
سلام علیکم،خوبید؟خداروشکر😊.این داستان انشعابی از داستان بازگشت با چاشنی ویرانیه و یه جور فلش بکه.استنلی:بخونید داستانو عسلیا😆.
فورد:خوب،کشتی جنگی پاینز۲ تکمیل شد.آماده ای استن؟استن:تو آماده باشی منم آماده ام اخوی.هردو پشت کشتی را گرفتند.استن:یک،دو،سههه!کشتی روی آب افتاد،فورد اول روی کشتی رفت و گفت:دستم رو بگیر.استن پیر و دست فورد رو گرفت.کشتی جنگی پاینز با تمام قوا به پیش رفت.استن،بادبان را باز کرد و روی لبه ی کشتی نشست.بعد یک پیت کول برداشت و خورد.فورد:نوبت چک کردن دوباره است...دمای اتاقک که مناسبه...بدنه یه سوراخ هم نداره...داریم کاملا روبه مقصد میریم.استن بادگلوی گنده ای زد😧 و گفت:بسه چقدر کار میکنی؟بیا دلستر بخور.فورد:بجای اینکارا برو سکان رو بگیر.
چند ساعت بعد.شب شده بود،استن داشت با خودش فکر میکرد که آیا بلایی به سر معما کده اومده و آیا سوز پول هاشو به فنا داده یا نه.فورد هم خوابیده بود و میگفت:نه..آره همونجا وایسا مشخصاتت رو توی کتابم...بیست و سه سانتو شونزده میکرون کوتاه تر😪...عسمت جیهههه؟خرررپفففف😪.فردا.استن از خواب بیدار شد و یک پیت کول نوش جان کرد و رفت روی عرشه کشتی و همین که پایین رو دید:یا امامزاده بیژن😓،فورد بیا اینجا.فورد:مخصات جبری فک چهارم از صورت ششمت...ها چی شده!فوردچشمهایش را مالید و عینکش رو زد و اومد پیش استن.فورد:چیزی شده؟استن به پایین اشاره کرد و گفت:از نظر فیزیکی نباید الان بیوفتیم؟فورد پایین را نگاه کرد.گودال بزرگی زیر پایشان بود و کشتی داخلش نیوفتاده بود.
ناگهان کشتی با سرعت افتاد داخل گودال.هردو ترسیده بودن و خاطرات زندگیشان را مرور میکردند.استن:اگه ما داریم فوت میشیم چرا داخل داستان اصلی زنده ایممم؟فورد:چه میدونم،شاید یه چیزی نجاتمون میده.اونجارو یه دون!!(محض یاد آوری:دون مخفف دروازه ویرانی نامشخصه)
دوقلو ها و کشتی داخل اقیانوس افتادند.استن از آب بیرون آمد و کشتی را گرفت.استن:مگه داخل اقیانوس نبودیم؟بعد به دست هایش نگاه کرد و گفت:هان،چرا دستام گوگولی شدن؟فورد زنده ای؟کجایییی اخویییی!فورد از آب بیرون آمد و گفت:من اینجام...تو چرا انقد تپلی و قد کوتاه شدی😂؟استن:تو هم همونجوری هستی،حداقل از تو خوشتیپتر موندم.فورد:چی واسه خودت میگی😐.یه بندر دیدم بدو برسیم اونجا.آنها به بندر رسیدند و بالایش با یک جور رنگ رنگین کمانی نوشته شده بود《به آبشار گوگولی ها خوش اومدین》.

فورد:حالامیفهمم چرا اینشکلی هستیم.کشتی جنگی،داغون و آبکش شده به بندر رسید.استن:نمیدنم چم شده ولی احساس خوبی دارم،انگار جوون شدم.استن بالا و پایین میپرید و مثل مرغ سر کنده سرزنده بود(😐).دیپر و میبل رفتند و پیش آنها رفتند.دیپر و میبل:خوش اومدین خوش اومدین برگشتین،یوهووووو!!.دیپر دست فورد را گرفت و گفت:عمو فورد بیا صد تا جایزه نوبل بگیریم.فورد:وایسا،من که اصلا مطرح نیستم،بیشتر دوست دارم که سرم تو کار خودم باشه.دیپر ایستاد....

