6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝙈𝙚☦︎ انتشار: 2 سال پیش 70 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نظرات خودتون رو بگید.لایک فراموش نشه ♡
⭕❌ این رمان بر اساس یک تئوری نوشته شده. شروع داستان صفحه بعد.
ماه زیبا تر از هر شبی در آسمان میدرخشید و ستاره ها مانند پولک در آسمان خودنمایی میکردنند. باران تازه تمام شده بود، قطرات باران از روی برگ ها به زمین میچِکید. نسیم هوا همچون مادری صورت را نوازش میکرد. تنها صدا آب رود سن بود که به گوش میرسید. برج ایفل زیبا بود اما در شب بیشتر خود نمایی میکرد، چراغ های دور تا دور برج فضای بسیار رمان تیکی ایجاد میکرد که دل هر آدمی رو میبُرد. همه جا ساکت بود بدون کوچیک ترین صدایی، دستش رو روی دیوار ها میکشید و میدوید *گابریل * شاید اشتباه شنیده بود *گابریل * اما نه درست شنیده بود اون خوب صاحب این صدا رو میشناخت،خیلی دلش برای این صدا تنگ شده بود .*بیا اینجا عزیزم* بیا*. املی دست هایش را به سوی گابریل دراز میکند،و روی لب هایش لبخند زیبایی مینشیند ،*گابریل بیا پیش من* املی درست رو به روی گابریل ایستاده بود، لباس سفید و بلندی که مثل فرشته ها شده بود بر تن داشت، درسته این همون لباسی بود که برای عروسیشون برای املی طراحی کرده بود.اما چرا این قدر کثیف بود؟* گابریل یادت نرفته که چه قولی دادی من منتظرم* گابریل با حسرت به صورت املی چشم دوخت، دستش را به سوی ص*و*ر*ت املی دراز کرد اما شیشه بزگی بین آنها به وجود آمد.و بعد لباس املی تبدیل به یک لباس سرخ به رنگ خون شد.موهای مُرَتَب ش حالا شلخته شده بود و لب هایش درست مثل صورتش سفید شد و لبخندش را به یک نگاه سرد و بی روح عوض کرد، ترک های زیادی روی شیشه به وجود آمد و بعد شکست اما املی دیگر پشت شیشه نبود اما این دفعه یکی دیگه بود که صداش زد ☆بابا☆با چه رویی نگاش میکرد؟اون صداش کرد ولی مگه گابریل به اندازه ی کافی براش پدری کرده بود،که حالا بابا صداش میز. گابریل به آرامی سرش را چرخاند، همان لبخند پسرش همان چشم ها همان صورت پاک و معصوم *************************** از خواب پرید نفس نفس میزد صورتش خیس عَرَق بود. نمی دونست که باید خوش حال باشه یا ناراحت. این تکرار هر شب اون بود هر شب این کابوسش شده بود، باید از اینکه عزیز ترین آدم های زندگیش را در خواب میبینه خوشحال باشه، اما فقط عذاب و وجدانش رو بیشتر میکرد ،چرا فقط باید توی خواب ببیند شون چرا نباید توی همین دنیا با هم باشن مثل یک خانواده 3نفری زندگی بکنن مگه چقدر از این دنیا به این بزرگی رو پر میکنن ، مقصر خوش بود اون نتونست مراقب خانواده خودش باشد، این تکرار هر شب گابریل بود تکرار 15سال
از رو تخت بلند شد و رفت کنار میز پارچ آب را برداشت و در لیوان آب ریخت و خورد، لیوان رو روی میز گذاشت و رفت سمت بالکن، در بالکن را باز کرد و رفت کناره های نرده و به روبه رو خیره شد. غرق در فکر بود، چقدر دلش برای اون چشم ها تنگ شده، حاظر بود همه ثروتش رو بده تا فقط یک بار دیگه اون رو در آ*غ*و*ش خود بکشد شاید رنگ چشم هایش درست مثل املی بود اما چیزی در چشم های اون وجود داشت که در چشم هیچکس دیده نمیشد (فلش بک) * ☆مامان ☆املی: جانم ☆من کی بزرگ میشم.☆ املی تک خنده ای میکنه و به پسرش خیره میشه ☆املی: برای چی؟ ☆که چشم هام مثل تو قشنگ بشه☆. املی به پسر بچه 4 ساله خودش نگاه میکنه و لبخندی از ته قلب ش میزنه به اینکه چه کار خوبی در حق خدا کرده که همچین جواهری به اون داده
☆املی: تو همین الانش هم قشنگ ترین چشم های دنیا رو داری، چشم هات اونقدر قشنگ هستن که وقتی آدم بهشون نگاه میکنه توی چشم هات غرق میشه ☆ پسر بچه با صورت بچه گانه و تعجب که بیشتر از هر وقتی بانمک شده بود به مادرش نگاه میکند و اون رو در آغوش میکشه بعد میگه: وقتی غرق شدی خودم نجاتت میدم، نترس باشه،من نمیذارم غرق بشی ☆املی شروع میکنه به خندیدن، این پسر چقدر میتونه شیرین زبونی بکنه. لپ پسرش رو میکشه و بعد بوسه ی آرومی روی بینش میزنه میگه ☆املی: به نظرم اول بابات رو نجات بده که هر وقت کار اشتباهی میکنی و از دستت عصبانی میشه ولی نگاه چشات میکنه دلش نمیاد چیزی بعت بگه، جوری توی چشهات غرق میشه که 10نفر هم نمیتونن نجاتش بدن ☆گابریل که روی مبل روبه روی آنها نشسته بود و در حال برسی مدارک شرکت میلان بود، نگاه طلب کارانه ای به املی میندازه ☆املی: مگه دروغ میگم ☆پسرک نگاهی به پدرش میندازه و یک لبخند دل نشین میزنه و میگه ☆بابا رو هم نجات میدم ☆این حرف باعث خنده گابریل و املی میشه، گابریل دست هایش رو به سوی پسرش دراز میکنه، پسر هم از ب*غ*ل مادرش بیرون میرود و بدو بدو میپرد ب*غ*ل پدرش ☆گابریل: خیلی ممنون که نجاتم میدی ☆گابریل ب*و*س*ه خیلی آرومی روی موهای پسرش میزند. پسری که همه زندگی اون و املی بود، شاید میشد گفت اونها خوشبخت ترین خانواده دنیا بودن غافل از اینکه همیشه این خوشی ها ادامه نداره. شاید مقصر اون و املی باشند که پسرشون رو از دست دادن ولی کسی که همه ی تلاشش رو کرد تا اتفاقی نیفته املی بود، تمام اون مدت توی زمانی که بیشتر از هر وقتی به گابریل احتیاج داشت گابریل تنهاش گذاشت.
