8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Talenny انتشار: 2 سال پیش 118 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بالاخره پارت جدید 🤣 خیلی تنبلم من به بزرگی خودتون ببخشید دیگه🥺❤️ با تشکر از زحمات ناظران عزیز تستچی🌷
پنی ) تو راهروی اصلی داشتم نا امیدانه و ناراحت قدم میزدم هرکی رد میشد میگفت: این همون دخترست که با برادر زاده کلاوه؟ بعضیاشون بد نگا میکردن و تو گوش هم پچ پچ میکردن. خیلی بهم ریخته بودم فقط دلم میخواست یه داد بلند بکشم. تالونم معلوم نیست چی میکنه نه جواب پیامامو میده نه زنگامو. چقدر من باید از همه جا بکشم . انقدر عصبی شده بودم داد زدم : شدم مثل یه دلقک! که همون موقع چشمم به مایکل افتاد که رو به روم واستاده بود و با تعجب نگاه میکرد. مایکل یه لبخند ملیح زد و گفت : پنی با خودت حرف میزنی ؟ با کف دست محکم زدم به پیشونیم. حتما اینم میدونه دیگه. -مشکلیه؟ نمیبینی یه فضول بدبختم کرده؟ مایکل گفت : پنی بنظرم خودتو ناراحت نکن برای هرکسی ممکنه پیش بیاد . من داشتم با قیافه جدی بهش نگا میکردم که ادامه داد : الان باید بریم پیش رییس کار مهمی باهامون داره هرکی دیر برسه باید ناهار غذای کارآگاه گجتو بخوره. این چقدر بیشعوره نمیفهمه حال من خوب نیست! منم از لجم انگار که هیچی نشنیدم با آروم ترین سرعت ممکن رفتم سمت اتاق رییس.
وقتی پامو گذاشتم تو دفتر رییس اولین چیزی که به چشمم خورد تالیا بود که رو صندلی نشسته بود و پاشو رو پا انداخته بود و بی حوصله اینور اونور نگاه میکرد. مایکل هم با یه نیشخند به من گفت : باختی! منم زیر لب گفتم: دهنتو ببند! رییس رو به منو مایکل کرد و گفت: بسه! الان باید فکر این باشیم که از زندانیا به خوبی مراقبت بشه تا در نرن و نیازهاشون فراهم بشه! مگه نه مایکل ؟ دست پاچه شد و گفت : بله رییس! رییس قدم به قدم نزدیک تر می شد تا اینکه خوردم از پشت به دیوار.
رییس: پنی تو مسئول تالیا هستی. حواستو خوب جمع کن تا از دستمون در نره!
اییشش چه بوی گند پیازی میده دهن رییس! امیدوارم دماغم لاقل الان از کار بیوفته. برای اینکه بی ادبی نشه جلوی دماغمو نگرفتم و نزدیک بود بالا بیارم. به زور دهنمو وا کردم حرف بزنم : چشم رییس! ولی اخه چرا من؟ رییس: کاری که گفتمو انجام بده. چون دیدم چطوری تالونو شکست میدی باید همونطوری مراقب باشی! یه نگاهی به تالیا انداختم. یه خنده شیطانی زده و دست تکون میده برام.
هوووف اخه این؟ -چشم ممنون که بهم اعتماد دارین. رییس به من اشاره کرد تا تالیا رو ببرم تو سلولش منم از دستاش گرفتم و بلندش کردم. چون حس غرور بهم دست داده بود بهش گفتم : یالا زود باش! تالیا گفت : چته دارم میرم دیگه! یه لبخند پیروزمندانه زدم و با تالیا رفتم از دفتر رییس بیرون. مایکل هم یه چشمک زد و بهم گفت : میبینمت خوشگله! منم محالش نکردم و فقط به راهم ادامه دادم. نباید بزارم تالیا در بره. زیر لب یه چیزایی میگفت، انگار نه انگار داره میره زندان! این ریلکس بودنش خیلی عجیبه! شایدم علامت خطرای بزرگتر باشه. وقتی از سالن غذا خوری میگذشتیم بهش گفتم : ازون موقع داری وز وز میکنی سرم رفت. زیر لب چی داری میگی ؟
_هیچی فقط دارم میگم چقدر برادرم احمقه که عاشق توعه. هیچی نشده آبروش رفت هه!
