اوردن وسایل اضافی فقط بیشتر جا میگیره و باید حملشون کنیم 😣😖ماریا: ولی اخه من این عروسک هامو خیلی دوستشون دارم باید شب ها پیشم باشن تا خابم ببره😪بهتره از مامان بپرسی😊 باشه. مامااان مامااان، بله ماریا چیشده 🙄
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عجیبه، هواپیمای شخصی بگیری بعد خونت اجاره ای باشه(میدونم منظورت اینه رفتن مسافرت و نمیخوان مهاجرت کنن)
محشرررر بود:)
حوصله داریااا من نمیتونم انقد تایپ کنم🙂😐🌜