
گایز ببخشید یه دو روز عاف زده بودم امشب به احتمال زیاد دو پارت میزارم🤍
تم اتاقشم خاکستری و بنفشه. -چرا معذبی؟ +منظورت چیه؟ -یه جا وایسادی و هیچ حرکتی نمیکنی، راحت باش +اوه، باشه. کیفمو میزارم گوشه اتاق و میشینم رو تخت کوک +چقدر مادرت مهربونه -ممنون +فکر کنم از مادرت به ارث بردی -چیو؟ قرمز میشم+مهربونیو توی دلم میگم و جذابی رو -اینطور فکر میکنی؟ +اوهوم -ممنونم می چا لبخندش باعث میشه که خودمم لبخند بزنم. خدایا، این پسر چرا اینجوریه؟ با هر کسی که تا حالا دیدم فرق داره. -فقط چیزه، برداشت بد نکنی ها، ولی میشه یه لحظه بری بیرون؟ +باشه بلند میشم و میرم بیرون قبل این که درو ببندم میگه -کارم زیاد طول نمیکشه +ممنون درو میبندم و میرم تو راهرو. بعد ده ثانیه حوصله م سر میره و تصمیم میگیرم برم پیش مادر کوک +دوباره سلام خانم جئونگ ~اوه عزیزم اومدی؟ همین الان میخواستم بیام پیشتون. برای شام چی دوست داری؟ +خانم لطفاً خودتونو تو زحمت نندازین ~می چا اینجوری نگو. گیمباپ دوست داری؟ +عاشقشم ~خب پس از همون درست میکنم +ممنونم خانم
-می چا؟ کجایی؟ همون موقع کوک میاد توی آشپز خونه. لباسشو عوض کرده. یه تیشرت سفید با شلوار سیاه پوشیده. متوجه چیزی میشم که قبلا نشده بودم. روی کل دست راستش تتو ئه و تتو های کوچیکی هم روی انگشتاشه. چرا قبلا متوجه تتو ها نشده بودم؟ لباس فرمش آستین بلند بود و تتو های روی دستش رو میپوشوند ولی چرا متوجه تتو های روی انگشتش نشده بودم؟ چرا؟ تتو ها وایب خیلی خوبی به آدم میدن. شاید مسخره باشه ولی با دیدمشون حس امنیت بهم داد. حس میکنم کنار این پسر جام امنه -می چا، من فکر میکردم پشت در منتظری +ببخشید -مهم نیست. بیا بریم ~بچه ها اگه چیزی خواستید بهم بگید -چشم +بازم ممنونم خانم -یالا می چا کوک راه میوفته به سمت اتاقش و منم پشت سرش میرم. وقتی رفتم تو اتاق دوباره میشینم روی تخت کوک کوک هم روی صندلی میشینه -رقصیدن رو دوست داری؟ +خیلی -بلدی؟ +نه -چرا؟+واسه اینجور چیزا وقت نزاشتم دیگه. تو چطور؟ -بد نیستم +آره؟ خب نشونم بده -جدی؟ +جدی -خب باشه شروع میکنه به گرم کردن. دو دقیقه بعد گوشیشو بر میداره -این یکی از آهنگای مورد علاقه مه و رقصش رو خودم طراحی کردم آهنگ رو پخش میکنه و گوشیشو میزاره کنارم. رو به روم وایمیسته و شروع میکنه به رقصیدن با اون آهنگ.
جوری باهاش میرقصید که آدم باورش نمیشد. دونه دونه حرکاتو خیلی عالی انجام میداد و منو مسحور خودش کرد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بهش نگاه کنم. آهنگه طولانیه، یه چیزی حدود چهار دقیقه. اگه به من بود که دوست داشتم تا ابد بشینم و به رقصیدن اون پسر نگاه کنم. وقتی که آهنگ تموم شد کمی نفس نفس میزد -چطور بود؟ چند ثانیه طول میکشه تا به خودم بیام. تا اون موقع کوک با نگاهش منتظرم میمونه آخرش با صدای گرفته میگم +معرکه بود... و شروع میکنم به دست زدن کوک با خوشحالی تعظیم میکنه و من بیشتر دست میزنم. کوک یه دستمال بر میدارم تا عرق روی پیشونیش رو پاک کنه. همون موقع صدای زنگ گوشیم میاد. به سمت کیفم میرم و گوشیم رو در میارم +تماس تصویریه -از طرف کی؟ +مامانم. دوباره میرم روی تخت کوک و به دیوار تکیه میدم. جواب مامانم رو میدم +سلام مامان ~سلام عزیزم. خوبی؟ +عالی شما چطوری؟ ~مشغول کار بودم +بابا کجاست؟ ~جلسه داره، نمیتونه بیاد +اوه باشه ~خوابگاهی؟ +نه ~پس کجایی؟ +خونه یکی از دوستام ~چی گفتی؟ +مامان من امروز هفت تا دوست جدید پیدا کردم صورت مامانم از خوشحالی میدرخشه ~جدی میگی؟ +آره مامان. جدی تر از هر موقعی ~وای چقدر خوشحالم کردی +دوست داری ببینیش؟ ~البته به کوک نگاه میکنم که در تمام این مدت داشت بهم نگاه میکرد و لبخند میزد. لبخند میزنم و بهش اشاره میکنم بیاد کنارم ~وای عزیزم خیلی وقت بود لبخندت رو ندیده بودم میخندم و خنده م باعث دو برابر شدن خوشحالی مامانم میشه. کوک میاد و کنارم میشینه +مامان، این بهترین دوستمه. جئون جونگ کوک -سلام خانم کیم ~سلام عزیزم. چقدر خوشحالم از دیدنت -منم همینطور خانم ~ممنونم که می چا رو به خونه تون دعوت کردی. از طرف من از مادرت هم تشکر کن -وظیفه م بود خانم ~خب بچه ها من دیگه مزاحمتون نمیشم. می چا عزیزم،منو پدرت شاید یکی از این روزا برگشتیم سئول +جدی میگی مامان؟ ~فقط برای یه روز میتونیم بیایم +کی میاین؟ ~نمیدونم عزیز دلم. من دیگه برم بچه ها. خداحافظ -خداحافظ خانم کیم +خداحافظ مامان تماسو قطع میکنم -که من بهترین دوستتم، ها؟ +خب هستی دیگه. اگه دوست داری میتونیم دیگه با هم دوست نباشیم -منظورم این نبود +میدونم، ولی ناراحتم کرد -ببخشید +بخشیدمت -مرسی. حالا میشه ازت یه چیزی بخوام؟ +البته
-بهم ثابت کن که بهترین دوستتم+این دیگه چجور درخواستیه؟ -من عادت دارم هرکی بهم گفت بهترین دوستم ازش بخوام که ثابتش کنه +الان منم باید ثابت کنم؟ -آره +باشه نفس عمیقی میکشم و شروع میکنم +چهار سال از اون اتفاق میگذره از وقتی که اون ترکم کرد -دوستتو میگی؟ من فکر میکردم که توی دوران دبستان از هم جدا شدین+ببین کوک، یه چیزی بهت میگم، قول میدی که از دستم ناراحت نشی و اینا رو به کسی نگی؟ -قول میدم + کوک من معذرت میخوام -برای چی؟ +امروز بهتون دروغ گفتم -چی؟ +بهتون گفته بودم که یه دوستی داشتم که تو دوران دبستان از هم جدا شدیم -آره +ولی دروغ گفتم -کجاشو؟ +تقریبا کلشو. قول داده بودی که ناراحت یا عصبانی نشی-خب الان این چه ربطی به این داره که من بهترین دوستتم؟ +اول کلشو گوش بده بعد. اون دوستم نبود. خواهرم بود زانوهام رو بغل میکنم و آروم آروم شروع میکنم به گریه کردن+اونو چهار سال پیش از دست دادم. بر اثر بیماری وبا کشته شد. اسمش یوری بود. ازم سه سال بزرگ تر بود. دختر خیلی خوشگل و خوبی بود.از نظر ظاهری شبیه الانم بود. موهای بلند سیاهی که تا کمرش میرسید، پوست روشن و چشم های قهوه ای. از من قد بلند تر بود. یه چیزی تقریب هم قد تو. مهربون ترین و خوش خنده ترین آدمی بود که تا حالا دیده بودم. پسرای دانشگاه براش سر و دست میشکوندن. قبل این که بره زندگیم پر از شادی بود. کلی دوست داشتم و از زندگیم لذت میبردم. هر وقت که کنارش بودم احساس میکردم تو بهشتم. اما بعد رفتنش چی شد؟ به اینجا که میرسم گریه هام شدید میشه -چند ساله که اینا رو تو دلت نگه داشتی؟ +از وقتی که رفته -وای +برات سوال نشد که چرا مامانم از دیدن لبخندم خوشحال شد؟ یا این که وقتی فهمید با تو و بقیه دوست شدم انگار دنیا رو بهش داده بودن؟ -راستشو بخوای آره +از اون موقع تا همین الان من افسردگی دارم. از وقتی یوری رفت من افسردگی دارم. مامانم وقتی تو رو دید خوشحال شد که با یه پسر دوست شدم. چون به خاطر افسردگی م منو بردن پیش چندین روان پزشک. آخرش هم هیچ کدومشون موفق نشدن. آخرین روان پزشکم به مامانم گفت که تنها چیزی که میتونیم بهش امید داشته باشیم اینه که بعدا عا#شق یکی بشم و اون عشق منو از افسردگی در بیاره. گفت پروسه سختیه و ممکنه از این افسردگی برام دردناک تر باشه. ولی تنها راهی که برام باقی مونده عشقه. مامانم امیدوار بود که منو تو عا#شق هم بشیم و منم درمان بشم به اینجا که میرسم سرم رو میزارم روی زانو هام و به گریه هام ادامه میدم. کوک دستشو میزاره رو شونه م +مامانم هیچ امیدی به بهتر شدنم نداشت. چون من سمت هیچ کسی نمیرفتم و نمیزاشتم کسی به سمتم بیاد. هرکی از در دوستی وارد میشد من اونو از خودم میروندم. توی این چهار سال تو اولین دوستمی -سرتو بلند کن سرمو بلند میکنم و به اون چشمای قهوه ای سوخته نگاه میکنم. چشمایی که ناراحتن. با انگشتاش اشکامو پاک میکنه -می چا، دیگه گریه نکن. باشه؟ به عمق چشماش نگاه میکنم و توی اون دریای مهربونی غرق میشم. احساساتم بر مغزم غلبه میکنه و بغل&ش میکنم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راوو پرفکت💖
اکلیل اکلیل مرسی افسر🪦🤍⛓️
خیلی قشنگه داستانت
وای خیلی خوشحالم که خوشت اومده🪦🪦🤍⛓️🤍⛓️
😁
پرفکت؛
مرسییی🤍
عررر بغضم گرف🥲
منمممم🪦
عرپرفکتبودادامهبده!🥲💗
اکلیلی شدم مرسی🥺🤍⛓️