گوششو گرفتم و پیچوندم درحالی که آخ و اوخ میکرد تو گوشش پچ زدم: انقدر تو رابطه منو تالون دخالت نکن! اگه خطایی کنی من مسعولتم و باور کن یه کاری میکنم آبخوش از گلوت پایین نره. وقتی رسیدیم به زندان و پرتش کردم تو سلولش. برگشتم که برم ولی صدای تالیا میخکوبم کرد : ببین تو و تالون به درد هم نمیخورید پن. داداش من خلافکاره و تو پلیس ! خودتونم نمیفهمید دارید چیکار میکنید. برای محافظت ازش بهتره فاصله بگیری. برگشتم و انگشتمو سمتش گرفتم : این چیزا بهت مربوط نیست! نکنه تو اینارو بهش گفتی و برای همین باهام حرف نمیزنه؟ تالیا تک خنده ای کرد و ناخوناشو فوت کرد : اون حتی با من حرف نزده خبری ازش ندارم ولی اگه به این نتیجه رسیده آفرین بهش! انقدر عصبی شده بودم که فقط با فک قفل شده در زندان و محکم بستم و رفتم بیرون...یه دستمو گذاشتم رو کمرم و انگشت اشاره اون یکی دستمو گذاشتم رو لبم. با خودم فکر میکردم : باید برم پایگاه مد ببینم چی شده، اره همینکارو میکنم نقششونم میفهمم چیه. با یه تیر دونشون پریدم و دستمو مشت کردم... ایول!
تالون) بعد از اینکه مل رفت سعی کردم بلند شم ولی انقدر درد داشتم دوباره افتادم رو تخت. پلکامو از شدت درد بهم فشردم! آخخخ! درد داره! خدا لعنتت کنه مایکل. در اتاق یک دفعه باز شد و مل در قالب در نمایان شد. با صورت کاملا وحشت زده و نگران اومد تو و بهم خیره شده بود. سرشو تکون داد از گیجی بیاد بیرون و گفت : تالون چیزی شد؟ منم که مونده بودم چی بگم فقط گفتم: نه بیا اینجا یه ذره به کمکت احتیاج دارم. کمکم کرد تا بشینم. بعد رو به من کرد و گفت: تالون من... -مل تو چیزی میخوای بگی؟ _آره راستش چند وقتی هست که میخواستم بهت بگم . سرشو گرفت پایین : راستش خجالت آوره نمیتونم.
یه تای ابرومو دادم بالا حدس میزدم میخواست چیبگه برای اینکه سریع جمعش کنم موضوع رو پیش دستی کردم و گفتم : حرفشم نزن مل!به کسی جز پنی نمیتونم فکر کنم. _میدونم برای همین نباید میگفتم. ولی آخه چرا اون ؟ مگه من چیم کمتره؟ این دختره مشکلش جدیه ها. باید یه فکری کنم. اخم کردم و جدی بهش گفتم : تو در حد خودت خوبی. چرا نمیری سراغ کسی که دوستت داشته باشه؟ از جاش بلند شد و دستاشو مشت کرد. احساس کردم بغض کرده. ییچاره! آخه من چه گناهی کردم انقدر جذابم همه دوسم دارن. انقدر ناراحت و عصبی شده بود که یه مشت زد به دیوار و داد زد : چرا من عاشق تو شدم ها؟ چرا؟ از اول زندگیم فقط تورو میدیدم حتی صفحه کامپیوترمم عکس تورو گذاشتم ولی تو ندیدی. امیدوارم هرگز به پنی نرسی آقا. با قدم های محکم از اتاقم رفت بیرون و در و محکم تر بست. حرفای آخرش یه جور نفرین بود؟ اره! شایدم حرفش درست باشه. شاید هرگز منو پنی بهم نرسیم!
با درد و زخمی که داشتم سعی کردم از تخت بیام پایین. عمو کلاو ممکنه کارم داشته باشه. پای راستمو به زور گذاشتم زمین. پای چپم با دستم گرفتم گذاشتمش زمین. دستمو گذاشتم رو تخت و بلند شدم. بالاخره وایستادم. خوبه فقط دوباره نیوفتم عالی میشه. اروم اروم قدم برمیداشتم و یه دستمم به دیوار تکیه داده بودم. یه ذره بیشتر یه ذره دیگهه. رسیدم به در اتاق. موفق شدم. دست کردم تو جیبم تا گوشی رو دربیارم. واییی گوشیم! حتما وقتی سقوط کردم صفحش شکسته. لعنتی! دستبندمو چککردم تا ببینم کسی زنگ نزده. پنی ۲۰ بار زنگ زده! اوه شت
کارم ساختس. دستبندو خاموش کردم و به راهم ادامه دادم. رسیدم به سالن اصلی و رفتم سمت آسانسور. وقتی میخواستم سوار آسانسور شم صدای آشنایی شنیدم. رومو برگردوندم سمت صدا. صدایی که باعث آرامشم میشد. یه دختر با موی بلوند چشمای آبی و بلوز شلوار بنفش و یه ماسک بنفش. خودمو زدم به نفهمیدن ازش پرسیدم : شما کی هستی؟ سریع به من نگاه کرد و گفت : هیچ کس من تازه کارم اقا. -پنی منو خر فرض نکن فهمیدم تویی. اینجا چیکار میکنی؟
اخم کرد و دست به سینه روشو کرد اونور. بعد گفت : اومدم حال جنابعالی رو بپرسم که اصلا جواب کال و تکستامو نمیدی. با کف دست به پیشونیم زدم و چشمامو بستم. بعد رو بهش کردم و گفتم : پنی پاک یادم رفته بود بهت بگم. _چی رو؟ اصلا چرا این همه زخم رو سر و صورتته؟ این همه کبودی چیه؟ انگشت اشارشو زد به جای کبودیم که تا سرم دردش رفت. -آخخ نکن دیگه درد داره! دستشو کشید عقب و با لحن پر از نگرانی گفت : برای چی این شکلی شدی؟ کی اینطوری کرده باهات ؟ -با کسی دعوام شد مهم نیست! اگه بیشتر اینجا بمونی میگیرنت باید بری! پنی دستمو گرفت و گفت : بدون تو هیچ جا نمیرم بزار بگیرنم. اصلا بیا باهم بریم. ازین جهنم بریم. دستمو از تو دستش در آوردم و با لبخند تلخی گفتم : نمیتونم پن. هرکاری کنم اینجا خونه منه. کاریش نمیشه کرد.
