
با پارت جدید اومدم نخودچی کیشمیش هم آوردم😅
تالیا ) تو ماشین نشسته بودم و فکر میکردم که قراره چه بلایی سرم بیارن. حالا خوبه کاری هم نکردمش اون پسره عوضی رو. مگه من خواستم سوار ماشین آشغالش بشم؟ آخه این انصافه؟ زیر لب همه اینارو هی تکرار میکردم که صدای پسر درومد : بس کن دیگه. هی هیچی نمیگم زده سر جناب تایلرو داغون کرده طلبکارم هست! اخمام بیشتر رفت تو هم صدامو یه ذره بردم بالا بفهمه دنیا دسته کیه : هوی فک نکن لالم بهت چیزی نمیگم ! من چند دفعه باید بگم کاری نکردم تا تو اون مغز پوکت فرو بره جناب چولمن؟ پسره چنان ترمزی زد که اول جلو بعد اومدم عقب . سرشو برگردوند سمتم و گفت : شاید من چولمن باشم ولی حداقل مثل تو یه ادم به دردنخور نیستم چند دقیقه دیگه میرسیم زندان اونوقت حالیت میشه! -زندان! چه زندانی؟ به کدوم جرم؟ _خودت به زودی میفهمی. بابا خیلی عصبی میشه اگه بفهمه منو بردن زندان. شایدم اصلا اینطوری به نفعم باشه بابا میاد پیش عمو و باهم همدست میشن خیلی عالی میشه. سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و به گذشته ها فکر میکردم....(فلش بک: -تالون داداشی نگاه کن چی درست کردم! خوشگله ؟ _آره ولی به پای مال من نمیرسه -الان گوشتو میکنم واستا در نرو _اگه میتونی منو بگیر -تو خیلی بدجنسی تالون صبر کن! _لباسمو ول کن! الان میوفتم -نه وایی آخ! _سر به هوا از رو کمر من پاشو! (دوتاشون میخندن) رسیدیم! پاشو! زودباش. یک دفعه با شوک از خواب بیدار شدم. هووف بازم دژاوو. نمیخواد انگار تموم شه. -خب بابا بیدار شدم چیه چیکارم داری؟ پسره اومد در ماشین باز کرد و محکم بازومو تو دستش فشرد و منو اورد بیرون. اونطرفمم یه بادیگراده گرفته بود. یه نگاه به جلوم انداختم از تعجب شاخ در اوردم و پر سرو صدا آب دهنمو قورت دادم. زیر لب گفتم : خب تالیا به جهنم خوش اومدی! پسره به نگهبانایی که انگار کنار یک در مخفی واستاده بودن گفت : آقایون بزارید بریم ما از طرف رییس جمهور این مجرم رو دستگیر کردیم.اینم کارت شناساییم. اونا هم همین شنیدن و کارتشو چک کردن گفتن : بفرمایید مامور جانی!
عاو پس اسمش اینه جانی. خلاصه منو کشون کشون بردن داخل و رفتیم سمت اتاق به اصطلاح رییسشون. همین منو دید شوکه شد و گفت : چطوری دستگیرش کردید ؟ خیلی دنبالش بودیم. جانی یه سرفه مصلحتی کرد و زیون باز کرد : به راحتی کاری نداشت فقط تحت فشار تدابیر امنیتی زیادی باشه تا در نره. شخص رییس جمهور باهاش حالا حالاها کار دارن. کویمبی هول شده بود و با من من گفت : ببب ب باشه حتما ان ان جام می شه...بادیگاردا همراه جانی رفتن و ... (پنی) بیب بیب ....بیب بیب صدای زنگ ساعت خیلی رومخه. اونوری شدم پتو رو پیچیدم دورم..بیب بیب بیب... اه چرا خفه نمیشه بالشمو گذاشتم رو سرم...بیییییییب... چون صبرم لبریز شده بود با یه حرکت بلند شدم و ساعتو کوبوندم به زمین. خمیازه ای کشیدم و لای چشمامو باز کردم . تلو تلو رفتم سمت آینه وقتی خودمو تو آینه دیدم جیغ کشیدم: وااااای خدایا این چه قیافه ایه! موهام در هوا پریشان بود و وز شده بود. آخه چرا من؟ چرا اون دختره مو بادمجونی باید همیشه مرتب باشه موهاش؟ شونه قرمزمو برداشتم و شروع کردم به شونه کردن. بعد از اینکه با بدبختی تمومش کردم رفتم سمت در کمد لباسام.
