عشق متروکه

تهیونگ در نقش : یونگ مین

لیسا در نقش: هی یون

رزی در نقش: شین هان جی

یونگ مین:: رو نیمکت کنار هی یون نشسته بودم. بارون میبارید و یک شب غم انگیز. طاقت دیدن اشکهای هی یون رو نداشتم چشمام رو بسته بودم و به حرفاش گوش میدادم. هی یون:" من و تو ده سال باهم بودیم از صمیمی ترین دوستای هم تبدیل شدیم به زندگی همدیگه. این همه سال چیشد؟؟؟ من چی میشم؟! امشب فقط دلم میخواد از زبون تو بشنوم. تو بگو تکلیفم چیه؟!"

یونگ مین::زبونم قفل کرده بود. میخواستم بگم دوست دارم . تو تمام زندگیم هستی. بی تو نمی تونم. من عاشقتم .... ولی حتی نتونستم یک کدومش رو به زبون بیارم. هی یون بلند شد و با صدای بلند گریه کرد. دویدم دنبالش دستش رو گرفتم چشمام رو بستم اونم چشماش رو بست و من.... (خب بوسیدن همو 😂 ) یونگ مین:: هی یون محکم بغلم کرد و گریه میکرد. هردومون زیر بارون خیس شده بودیم. کتم رو در اوردم و دادم بهش دستش رو گرفتم و گفتم "بریم." سوار ماشین شدیم تا بریم خونه. زیر چشمی نگاه کردم که دیدم هی یون یه لبخند قشنگ روی لباشه و منم با دیدن اون یه لبخند به لبم نشست. دستمال بهش دادم و گفتم" خودت رو خشک کن، خیس شدی"

هی یون:"باشه تو حواست به رانندگیت باشه... یونگ مین... اون یعنی تو .." یونگ مین:نزاشتم حرفش کامل بشه و گفتم"عاشقتم. اون یعنی عاشقتم" هی یون:"پس یعنی تو نمیخوای با اون ازدواج کنی؟چجوری میخوای به عمو بگی؟!" یونگ مین::نمیدونم. نمیدونستم چی باید بگم ولی باید دلش رو قرص میکردم"اونش با من" هی یون:"ممنون... ممنونم که تو رو دارم ..... اُ..پا" یونگ مین::قلبم رو ذوب کرد.... ❤-❤. وقتی رسیدیم بابا و مامان جلوی در بودن. بابا محکم زد توی گوشم و گفت:" چرا جواب تلفنتون رو نمیدین؟؟؟ فکر کردم با هم فرار کردین ... شما دوتا این وقت شب دوتایی کجا بودین؟ چکار میکردین؟"

یونگ مین::نمیدونستم باید چی بگم؟ چیکار کنم؟ دیدم هی یون خیلی ترسیده و خجالت میکشه. خیس اب شده بود و سردش بود بخاطر همین سرم رو چرخوندم و گفتم:"هی یون برو لباست رو عوض کن سرده..." هی یون خیلی سریع رفت. در رو بستم. بابا گفت:"بیا تو اتاقم باهم حرف بزنیم..."

یونگ مین::من+بابا+مامان رفتیم توی اتاق پدرم تا با هم حرف بزنیم. مامان در رو بست. نمیدونستم چکار کنم؟ هیچی نمیدونستم. بابا:"تو فردا ظهر باید با یکی دیگه ازدواج کنی. امیدوارم که امشب اشتباهی نکرده باشی... باید مستقیم میگفتی که تمام احساساتتون سوء تفاهم بوده تا هی یون الکی دلخوش نشه... ده سال پیش هی یون 11 سالش بود و هی سون 6 سالش که برادرم و همسرش هردو توی تصادف میمیرن. من اون دوتا رو مثل دخترای خودم بزرگ کردم. هی یون مثل خواهرت میمونه. تو به نفعته با هان جی ازدواج کنی... چه بخوای چه نخوای فردا عروسیتونه! این رو که خوب میدونی. هان جی تک فرزنده و با کلی ثروت که زندگی تو و بچه هات رو تضمین میکنه. هان جی دیوانه وار عاشقته پس ازین فرصت استفاده کن. عشق تو و هی یون کم کم فراموش میشه اگر هم نشد تو فرصت داری تا با هان جی ازدواج کنی و ازون طرف هی یون معشوقت باشه.." یونگ مین:: تمام حرفهاش آزارم میداد نمیتونستم بشنومشون. معشوقه؟!! "چطور میتونی همچین چیزی بگی؟! یکبار جای دخترته یکبار جای معشوقه پسرت؟! آدمها احساس دارن وسیله بازی نیستن ... احساس دارن.. چیزی که بعید میدونم تو داشته باشی. "

مامان:"یونگ مین کافیه! پدرت داره از روی تجربه کمکت میکنه... نباید بخاطر احساسات بچگونه اینده و فرصتهای خوب رو از دست بدی.. راست میگه هی یون اگر عاشقت باشه درک میکنه و کمک میکنه تا فرصت رو از دست ندی.."

یونگ مین:: حرفهای خیلی آزار دهنده ای میزنن. نمیتونستم تحمل کنم و گفتم"نمیزارم . هرجور شده ازدواج رو بهم میزنم و نمیزارم" این رو گفتم و از خونه زدم بیرون حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که چکار میکنن. با ماشین توی خیابون می چرخیدم مثل دیوونه ها نمیدونستم که دارم چکار میکنم؟! باید چکار کنم. ماشین رو خاموش کردم محکم زدم به فرمون و گریه کردم.... چجوری میشه ازین دردسر خودم رو خلاص کنم؟؟؟ چجوری؟ چجووووری....

لی دانگ گان در نقش: پدر یونگ مین (نقش منفی)

هان جی وون در نقش: مادر یونگ مین (نیمه منفی)

کیم یو جونگ در نقش: خواهر هی یون- کیم هی سون

خب نظرتون چیه؟ :) خوشتون اومد؟

این قسمت از زبون "یونگ مین" بود... قسمت اولش تمام شد :)

ممنون میشم اگر نظر بدین :)

اگر سوالی داشتید بپرسید :) عاشقتونم که تا اینجا اومدید ممنون ^^

اینم از پایان ... لایک و کامنت فراموش نشه منتظر قسمت های بعدی باشید :)