کلاو: تالوووون بیا دیگه جلسه داریم. بچه لوس ننر همش به موهاش میرسه خنگ. پنی گفت : نمیبینی چطوری باهات حرف میزنه؟ بیا بریم. رفتم رو اولین پله و دستمو تکیه دادم به نرده ها. با مهربونی و لطافت تمام بهش گفتم : برو راهروی سمت راست سومین در،اتاق منه وقتی نقشه رو فهمیدم میام اونجا بهت میگم. زود باش! _ولی آخه... -برو دیگه نگران نباش. یکی یکی از پله ها رفتم بالا تا رسیدم به در اتاق عموم. در زدم تق تق تق یکی از مامورای چولمن درو باز کرد رفتم تو. باورم نمیشه! همه مامورا رو دور هم جمع کرده. اولین باره میبینم همچین کاری کرده. سعیمو کردم رو یکی از صندلی ها بشینم. وقتی نشستم به همه سلام دادم و عمو کلاو گفت: خوب شد اومدی داشتیم درباره نقشه بی نظیرم حرف میزدیم. -خب چی هست؟ _ببین قراره با پدرت یکی شیم. -چییی؟؟ _تعجب نکن! قراره باهم مجسمه پنجه منو بزاریم به جای مجسمه آزادی دقیقا وسط شهر خیلی خوب میشه! -همین؟ _مشکلی داری ؟ -نه نه چه مشکلی! فقط من دیگه باید برم. سریع ازونجا زدم بیرون. بعد از اینکه عرق پیشونیمو پاک کردم یک دفعه چشمم به مل خورد که با سرعت باد بهم نزدیک میشد. وقتی کنارم واستاد نفس نفس میزد. بعد یه نفس عمیق کشید و گفت : تالون پدرت اومده! باورت میشه ؟ منم که همینجور داشتم از تعجب شاخ درمیوردم گفتم: چییی؟ الان؟ کجا؟ همین سوالو که پرسیدم یه صدایی شنیدم : سلام پسرم! دلت برام تنگ نشده بود ؟
میخکوب شده بودم سر جام اصلا حرکتی نمیکردم انگار خشکم زده بود. تنها کاری که کردم این بود که با سرعت برم تو اتاقم. پس بدون اینکه به درد پام توجه کنم دویدم از پله ها پایین.
