شب میدرخشه-

امشب دوباره اونجا بودم...خنده های اجباری، لبخند مصنوعی...همون مکان قدیمی و خسته کننده...دیوار محسوس احساساتمون...چشمای چرخان و تو خالیـ...وقتی چهرت رو دیدم ناپدید شدم...تمام چیزی که _میتونم_ و میخوام بگم اینه که-

دیدنت مثل یک معجزه بود:)))...چشمات زمزمه میکنن که تا حالا همو دیدیم؟!... از اون طرف اتاق، سایه ی تو راه خودشو به سمت من پیدا میکنه!...تمام حرفم اینه که دیدنت مثل یک معجزه بود- من از دیدنت جادو شدم:]...شب میدرخشه... فراموشش نمیکنی؟ــ شگفت زده شدم...تمام راه خونه صورتم سرخ بود!تمام عمرم رو به این فکر می کنم که اگه تو می دونستی ، من از دیدنت جادو شده بودم:)))

این سوال_که تو عاشق کی هستی!؟_ منو تا دو صبح بیدار نگه داشتن... وقتی بیدار بودم تمام فکرم تو بودی... همش دارم دور خودم میچرخم! کاش میشد پشت در اتاقم باشی و موقعی که درو باز میکنم بگی:هی...سلاممم:)))شب میدرخشه... نذار تموم شه!

کاش این تازه اولین خط داستانمون باشه... اونجایی نباشه که داستان تموم بشه!تصوراتت اسممو صدا میزننـد...اینها کلماتی هستند که پیش خودم نگهداشتم... تازمانی که از ماشینت پیاده شدم... شب میدرخشه... من از دیدنت جادو شده بودم:))))