دکتر ها املی رو جواب کرده بودن، اون نمیتونست بچه دار بشه اما در طی ۲یا ۳ سال بعد یک معجزه رخ داد، املی حامله شد و یک پسر به زیبایی ماه و به درخشندگی خورشید به دنیا آورد، بعد از اون پسر شد ع*ز*ی*ز دُردونه گابریل و املی، شد شاهزاده اون عمارت، شد تمام ثروت گابریل و املی، شد چراغ اون عمارت. اما خوب تمام اون خوشی ها تموم شده بود. بعداز اون اتفاق عمارت آگرست شده بود یک عمارت بی روح، حتی خدمتکار ها هم دیگه انرژی برای کار کردن نداشتن ، دیگه صدای خنده های اون توی خونه نبود بجاش صدای گریه های املی که کل فضای خونه رو پر میکرد جایه گزین شده بود. نه املی دیگه املی سابق شد و نه گابریل، گابریل سابق شد. احساس املی به گابریل کم شده بود چون اون رو مقصر میدونست ولی خوب باز هم عاشقش بود. گابریل بعد از اون روز تبدیل به یک آدم خشک و بی روح شد، حتی با املی هم سرد رفتار میکرد، هیچکدوم امیدی به زندگی نداشتن، حق داشتن کم غمی نبود پسرشون رو از دست داده بودن، چرا زندگی این قدر با اون ها بد تا کرد؟ شاید اگه گابریل کمی زود تر از ایرلند برمیگشت هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد، واقعا نمیدوست که چرا اون لحظه ای که املی بهش زنگ زد و موضوع رو براش تعریف کرد گفت نمیتونم بیام و باید توی جشن واره حضور داشته باشم. نگران پسرش بود ولی حاضر نشد برگرده.
از توی فکر بیرون اومد، به ساعت مچی که به دست داشت نگاهی انداخت یادش رفته بود دیشب قبل خواب درش بیاره ساعت هنوز ۵ شب بود و قطعا کسی بیدار نبود، از بالکن بیرون اومد و رفت سمت اتاق کارش.در اتاقش رو باز کرد و رفت روبه روی تابلوی املی و دکمه های روی تابلو رو زد و به طبقه آخر رسید، همین طور که به طرف تابوت املی نزدیک تر میشد بُغضَش بیشتر میشد. همه قربانی اشتباه او شده بودن، دلش میخواست این بُغض لعنتی که 15 ساله عذابش میده رو بشکنه، ولی غرور داشت حتی اگه کسی هم پیشش نبود باز هم دوست نداشت غرورش رو بشکنه،غرورش تنها چیزی بود که توی این دنیا براش باقی مونده بود، آخرین بار وقتی غرورش روشکونه بود و از چشم. هاش اشک مریخت موقعی بود که صورت سرد پسرش رو توی دست هاش قاب کرده بود، کسی باورش نمیشد گابریل آگرست با اون همه اُبُهت داره گریه میکنه ولی خوب کسی توی اون لحظه نمیتونست اون رو درک بکنه حتی املی،حس عذاب و وجدان وحشتناکی داشت و هیمین طور غم از دست دادن پسرش داشت از پا درش می آورد. وقتی رفت پیش تابوت املی و نگاهی به صورتش انداخت یک نفس عمین کشید تا این بقض لعنتی تموم بشه رفت پشت تابوت و صندوق چه ای کوچیکی که اونججا گذاشته بود رو برداشت، درش رو باز کرد و دفتر خاطرات املی رو برداشت و صندوق رو سر جایش گذاشت و به اتاق کارش برگشت.رفت سمت در و در اتاق رو قفل کرد و روی یکی از مبل ها نشست،( یک کتاب با جلد طلایی و همین طور یک جلد طلایی دیگه که کامل دفتر را پوشونده بود با چند تعداد حروف که رمز دفتر بود) رمز رو زد و شروع کرد به خوندن صفحه ای که میخواد.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
آجی میشی اگه آره من مهسا ام ۱۳ساله از اصفهان رنگ مورد علاقه سیاه و صورتی و یاسی یک میراکلوری هستم♥🖤
آره چرا که نه هستی ام 15سالمه توی همدان زندگی مکنم
عرررررررر 🖤
گریم گرفت🖤
لطفا پارت بعد رو زود بده 🖤
حتما ✨💜