یکی یکی درشون میوردم و جلو آینه میگرفتم تا ببینم کدوم برای مود امروزم مناسبه. لباس صورتیه با طرح کیتی که روش نوشته lone girl ؟ نه خوب نیست. تی شرت قرمز خال خالی با طرح لیدی باگ ؟ ( قیمه ها رو میریزم تو ماستا 🤣) قشنگه ولی امروز وقت کارناوال میراکلس نشده. این هودی آبیه خوبه. همینو میپوشم. شلوار جین مشکی هم بپوشم دیگه خود خودشه. گوشیمو چک کردم ببینم تالون پیام داده یا نه؟ هنوز که هیچی! شاید بهتره بهش زنگ بزنم همین میخواستم زنگ بزنم اسم رییس تو صفحه گوشیم نمایان شد . ینی چیکارم داره؟ گوشی رو برداشتم گذاشتم رو گوشم : -الو؟رییس؟ _پنی زود باش بیا اچکیو. من با دلهره ادامه دادم: چی شده رییس ؟ _فقط خودتو برسون اچ کیو. از پله ها سریع دویدم اومدم پایین. عمو گجت تعجب زده گفت : پنی جان درست نیست اینطوری بیای پایین میخوری زمین ها. تند تند میوه و چند تا نون تست آغشته شده به مربا بر میداشتم و گفتم : الان نه عمو گجت باید برم. و توی شوک تنهاش گذاشتم و رفتم بیرون. صبر کردم تا تاکسی بیاد و سریع سوارش شدم و بعد یه جوری به راننده گفتم زودباش برو که اصلا نفهمیدم چطوری رسیدم و کرایشو دادم. یه سرعت دویدم داخل کارت ورودمو گذاشتم رو اسکنر و وارد شدم و صحنه ای دیدم که هیچ وقت یادم نمیره. همه به من خیره شده بودن و از من چشم برنمیداشتن، رفتم سمت یکی از دخترا و گفتم : سلام چیزی شده دخترخانوم؟ دختره یه ایش گفت و راشو کشید رفت. آروم با ترس و لرز حرکت میکردم که خوردم به پشت کایلا. کایلا برگشت و منو با تعجب نگاه کرد و بعد دستمو کشید و برد منو توی یکی از اتاقای نظافت. با یه لحن نگران کننده ای گفت: پنی بدبخت شدی دختر!
من که مات و مبهوت بودم سعی کردم حرف بزنم : چی شده کایلا؟ چرا همه اینطوری باهام رفتار میکنن؟ _پنی عزیزم عکس تو و تالونو یکی پخش کرده و الان همه میدونن شما همو دوست دارید. گوشام کر شده بودن . -آخه چطور فهمیدن؟ کایلا هم که سعی داشت منو آروم کنه گفت : خبرنگارا همه جا عین مور و ملخ میگردن سوژه پیدا کنن تو و تالونم سوژشون شدید. -وای آبرومون رفت! اگه تالون بفهمه خیلی ناراحت میشه! کایلا آدامسشو هی باد میکرد و میترکوند در همین حال گفت : ولی از یه جهت معروف شدید خودش یه نکته مثبته! من از شدت عصبانیت سرش داد زدم : انقدر اون ادامسو نترکون چه معروفی دختر؟ بعد سریع ازونجا اومدم بیرون و در اتاقو کوبیدم. تالون یعنی داری چیکار میکنی؟نکنه برای همین ماجرا بهم زنگ نمیزنی. تالون) چشمامو یکم باز کردم نور لامپ اذیتم کرد و دوباره بستمشون. پلکامو بهم فشردم و باز کردم چند بار پلک زدم تا چشمام به نور عادت کنه. بعد به سختی سرمو دور اتاقی که بودم چرخوندم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده. میخواستم پاشم ولی فهمیدم به صندلی بسته شدم سعی کردم خودمو رها کنم ولی نمیشد. داد زدم : اهای؟ کسی نیست ؟ دست از تلاش کشیدم و نا امیدانه به دیوارا نگاه میکردم. آخه چرا این بلاها باید سرم بیاد. چرا نمیتونم یه زندگی عادی با پنی داشته باشم؟ وقتی به پنی فکر میکنم یه ارامش خاصی میاد سراغم. هی دختر دلم برات یه ذره شده....صدایی شنیدم ! اره صدای مایکل بود. اون اینکارو باهام کرده .
_پاشدی شازده. خوابت خیلی عمیق بود. دندونامو ساییدم بهم و با حرص گفتم: آشغال! بزار برم روانی! _نه نه نشد تالون. البته ازونجایی که آبروی تو و پنی رو بردم دیگه فایده ای هم نداره آزاد شدنت. -درمورد چی حرف میزنی ؟ چیکار کردی؟ د یالا حرف بزن! _هه ! خیلی کارا کردم اول عکس تو و پنی رو به خبرنگارا دادم بعد اونام دستشون درد نکنه پیاز داغشو زیاد کردن تو وبلاگای مختلف. -چی؟ تو الان چی گفتی؟ محکم اومد جلو یه سیلی بهم زد که صورتم قرمز شد . _میخواستی پنبه هارو از گوشت دراری کوچولو! انقدر عصبی شده بودم که از کلم دود بلند میشد برای همین فریاد زدم : حسابتو میرسم دخلتو میارم چرا مارو اذیت میکنی اخه؟ _همش برای پنیه. پنی باید برای من باشه نه تو! البته نگران نباش این کارم فقط یه اخطار برای تو بود. اگه ببینم باز میری فریبش بدی بد تر ازیناشو سرت میارم. حالا گمشو! گره طنابو شول کرد و از یقم منو بلند کرد و بعد با پاش محکم زد تو شکمم و باعث شد بیوفتم با صورت زمین. با دردی که داشتم نمیتونستم چیزی بگم ولی هر جوری بود سعی کردم بگم: تقاص کارتو پس میدی مطمعن باش! یه نیشخندی زد و به رفیقاش گفت منو پرت کنن بیرون. بعد از پرت شدنم فقط به یه چیز فکر میکردم ..... انتقام! کفشامو روشن کردم و زدم به دل اسمون چند دفعه ای نزدیک بود بیوفتم ولی ادامه دادم تا اینکه شارژ کفشام تموم شد و سقوط کردم.
