
میسی که لایک میکنی
از زبان مرینت: ساعت ۴شد... و من همچنان در حال خود درگیری درباره ی رفتن یا نرفتنم هستم... چی شده؟ چرا اینطوری شدم؟ انگار اگه برم دلم نه برای خودم بلکه برای ادرین میسوزه! پس چی شد اون مرینتی که بعد از اون اتفاق دیگه سنگ دل شد!؟ ......................................................................... پس از خود درگیری زیاد کم کم کلافه شدم و رفتم و یه سری کتاب از تو زیر زمین اوردم بالا، و از اونجایی که من قبلا ادم خیلی ساده لوحی بودم و همیشه با دو تا حرف خ*ر میشدم همیشه هم کتاب های 👩❤️👨 داشتم ولی الان نه من دیگه اون فرد قبلی نیستم ولی متاسفانه چون وقت ندارم برم کتاب فروشی مجورم به خاطر اینکه خودم رو مشغول کنم تا زمان زود بگزره کتاب های قبلیم رو بخونم. اسم کتاب ها که خیلی قشنگ بود ولی کلا ۳ کتاب بود اسم کتاب اولی ((کهکشان من)) بود و اسم کتاب دومی ((تو + من=ما)) بود و اسم کتاب سومی ((دو پرنده)) بود که البته همه هم ژانر شون❤بود... شروع کردم به خوندن کتاب اول که اسمش کهکشان من بود... (بچه ها من این کتاب رو از خودم در اوردم ولی چون این کتاب اولیه مهمه و تو زندگی مرینت اثر داره واستون مینویسمش و وقتی مرینت کتاب رو تا یه جایی خوند بعد گذاشتش کنار منم تا همون جا واستون مینویسم) ((کهکشان من)): سلام اسم من آسونا است. من ستاره ها و کهکشان ها و سیاره ها و خلاصه هر چیز که تو فضا هست رو دوست دارم. من یه برادر کوچیک به نام جاناتان دارم که ۵سالشه. راستی خودمم ۲۱سالمه و میرم دانشگاه، پدرم ماهی یک بار برای دیدنمون میاد و مادرم هم همیشه میره مهمونی. من زیاد از مهمونی خوشم نمیاد چون ترجیح میدم بمونم خونه و کتاب فضایی بخونم ولی جاناتان کاملا برعکسه دوس داره بره مهمونی. خب فکر کنم بهتره بریم سراغ داستان زندگی من: امروز بعد از اینکه از دوستم جدیدم یعنی استار خداحافظی کردم به سمت خونه راهی شدم. امروز تمام تکالیفم رو تو مدرسه نوشتم و کتاب فضایی جدیدمم تموم کردم و کاری ندارم بنظرم بهتره بخواطر اینکه مامانمم خوشحال شه امروز اگه میره خونه ی خاله منم باهاش برم. رسیدم خونه به مامانم قضیه رو گفتم و اونم خیلی خوشحال شد و قرار شد یک ساعت دیگه بریم اونجا. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ همون طور که داشتم داستانی که نظرم را به خودش جلب کرد میخوندم یهو یکی در زد.....
از زبان ادرین: خودم را رو تخت ولو کردم و ی اه بلند کشیدم که باعث شد دو تا خواهرام یعنی ادرینا و سونیا هم زمان وارد اتاق بشن و هم زمان حرف بزنن ((بچه ها تا وقتی که مینویسم ادرینا و سونیا شما ها هم زمان بخونید که مثلا دارن همزمان حرف میزنن)) ادرینا و سونیا: چی شده داداش؟ ادرینا و سونیا: اینقدر حرف منو تکرار نکن ادرینا و سونیا: ساکت ش*و (بچه ها بعد از این دیگه با هم همزمان حرف نمیزنن) ادرینا: ایشششش اصلا مهم نیس من که رفتم. بعد از رفتن ادرینا، سونیا اومد و کنارم رو تخت نشست و گفت: نظرش قطعیه! اگه میخوای برای آخرین بار ببینیش بیا و غرورت رو زیر پا بزار! اخرین دفعه به خاطر همین غرور کلی بلا سرت اومد از جمله لیلا! در هر صورت انتخاب با خودته من دیگه میرم. پرسیدم: کی رو میگی؟ کی رو ببینم؟ از چه بلایی حرف میزنی؟ سونیا: خودتو نزن به اون راه خودتم فهمیدی کی رو میگم. و بعد از اتاق بیرون رفت اره خودمم فهمیدم منظورش مرینته و دیگه هم نمیخوام حتی اسمش رو بیارم، اوف دارم کی رو گول میزنم دلم براش خیلی تنگ میشه ولی از طرفی هم غرورم له میشه
از زبان مرینت: کتاب رو گذاشتم کنار و رفتم در رو باز کنم که چشمم به ساعت افتاد باورم نمیشد که ساعت از ۴ شد ۹ یعنی اینقدر مشغول کتاب بودم که متوجه زمان نشدم! سریع از ناخداگاهم در امدم و رفتم در رو باز کنم و بعله سونیا با ماشین خوشگلش اومده بود دنبالم. سریع وسایلی که نیاز داشتم مثل موبایل و به کارت شناسایی با بقیه چیز های ضروری مثل کیف پول یا شناسنامه یا سیم شارژر یا دفتر خاطراتم رو جمع کردم کلا یه کیف هم نشد. سریع سوار ماشین شدم و تا فرودگاه واسه خودم آوار میخوندم: هی برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من پُرو تر از خیلیام صد بارم که بری بیای باز میگم این خود اونه عوض نمیشی بدون دنیا همینجوری نمی مونه نمی دونم چی شد رفتی انقده زود برگشتی آخرش رسیدی به من همه دنیارو که گشتی حالا هی برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من بهترم از خیلیا هی برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من پُرو تر از خیلیام توجه زیادی ام گاهی برات بد میشه به خودش میگیره و ساده از کنارت رد میشه من توو حال خودمَمو راه خودمو میرم تویی که دنبال جنگی و منم هی باهات درگیرم حالا هی برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من بهترم از خیلیا هی برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من پُرو تر از خیلیام برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من بهترم از خیلیا هی برو برگرد بیا تا ببینی خیلی راه مونده تا اینو بفهمی من پُرو تر از خیلیام دیگه بیاییَم نمیخوام باشی با اون صورت مثل نقاشیت فکر کردی هر کاری کنی میتونی توویه دلِ من جا شی دیگه همه چی تمومه برام میخوام از فاز عاشقی درام بدون توام می تونم باشم خوشحال و شاد مثل قبلنا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داشتم همین جوری میخوندم که دیدم رسیدیم...
ناظر جان ممنون میشم اگه رد نکولی🥰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
💐💐💐💐💐💐
🔮🔮🔮🔮🔮🔮
💗💗💗💗💗💗💗
❤❤❤❤❤❤
💙💙💙💙💙💙💙💙
💛💛💛💛💛💛💛
💜💜💜💜💜💜
💖💖💖💖💖💖💖
💚💚💚💚💚💚
عالی بعدی