Twilight ±p6 گرگ و میش

ترسی افتاد تو وجودم رفتم تو اتاق و درو بستم رو تخت نشستم و گوشیمو گرفتم دستم گوشی اصلا آنتن نداشت گذاشتمش کنار رو تخت دراز کشیدم بازم هم صدای ج*یغ و ن*اله میومد بالشتو بلند کردم و گذاشتم رو گوشام و سعی کردم خوابم ببره چشامو بستم شاید خوابم ببره ولی نمیتونستم با این صدا ها بخوابم دوباره بلند شدم و رفتم در اتاقو باز کردم ماکی نگام کرد

ماکی : زبون آدم حالیت نمیشه؟ دستمو گرفت و پرت کرد تو اتاق خودشم اومد تو اتاق و با کلید در اتاقو قفل کرد کلیدم گذاشت بالای کمد نشست رو تخت و گفت : حالا بیا بخواب پارلا : آخه با این صدا های نا*له و ج*یغ خوابم نمیبره ماکی : میخوای صدای ج*یغ توعم تو کل عمارت پر بشه با ترس و تعجب گفتم : نه ماکی : پس بگیر بخواب

آروم رفتم رو تخت و دراز کشیدم ماکی از رو تخت بلند شد و سرپا وایساد روبه روم گفت : تا گفتی دای کارش تموم بشه من تو اتاق مراقبم که نری بیرون ، منم با سر تایید کردم دستام گذاشتم رو گوشم و محکم چشامو رو هم فشار دادم کم کم چشام خواب‌آلود شد با صدای زنگ خوردن گوشی بیار شدم دیدم ماکی هنوز تو اتاقمه و رو زمین خوابیده تا چشاشو باز کرد سریع خودمو زدم به خواب داشت گوشیشو برداشت و شروع کرد با یکی حرف زدن

ماکی : بله بله میدونم چی نه مطمعنم کار دای نبوده او چشم به آقای ایبوکی میگم بله خدانگه دار . وایی ماکی داشت با کی حرف میزد ماجرا دای چیه ؟ بعد چند دقیقه ماکی با اخم بلند شد و رفت بیرون محکم در اتاقو بست صدای داد ماکی میومد ماکی : ایبوکیییی اون میگه دای با یکی از آدماش بودهه ایبوکی : دایییی ، ماکی چی میگه توضیح بده دای : من کاری نکردم نمیفهمم یکم بازی چه خلافی داره ماکی : داییی تو داری با اون بازی میکنیی میدونی چه پیش آمدی دارهه دای : مهم نیست ایبوکی : خودم این موضوع رو درست میکنم دای توعم دور و ور آدمای اون نباش فهمیدییی دای : هیم باش ایبوکی : الان برید حاضر شید باید برید مدرسه پارلا هم با خودتون میبرید ماکی : چشم