
ناظر عزیز لطفاً داستانم رو رد نکن واقعا چیزی نداره (づ ̄ ³ ̄)づ
+ی.یاااا کی همچین حرفی رو زده اصلا هم اینطوری نیست کوک:باشهههه قبوله +میگم اون قرار داد ها رو دوباره خوندم ولی یه مشکلایی بود داخلش کوک:نهههه لطفاً الان از کار صحبت نکن من به زور از زیر کار در میرم اونوقت تو میای راجب کار حرف میزنی +باشه آروم باش ولی امکان داره پدرم قبول نکنه کوک:قبول میکنه نگران نباش چرا باید قبول نکنه +تو پدر منو نمیشناسی هر کاری از دست پدرم برمیاد اون به کسی اهمیت نمیده حتا به من کوک:اینطور نیست شاید پدرت نتونه احساساتشو بروز بده مگه نه(آخی چقدر سادست ) +امیدوارم اینطور باشه نویسنده(@):بعد از برگشتن ا/ت از قرار رفت به خونه رفت به اتاقش و کمی بعد پدرش صداش زد رفت به اتاق کار پدرش همونطور که انتظار داشت.......... +بله پدر منو صد..... قبل اینکه حرفم رو تموم کنم گونم سوخت اون منو.. *ز*د*.. پ.ا:چطور تونستی همچین کاری مگه بهت نگفتم باید با اون ازدواج کنی ها مگه نگفتم(با داد) +ولی من نمیخواهم باهاش *ا*ز*د*و*ا*ج *کنم
پ.ا:مگه خواسته تو چه اهمیتی داره +ولی منم آدمم دلم میخواد زندگی کنم پ.ا:اگه میخواستی زندگی کنی نباید به عنوان دختر من به *د*ن*ی*ا* میومدی +راست میگی اگه میتونستم هیچ وقت به عنوان دختر شما به دنیا نمیومدم پ.ا:خب فکر میکنی خلاص شدی تو باید با یکی از اون خوانواده ها ازدواج کنی میفهمی یا نه باید قدرتم بیشتر بشه تا بقیه نتونم رو حرفم حرفی بزنن +ولی پدر شما همین الان هم قدرت کافی داری چرا میخواید زندگی منم *ن*ا*ب*و*د* کنید چرااا پ.ا:این کافی نیست الآنم برو تو اتاقت +با بغض رفتم تو اتاقم خودمو پرت کردم رو تخت واقعا خسته شدم چرا زندگی من اینقدر* ا*ف*ت*ض*اح*ه ساعت ها داشتم گریه میکردم اشکام تمومی نداشتن من دلم میخواست....دیگه حتا نمیدونم دلم چی میخواست باید چیکار کنم خسته ام از سر گریه و خستگی خوابم برد صبح که بیدار شدم دلم نمیخواست با پدرم برخورد کنم پس لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون همینطوری راه میرفتم رفتم و تو یه پارک نشستم دیدم بچه ها داشتن با هم بازی میکردن کلی نگاشون کردم نفهمیدم زمان چجوری گذشت من ساعت ۹ بیدار شده بودم و الان ۳بود وای ۶ ساعت نشسته بودم نهه خیلی گشنمه کیفو رو جا گذاشتم دلمم نمیخواست برم خونه یعنی برو ازشون *گ*د*ا*ی*ی *کنم نهههه خدایا من دارم چی میگم اوفف ولی زیادی گشنمه من نمیتونم گرسنه گی رو تحمل کنم داشتم همینطوری با افکار خودم کلنجار می رفتم که با صدای یکی سرمو بالا آوردم......
اضافی شد^_^
امیدوارم خوشتون بیاد (◍•ᴗ•◍)❤(。♡‿♡。)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی
عالییییخیلیقشنگهه
بعدی من منتظرم 😐💐💚💙💛💜❤💗💐🐇🌌
تونستم هر چه زود تر میزارم(◍•ᴗ•◍)❤
آفرین ادامه بده
مرسی( ◜‿◝ )♡(づ。◕‿‿◕。)づ
داستانت خیلی قشنگه کیوتم ادامه بده🍡🙃
لیلیلیلیلیلیی (づ ̄ ³ ̄)づ
ته تههههههههههه
نمی دونم شاید.......
( ´◡‿ゝ◡`)