مل) چه حیف شد که نتونستم با تالون وقت بگذرونم شاید یه معجزه ای شه بتونم دوباره ببینمش. وای اینا چقدر سنگینن. رفتم برای دایی چند تا خرت و پرت اوردم بفروشه ولی انقدر سنگینن که نزدیکه دستام بشکنه. گذاشتمشون زمین تا نفسی بگیرم که یک دفعه با تالون زخمی که کف زمین پهن شده بود رو به رو شدم. دستمو گذاشتم رو دهنم و سریع رفتم سمتش از زیر شونه هاش گرفتمش و بلندش کردم. لنگون لنگون راه میرفت و سرفه میکرد. آخه کی این بلا رو سرش اورده؟ بردمش تو مغازه و نشوندمش رو صندلی. داییم که عصبی بود گفت : باز اینو آوردی که بچه! من : دایی هیس ممکنه بشنوه حالش خوب نیست باید برم جعبه کمک های اولیه بیارم. وسایلو اوردم و شروع کردم به تمیز کردن زخم هاش . وقتی خواستم یخ بزارم رو صورتش زیر لب هی میگفت : پنی، پنی ،پنی، اه آخه چرا همش باید اسم اینو از دهنت بشنوم . بعد از اینکه زخماشو پانسمان کردم کمک کردم سوار ماشین شه و با سرعت بردمش سمت پایگاه مد...از ماشین پیاده شدم و به نگهبانا گفتم : بیاید اینجا تالون حالش خوب نیست ببریدش تو.
نگهبانا اومدن و یکیشون از پاهاش و اون یکی از زیر بقلش بلندش کردن و بردنش داخل. منم رفتم مطمعن شم جاش خوبه. وقتی خواستم از پله ها برم بالا دکتر کلاو جلوم سبز شد و گفت : دختر تالون چش شده؟ من با ترس و لرز گفتم: هیچی نیست خوب میشه رییس. دکترکلاو با لحن بدی گفت : بهتره خوب بشه بی عرضه کلی کار داریم بعد رفت تو اتاقش و محکم درو بست. یعنی یه ذره هم دلش برای تالون نسوخت؟ چه بیرحم! بیخیالش شدم و رفتم سمت اتاق تالون. درو باز کردم و دیدم که آروم رو تختش خوابیده. رفتم کنارش رو صندلی نشستم و همینطوری بهش خیره شدم...زیر لب میگفتم: آخه چرا منو دوست نداری؟ خیلی سعی کردم دلتو به دست بیارم ولی هیچ وقت نمیتونم. هرکاری کنم باز تو اسم اونو صدا میزنی. میخوای اون کنارت باشه نه من. دستمو بهم قفل کردم گذاشتم رو پیشونیم ..دیگه نمیدونم چیکار کنم. امیدوارم خوب بشی...*صدای سرفه* -مل..ازت.. ممنونم -کاری نکردم تالون تو خوب استراحت کن. یه لبخند تلخ بهش زدم و درو بستم.
*همان هنگام در بیمارستان* مامان تایلر بدو بدو میاد تو اتاقی که تایلر بستری بود و مثل یک مادر دلسوز و نگران رفتار میکرد. اومد بالای سر تایلر و با صدای بغض داری صداش میزد. دستشو گذاشت رو صورت پسرش و نوازشش میکرد ولی دکتر سریع اومد داخل و گفت : خانم الان که وقت ملاقات نیست بفرمایید بیرون. مادر تایلر با یه نگاه غضبناک رو به دکتر گفت : من مادرشم فهمیدی؟ میخوام پیشش بمونم وگرنه میندازمت گوشه زندان. دکتر هم ترسید و زد به چاک. مادر تایلر کنار تخت تایلر نشسته بود و منتظر بود که چشمای پسرش باز شه یا چیزی بگه. چند ساعت بعد صدای تایلر میومد که ضعیف میگفت : کلارا نترس. مادر تایلر خیلی تعجب کرد و این اسم هم براش نا آشنا بود. به جانی زنگ زد تا بیاد. جانی اومد بیمارستان و وارد اتاق بستری شد و از مادرتایلر پرسید که حال تایلر چطوره بعد مادر تایلر به جانی میگه: اون دختره که دستگیر کردید اسمش کلاراست؟ جانی: نه خانوم اسمش تالیاست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی:)♡
تنکس کیوتم 🥺❤️