سلم
میدونین چرا من پارت نمیدم و این مدت رفته بودم؟؟ چون من کلی زحمت میکشم و کلی مینویسم که.....دستم درد میگیره،وقتمو میگیره،گردم درد میگیره،از درسام عقب میمونم،چشمام درد میگیره و وقت برا انجام کار های مورد علاقم کم میشه جدا از اینا مینویسم بعد رد میکنه#_$اخه خودتون باشین حرصتون نمیگیره؟؟من همینجوری هم نصف روز تو مدرسه هستم بیام اینجا و همش تستم رد میشه حرصم میکیره ناجور منت نیس ولی من که چیزی نذاشتم من تو اون پارت فقط از احساسات فیلیکس گفتم فقط از دل شکستش خب دیگه برین پارت رو بخونین هر چن میدونم اینم رد میکنین بیخیال:)الان اسلاید بعد خلاص داستان هفت رو میگم ۳ تا اسلاید که سعی میکنم طولانی باشه بای راستی ناظر منتشر کن این چند وقته هر چی وارت گذاشتم رد شد
¥خلاصه پارت 7€ فیلیکس بلند میشه و راه های متفاوتی برای کاسته شدن غمش میکند ولی چه میتوان کرد؟مگر دردش کم میشود به زور مادرش چند لقمه غذا میخورد و به راه میاوفتد شاید برامون سوال باشد.....ولی....کجا؟خودش هم نمیداند کجا؟چکار؟برای چی؟اصن راه داره؟بنبست که نیست؟بدون فکر به این خیال ها ادامه میدهد به جایی که معلوم نیست کجاس؟@فیلیکس$ فقط برام مهم بود با سرعت برم کجا میرفتم که خودم هم نمیدانستم
%پارت 8& به دور اطراف نگاه کردم یه جاده پر از درخت پر از برگ های خشکیده که بعضی سبز و هنوز خیس بعضی زرد و زیبا بعضی نارنجی و پر از خش خش برگ ها با کمک درختان(برا اینکه بهتر تجسم کنین درختای ولیعصر رو میگم خدایی خیلی قشنگن همیشه به بابام میگم بره اونجا)جاده ای رویایی ساخته بودند این جاده رویایی حالم رو خوب میکرد که لحظه ای فکر اینکه راه رو بلد نیستم سرم سوت کشید حال باید چه میکردم ولی از طرفی خوبه حالم بهتره یکم که جلو تر رفتم با اخر جاده که خاک جای انها رو میگرفت شک شدم حالا چه میکردم که نجات پیدا کنم دور زدم خواستم دوباره راه بیوفتم که نشد استارت زدم و نشد نزدیک دو ۵ بار این اتفاق تکرار شد وا؟چرا یهو خراب شد؟لعن.ت بهتون اه پیاده شدم بهش میخورد جنگل باشه یعنی تو جنگل گم شدم؟ ™۵ ساعت بعد® ساعت ۵ بود و به خاطر پاییز یک ان احساس کردم نیمه های شب بود(میبینین ساعت ۵ هوا تاریکه؟منظورش اونه)به اطراف نگاهی انداختم که صدای پیری از پشتم اومد:چه اتفاقی افتاده پسرم؟ به سمت صدا برگشتم به یه پیرمرد که بهش میخورد ۵۰ یا ۵۵ ساله باشه با موهای جوگندمی و چشمای ابی رو به رو شدم لبمو با زبون تر کردم و جواب دادم:ماشینم خراب شده و......اینجا رو انچنان دقیق نمیشناسم.....یعنی.....چیز....گیر کردم:| پیر مرد لبخند زد:فک کنم بتونم کمکت کنم راستی جوان اسم و فامیلیت چیه؟ _فیلیکس....فیلیکس اگرست.چشماش برقی زد که باهاش میشد یه شهر رو روشن کرد:واقعا؟همون سرمایه گذار معروف؟همون که همه ازش حرف میزنن؟._ام.....به گمونم:).+پس فیلیکس جان همراهم بیا.احساس بدی داشتم ولی راهی هم نداشتم.....با تردید زیاد به سمتی که میرفت قدم برداشتم جلوی یه کلبه قدیمی وایساد(ناظر به والله علی کلی نوشتم تروخدا منتشر کن*.*)