دیپر:عمویی شما که اینجوری نبودی( مکث میکند و به فکر فرو میرود)آها فهمیدم😮،خودتون قبل از اینکه برین گفته بودین که اون جایی که میرید دنیای توهمه!فورد سرش را گرفت،تعجب از چشمانش میبارید.با خودش گفت:یعنی تمام زندگی ای که کرده بودم،دروغ بود؟(الللککسسسسس😠)دیپر:حالا که اینجایی بیا بریم صد تا جایزه ندوبل بگیریم.فورد:ب باشه.استن:اگه اون یه آدم معروفیه پس من چیم😳؟هعی منم باید حتما یه معما کده ای داشته باشم.استن به معما کده رفت و دیدکه معما کده خانه ی فورد شده.

وقتی این را دید،یه روزنامه رو خودش کشید و خوابید.میبل:عه عمو اسی چرا اینجا خوابیدی؟الان باید توی پنت هاوست توی سونای پول استراحت کنی.استن چشمهایش را باز کرد و توی ذهنش تکرار کرد:پنت هاوس؟سونای پول؟استراحت؟اووووفففف😲!استن بلند شدو به میبل گفت:حالا کجا هست؟میبل:از شما بعیده که یادت بره😑.میبل به برج طلایی ای که وسط شهر آبشار جاذبه بود اشاره کرد.وقتی میبل و استن با لیموزین جواهر نشان به پنت هاوس رسیدند،استن سریع لخت شد و رفت داخل سونا.استن:پول و پله ها برا خودمهه😆.
فورد و دیپر به معما کده ی سابق رسیدند.دیپر:از اینجا میریم آزمایشگاه.هردو از سرسره ای که همش میخندید رفتند به آزمایشگاه.فورد :جایزه ها کجان؟دیپر یک نخ را کشید و جام ها ریختند روی زمین.دیپر:جالبه نه؟فورد:آره خیلی خوبه...سرم درد میکنه😦.دیپر یک آب روی صورتش پاشید و او را باد زد.
فورد(توی ذهنش):اینا واقعی،نیستن.الان واقعا نمیدونم کدوم دنیا واقعیه....دیپر:چی میگی؟این دنیا واقعیه،معلومه که واقعیه.فورد:ولی توی ذهنم حرف زدم،چطور.بعد به مشتش نگاه کرد:فقط یه راه داره که بفهمم...
استن به فورد زنگ زد و گفت:کمکک!میبل و خدمتکارام به زور دارن استیک تو دهنم میکنن!سرم خیلی درد میکنهههه.فورد:حالا مطمئن شدم.فورد مشتش را گره کرد و زد تو صورت دیپر.خون آبی رنگی از دماغ دیپر تراوش کرد.فورد داد زد:خود واقعیتو نشون بده هیولا😡.دیپردست زد و گفت:آفرین!توی چالش زنده موندین.میبل و خدمت کارها استن را روی زمین گذاشتند.استن:اینجا چی خبر شده.میبل،دیپر و خدمتکارها به موجودات بزرگی تبدیل شدند و برایشان کف زدند👏.

یکی از هیولاها گفت:ما چالشگران هستیم و دوست داریم انسان هارو امتحان کنیم.تعداد کمی هستن که از امتحان زنده بیرون اومدن.استن:زنده؟چالشگر دومی:آره.اگه سردرد زیاد شه آخر میمیرین.البته زود فهمیدین.چالشگر سومی:شما داشتید به کجا میرفتین؟فورد:به دروازه ای که اخیرا باز مونده داشتیم میرفتیم.چالشگر ها یک دروازه باز کردند و گفتند:سفر بی خطر👋.
خیلی ممنون که خوندین☺.

..............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (19)