
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)

وقتی دراکو رو بردن به دامبلدور گفتم ازت متنفرم!!فکر نمیکردم دیگه در این حد بد باشی....دامبلدور با نگاهی نفرت آمیز که انگار مثلا پشیمونه نگاهم کرد و لبخند زنان گفت نگران نباش...رو به اسنیپ گفتم پروفسور... شما چی؟ از شما توقع نداشتم!! لطفا یه کاری بکن! اما اونم فقط ابراز پشیمونی کرد جوری که انگار دستاش بستس و نمیتونه کاری کنه....

صدای داد و بیداد دراکو رو میشنیدم و عصابم واقعا خورد شد بود... یه صدای توی دهنم پیچید که میگفت تو میتونی یه کاری کنی! سعی کردن منظورشو بفهمم. دستام رو جوری جلوشون گرفتم و فقط چشمامو بستم... سعی کردم نیرویی وارد انگشتام کنم...باورکردنی نبود!! تونستم با حرکت دستم بدون گفتن ورد یا چیزی دامبلدور و اسنیپ رو از رو زمین بلند کنم... فقط پرتشون کردم سمت دیوار و دوییدم سمت اتاق بغل که دراکو رو برده بودن اونجا!

از پنجره یه نگاهی به داخل اتاق انداختم...دراکو رو بسته بودن به صندلی و چهار نفر بالا سرش وایساده بودن! داشتن باهم میگفتن حالا که این فرصت پیش اومده بیاین این بچه شر رو بکشیم و ازش راحت شیم هرچه زودتر.... دراکو هم همش تکون میخورد تا بتونه آزاد شه خیلی عصبی بود و اخماش توهم بود اما هیچ فایده ای نداشت!

اخمای منم بیشتر داشت میرفت توهم و انگار قدرت عصبانی شدنم داشت بیشتر میشد--با یه لگد محکم در رو وا کردم و رفتم تو و با قدرت عجیب دستام اون چهارتا ... رو با شدت پرتشون کردم تو شیشه ها(انگار خیلی دردشون گرفته بود...) سریع دستای دراکو رو باز کردم و باهم فرار کردیم تنها جایی که فکر کردیم میتونیم بریم.. توی همون جنگل!

هر دومون نفس نفس میزدیم... پرسید چطوری این کار رو کردی؟؟ گفتم خودمم نمیدونم.... ولی از شر همشون خلاص شدیم! دراکو گریش گرفت..گفت فکر نمیکردم به خاطر من چنین کاری کنی.. و سریع بغلم کرد... بهش گفتم خیلی دوستت دارم....اون گفت من بیشتر(:

و بارون شروع به باریدن کرد.. ماه درست بالای سرمون بود، کاملِ کامل! اما برای من ماه رو به روم ایستاده بود....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)