ناظر عزیز لطفاً داستانم رو رد نکن واقعا چیزی نداره (づ ̄ ³ ̄)づ
+ی.یاااا کی همچین حرفی رو زده اصلا هم اینطوری نیست
کوک:باشهههه قبوله
+میگم اون قرار داد ها رو دوباره خوندم ولی یه مشکلایی بود داخلش
کوک:نهههه لطفاً الان از کار صحبت نکن من به زور از زیر کار در میرم اونوقت تو میای راجب کار حرف میزنی
+باشه آروم باش ولی امکان داره پدرم قبول نکنه
کوک:قبول میکنه نگران نباش چرا باید قبول نکنه
+تو پدر منو نمیشناسی هر کاری از دست پدرم برمیاد اون به کسی اهمیت نمیده حتا به من
کوک:اینطور نیست شاید پدرت نتونه احساساتشو بروز بده مگه نه(آخی چقدر سادست )
+امیدوارم اینطور باشه
نویسنده(@):بعد از برگشتن ا/ت از قرار رفت به خونه رفت به اتاقش و کمی بعد پدرش صداش زد رفت به اتاق کار پدرش همونطور که انتظار داشت..........
+بله پدر منو صد..... قبل اینکه حرفم رو تموم کنم گونم سوخت اون منو.. *ز*د*..
پ.ا:چطور تونستی همچین کاری مگه بهت نگفتم باید با اون ازدواج کنی ها مگه نگفتم(با داد)
+ولی من نمیخواهم باهاش *ا*ز*د*و*ا*ج *کنم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
عالییییی
عالییییخیلیقشنگهه
بعدی من منتظرم 😐💐💚💙💛💜❤💗💐🐇🌌
تونستم هر چه زود تر میزارم(◍•ᴗ•◍)❤
آفرین ادامه بده
مرسی( ◜‿◝ )♡(づ。◕‿‿◕。)づ
داستانت خیلی قشنگه کیوتم ادامه بده🍡🙃
لیلیلیلیلیلیی (づ ̄ ³ ̄)づ
ته تههههههههههه
نمی دونم شاید.......
( ´◡‿ゝ◡`)