بعد از اینکه از بستنی فروشی بیرون اومدم به سمت رزی قدم برداشتم و بستنی رو بهش دادم و مشغول خوردن شدیم ، بعد از اینکه بستنی رو تموم کردیم به رزی گفتم میخوام فردا صبح بیام پیاده روی میای باهام ؟ اونم از اونجایی که خیلی پایه بود گفت آرههه چرا که نه؟ من عاشق پیاده روی ام!!
داشتیم به طرف خونه حرکت میکردیم ، هوا هم داشت کمکم تاریک میشد به خونه رسیدیم منم به رزی گفتم امشبو پیش من بمونه اونم قبول کرد منم که سایز لباسام هم سایز لباسای رزی بود ، یه لباس راحتی بهش دادم و از اونجایی که خونه ام دوتا اتاق داشت رزی رفت اون یکی اتاق منم رفتم اتاقم و خوابیدم .
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم وووووو به سمت دستشویی رفتم و کارهای مربوطه از جمله مسواک زدن و ...
انجام دادم و به سمت آشپزخونه رفتم و از اونجایی که خیلی زود بیدار شده بودم صبحانه رو درست کردم و میزو چیدم و رفتم رزی رو از خواب بیدار کنم که به سمت اتاقش رفتم و درو خیلی آروم باز کردم و رفتم کنارش صداش زدم که بعد از چندین بار صدا زدن چشماشو از هم باز کرد و گفت هاااا؟؟ بله چیه کسی مُرده؟ منم گفتم نه ؛ پاشو صبحونه بخور گفت باشه منم از اتاق بیرون اومدم و منتظرش رو میز نشستم و بعد اومد پایین و شروع به خوردن کردیم .
بعد از تموم کردن صبحانه رفتیم آماده شدیم و از خونه خارج شدیم و...
عالی!حتما ادامه بده،خ خوب مینویسی!🌝💙🌸
مرسیییییی😆💛
پست خواهر آیدلا رو گذاشتم ... اگ مایلی بیا ببین🌑☁
اوکی اومدممم💚