پنی) رو تخت تالون نشسته بودم و پامم رو اون یکی پام گذاشتم. خیلی هم استرس داشتم اخه چرا انقدر دیر کرد. دیوارای اتاقشو میدیدم همش یا عکس خودش بود یا عکس اون یارو سبیلوعه که کابوی بود و یه چشم بند داشت. تعجبی هم نداره طرفدار این باشه. بیخیالش شدم و سرمو تکیه دادم به دیوار. با خودم فکر میکردم. یعنی تا آخر تالون باهام میمونه؟ حتی حاضر نمیشه باهام بیاد. فکر کنم خانوادش از من براش مهم تره. با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم. تالون با عصبانیت تمام داشت چمدون میورد و وسایلاشو میکرد. من با تعجب پرسیدم : تالون چی شده؟ چرا داری وسیله جمع میکنی؟ _ من نمیتونم اینجا بمونم. درست شنیدم؟ دو دقیقه پیش که میگف نه نمیتونم اینجا رو ترک کنم. -معلوم هست چی میگی عزیزم؟ اومد جلو و دستشو گذاشت رو شونم و به چشمام خیره شد. _حرفی که بهت زدم مال قبل از این بود که پدرم بیاد! -چییی؟بابات اومده؟ سرشو با تاسف تکون داد و گفت : آره برای همینم باید برم. -باشه میریم ولی برام تعریف میکنی چرا اینکارو کردی دیگه ؟ _همه چیو برات میگم الان فقط پاشو. شونمو انداختم بالا و اومدم از تخت پایین. تالون رفت کنار پنجره. اول کمی فکر کرد بعد یک دفعه یه چیزی یادش افتاد. رفت سمت تختش. خم شد و زیرشو گشت. یهو گفت : ایول! میدونستم اینجاست. بکجفت کفش موشکی درآورد و گذاشتم جلوم. یک لنگشو گرفت تو دستشو اوردش نزدیک پام. سرشو بالا کرد و گفت : پاتو بیار. پامو گرفت و کفشو پام کرد. _خب ببین عشقم وقتی خواستی روشنش کنی باید یه پاتو بزنی به اون یکی پات. موقع پرواز هم حواست باشه هم دهنت بسته باشه که حشره نره توش و پاهاتم صاف و جفت نگه دار. آماده ای؟ منم که دست پاچه بودم و حسابی میترسیدم گفتم : ب ب باشه. بهم یه لبخند اطمینان بخش زد و گفت : نگران نباش تو میتونی. بزن بریم.
وقتی خواستم بپرم به زمین نگاه کردم ارتفاعش خیلی زیاد بود. هول شده بودم. گفتم: تالون نمیتونم خیلی بلنده.
وقتی خواستم بپرم به زمین نگاه کردم ارتفاعش خیلی زیاد بود. هول شده بودم. گفتم: تالون نمیتونم خیلی بلنده. اومد نزدیکم و دستمو گرفت. وقتی دستشو گرفتم انگار دیگه هیچ ترسی نداشتم. آرامش خاصی وجودمو گرفته بود. _آماده ای؟ -آره بریم. چشمامو بستمو دنبالش راه افتادم. وقتی بازشون کردم دیدم رو هوا معلقم. -واییییی الان میوفتممممم. _پنی نه نکن همونجور خوب بود! وقتی داشتم میوفتادم احساس کردم یکی منو گرفت. چشمامو باز کردم و یه لبخند ضایعی از سر خوشی زیاد زدم : اگه نیومده بودی کارم تموم بودا. مرسی. تالون خندید و گفت : عزیزم نباید بترسی که تا وقتی من پیشتم حالا دوباره تلاش کن. وقتی اینو گفت انگار دلم قرص شد. انگار دیگه هیچ وقت نمیخواد ترکم کنه. منم همونطوری که گفتم بود پاهامو جفت کردم و واقن داشتم پرواز میکردم. -یوهووووو _الان میام میگیرمت. -نمیتونی خیلی کندی. زود باش پیرمرد. _عه ؟ من پیرمردم اومدم.
با سرعت هرچه تمام تر پرواز میکردم تا نگیرتم پشت یه ابر قایم شدم. _پنییی؟ پنییی بیا بیرون! زود باش دختر. کاریت ندارم. دستمو گرفتم جلوی دهنمو ریز ریز میخندیدم. یک دفعه پرید و ابرو کنار زد. _گرفتمت! جیغ زدم. _گوشم کر شدا. دوتامون بهم نگاه کردیم و بعد خندمون گرفت. بعد از یک دقیقه خندیدن بهم خیره شدیم. یک دفعه دستبند تالون زنگ خورد : دیلینگ دیلینگ دین دین. _ای وای ساعتو باش. تقریبا غروبه. -اره باید بریم دیگه ولی تو کجا میخوای بمونی؟ _نمیدونم شاید هتلی چیزی. -بیا خونه ما عمو گجت هم خیلی خوشحال میشه. _نه نمیشه که بالاخره اونجا خونه شماست. -این چه حرفیه. تو پیش منو عمو گجت میمونی حرفی هم نباشه. تا اونجا باهات مسابقه میدم. _هی صبر کن منم بیام...
نتیجه هم ببینید☹️❤️
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
بی نظیر😁❤️
فدات شم❤️💛💚
عالی
نظر لطفته گلم😊
تنک
ريحانههههه
سلاااام. مي دونم خيلي وقت بود نيومده بودم. خيلي درسام زيادن. خيلييييي! همينجوري الان وقت کردم يه سري به تستچي بزنم. خوبه که هنوزم داستاناتو ميزاري. هروقت تونستم مي خونمشون
سلامممم عزیزممم میدونم منم وقتای آزادام میزارم پارتای جدیدو این که اهمیت میدی خیلی ارزش داره حتما وقت کردی بخون❤️😉
عااالی
فدات😃❤️