امیدوارم خوشتون بیاد از این داستانم اما پایان خوشی نداره🥀
سال های خیلی قدیم در بهشت زیبای خدا، فرشته زیبایی زندگی میکرد که اسمش رز بود و جزو زیبا ترین فرشته ها در بهشت بود. اون هر روز صبح در بهشت برای چیدن گل به جنگل میرفت و علاوه بر چیدن گل ها برای حیوانات جنگل آواز میخواند.صدای زیبای رز کل جنگل رو بر میداشت طوری که به گوش همه میرسید اما جنگلی که اون میرفت کمی به مرز بهشت و جهنم نزدیک بود نباید کسی به اونجا میرفت اما اونجا تنها جایی بود که به رز آرامش میداد و برای همین دور از چشم پدرش به اونجا میرفت . اون مثل همیشه به جنگل رفته بود تا کار همیشگی خودش رو انجام بده، اون در حال آواز بود که ناگهان صدایی شنیدن و باعث شد که حیوانات فرار کنن. رز سریعی تیر و کمان رو برداشت و نشونه گرفت و گفت هر کسی هستی بیا بیرون چون من ازت نمیترسم. جلوی چشمای رز ماری سیاه اومد بیرون.رز با دیدن اون تیر و کمان رو گذاشت زمین و لبخندی زد و گفت واقعا من رو ببخش کوچولو فکر کنم تو رو ترسوندم. اون رفت جلو تا مار رو نوازش کنه که اون مار یهو حرف زد و گفت تو کی هستی ؟. رز که تعجب کرده بود رو به اون مار گفت : من یکی از فرشته های خدا هستم که تو بهشت زندگی میکنم، ببینم تو یه مار معمولی نیستی مگه نه ؟. مار گفت نه من مار نیستم فقط خودم رو شکل مار کردم تا بیام به بهشت.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
😮💨💗چقدر عالیییی
مرسی آبجی
🥲❤️🩹
آجی ببخشید این چند وقت زیاد به این هات سر نمیزنم😅😍
اشکال نداره آبجی
فدات شم 😍
وایییی خیلی قشنگ بود 😍
مرسی آبجی 💜
💚💚
خیلی قشنگ بود 😁👌
ممنون عزیز دلم💚
😊
مثل همیشه عالی بوددد (از دفعه های قبلم قشنگ تر شده)))
مرسی عزیزم خیلی ممنون فردا هم یکی میزارم
زیبا و بی نقص ❤
رفیق آخرش رو خیلی باحال و یکم غمگ تموم کردی ولی به هرحال دمت گرم من خیته بودم یه داستان از این بدتر مینوشتم😅
ممنون بابت نظر قشنگت رفیق 😅
خیلی قشنگ بود 💜
مرسی
بهترین داستان کوتاهی بود که خوندم3>
ممنون
داستانم قسمت آخر گذاشتم
حتما رسیدم خونه میخونم 💜
ممنون عزیزم💜