که گفت:از مال دنیا یه کلبه درویشی دارم درسته کمه ولی خب........قبل از اینکه غرورش رو بشکنه گفتم(ناظر به خاطر ادرین و فیلیکس ج.و.ذا.ب منم که شده منتشر کن):نه ....نه....اصن اینطور نیست همین که بهم کمک کردین هم برام باارزشه:).لبخند مهربونی زد و طرف کرد که به داخل برم اروم قدم برداشتم به یه کلبه زیبا و چوبی رسیدم سعی کردم زیاد به اطراف نگاه نکنم تا ناراحت نشه به طرف سماور رفت و چای ریخت و به طرفم اومد اروم یه گوشه نشسته بودم بیااا بعد از یک ماه اومدم بیرون اونم اینجوری شد با انگشتم پیشونیم رو خاروندم اومد کنارم نشست و سعی کرد بحث رو باز کنه:خب پسرم از خودت بگو......چی شد اومدی اینجا؟خواستم جواب بدم که یاد گذشتم افتادم یاد اون غرورای اضافی یاد اون پسر مغرور که اگر الان جای من نشسته بود با پرویی غرور مرد رو میشکست و پوزخند میزد و همون لحظه یادم اومد گوشیم تو ماشینه بلند شدم که متعجب نگام کرد:چیزی شده؟ _باید برم. رفتم سمت ماشین پیر مرد با شمع بیرون اومد و دستش رو کنار شمع گرفت که ناگهان خاموش نشه ماشین رو پیدا کردم درش رو باز کردم و گوشیم رو از پشت فرمون برداشتم و بازش کردم به خشکی شانس خاموش شده بود به پیر مرد که نگران نگام میکرد نگاهی انداختم:میدونین چشملی از این جنگل بیرون رفت؟.-اره اره میدونم اما بهتره فردا راه بیوفتیم چون الان شبه بهتره استراحت کنی و فردا راه بیوفتیم.به ساعت تو دستم نگاه کردم ساعت ۷ شده بود سرمو تکون دادم و از ماشین پیاده شدم (بچه ها فک کنم تو خلاصه داستان نگفتم فیلیکس یه تیشرت سفید ج.ذ.ب با شلوار مشکی و کتونی سفید پوشید یه ساعت هم بست=)) ***** چشمامو باز کردم و با سقف مواجه شدم اما سقف چوبی اون کلبه نه......روی یه تخت سفت و بد بودم که بد.نم رو به درد اورده بود
که صدای در اومد به سمت در برگشتم و کمی به دور و اطراف توجه کردم یه اتاق که شبیه به اتاق ع.م.ل بود.......چرا من اینجام یه اتاق کاملا پیشذفته با دستگاه های مختلف گیج و گنگ به در نگاه کردم و سعی در بلند شدن کردم که کلیه ام به درد اومد:اخ......مردی با روپوش سفید که بهش میخورد دکتر باشه اومد و بعدش اون پیرمرد که به شدت لاغر بود و تو جنگل دیدمش با تعجب نکاشون میکردم مرد که به نظر دکتر اومد به حرف اومد:خب پسرم حالت خوبه؟تو به این پیر مرد کمک بزرگی کردی خدا با سرنوشت خوب جوابت رو میده من دیگه برم. و رفت چی میگفت؟من به این پیر مرد چه کمکی کردم پیر مرد به سمتم اومد و گفت:بابت کلیه ممنون پسرم😉و خندید وح.ش.ی.ان.ه میخندید دی.و.ا.ن.ه وار خندید به تعجب نگاش میکردم که به حرف اومد:تو چه ساده چرا هر کی رو میبینی بهش اعتماد میکنی پسره خ.ل و د.یو.و.نه😂😂 اره تو به من کمک کردی ساده بازی در اوردی اومد خونم و با این کارت کلیت رو بهم دادی.تازه دو هزاریم اوفتاد حس بدم به خاطر این بود:چی داری میگی؟درست حدس زدم؟؟کلیه منو در اوردی؟ولی چرا؟مگه چی کارت کردم؟؟+کاری نکردی ولی منم به کلیه نیاز داشتم بازم ممنون حالا که تو شهریم تو برو پی کارت منم برم پی کارم.عصبی از لای دندون های چفت شده توپیدم:چی دازی میگی اخههه کلیه مو در اوردی بعد میگی تو رو بخیر و ما رو هم به سلامت؟؟؟؟.+اره یه کاری برات کردم در قبالش چیزی ازت گرفتم.و رفت ۱ ماه نبودم و یادم رفته بود ادما چقد پ.س.ت.ن:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و بلهههههههههههههه
😃💞🍙