
نمیخواستم شرطی بزارم ولی پارت دو خیلی کم حمایت شد ،هر۰ند منم خیلی دیر گذاشتمش ولی ... شرایط پارت بعد:۱۰لایک ۲۰ کامنت ۴۰ بازدید
الان باید چیکار کنم ؟دستشو بگیرم ؟خیلی دو دلم ،از طرفی الان میتونم حداقل یه همراه یا یه دوست داشته باشم ،از طرفی میترسم بهش اعتماد کنم ،ولی الان دیگه نمیخوام بمیرم پس ... دستشو گرفتم و بلند شدم +:واقعا کمکم میکنی ؟ گفت :معلومه ،وقتی حرف های دلتو زدی ...درکت کردم ،پس کمکت میکنم :) +:واقعاااا؟😀 گفت:آرههه😀+:واییییییی،و شروع کردم به بالا و پایین پریدن واسه ی اینکه خیلی ذوق داشتم که یه دوست پیدا کردم 🥺، و یهو با نگاه عاقل اندر صخیف(نمیدونم درست نوشتم یا نه😶)یونگی مواجه شدم :| به خودم گفتم خودتو جمع و جور کننننن، +:اهم(سرفه ی مصلحتی) خب حالا ،اسمت چیه؟😀 گفت :یونگی،هان یونگی ،درواقع این فامیلی مامانمه ،مامانم وقتی از پدرم جدا شد فامیلی خودشو روی من گذاشت ، (دیگه علامت یونگی _هس) +:هومممم،مامان بابای منم جدا شدن ،یادمه بابام همیشه میگفت اگه مامانت تورو به جای برادرت با خودش میبرد ،حتما فامیلیتو از مین تغییر میداد به فامیلی خودش ،
_:یعنی یه برادرم داشتی ؟الان اون کجاست ؟یعنی انقد بی معرفته که میدونه بابات م*رده و تو هیچکسو نداری و بازم کمکت نمیکنه ؟ +:خببب راستش اون از وجود من خبر نداره .منم نمیدونم اون الان کجاست ،چیکار میکنه ،الان به کجا رسیده ،وقتی مامان و بابام از هم جدا شدن ،یعنی وقتی که من تقریبا سه سالم بود و داداشم حدود ۵ سال،مامانم داداشم و برداشت و با خودش برد ،و بابام نذاشت من با مامانم برم ،حتی نمیذاشتن منو داداشم هموببینیم،و من بدون مامان و داداشم بزرگ شدم .میشه که ... هیچی ولش کن .
_:چی ؟وقتی به من میخوای یه جمله رو بگی یا نگو یا کامل مث آدم بگو (والا😑😐) +:میشه تو داداش نداشتم بشی ؟ 🙂💔 یونگی چهره ی متفکر به خودش گرفت و بعد گفت_:هومممم دربارش فکر میکنم آبجی 😁😉 +: باشه داوشم دربارش فکر کن 😎 _:خب تو اسمت چیه؟+:جونگمین ،مین جونگمین بعد یهو داد زدم گفتم+:یاااااا نمیگی ساعت ۵ صبح من گشنمه ؟؟؟؟؟ یونگی پرید هوا و گفت _:وای زهرم ترکید چته و*حشی ،خب مث آدم بگو بریم یچیزی بخوریم گشنمه 😐💔 گفتم+: نوچ نه نمی ارزه من نباید مث آدم حرف بزنم ،آدم نمیایی یه آرایه ی ادبی است ،اوکی ؟خب حالا بریم یچی بخوریم 🙃 _:گیر چه آدمی افتادیما ... و حرکت کردیم به سمت خونه ی یونگی به خونش که رسیدیم ازش پرسیدم
+:میگم که چیز ... تو چند سالته که خونه مجردی داری ؟_:19 +:آها ...وایسا یعنی من امشب باید خونه ی تو بخوابم ؟؟؟؟؟؟😶(خدایا چرا انقد اینو خنگ آفریدی؟) _:نه بابا پس برای چی اومدی خونه ی من ؟وایسا ،فردا(درواقع امروز ،فقط هنوز ساعتش نرسیده😑) دوشنبست باید برم مدرسهههههههه _:عقل کل جمعه آخرین امتحانتو مگه ندادی ؟تابستون شروع شده برو عشق و حاللللل(بچه ها اینا همون امتحانات خردادشونو دادن البته یونگی دیگه دانشجوعه مثلا)+:اتفاقا الان باید دنبال کار باشم ،من که نمیتونم همیشه اینجا باشم.میگما میشه کمکم کنی کار پیدا کنم 🥺 _:معلومه که آره +:مرسییی_: فک کردی که چی ؟من نمیتونم که همیشه از تو نگهداری کنم .😐+:مگه من حیوونم که میگی نگهداری😐💔 _:خیلی بهش شباهت داری😎 +:به تو رفتم😏 _:😎😎(سعی در نشون دادن اینکه به چپشه)...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود آفرین💜
تنکس
داستانت بهترینه
ممنون🥺
20
وای مرسیییی🥺🥺
19
18
17
16
14
15
14