
میخوام این داستانم رو چاپ کنم🌝🍓
شوک حقیقت انقدر سنگین بود که نزدیک بود اریکا خودش رو لو بده. پیرزن احتمالا با اریکا نسبتی فامیلی داشت چون چشمان ابی اش کاملا با چشم های ابی نلی هم رنگ بود. حتی رگه های بلوطی رنگ میان موهایش هم با نلی همرنگ بود. جدا از اون فرم صورت پیرزن و حالت و رفتار هایش شباهت عجیبی با تام داشت. ولی اریکا احساس دیدن یکی از اقوامش را نمیکرد. این زن رفتار سرد و مرموزی داشت و باعث میشد اریکا با دیدنش احساس سرما کنه. انگار تام هم پیش خواهرش موذب بود چون همش این پا و ان پا میکرد. با دستپاچگی گفت: خواهر! خوش اومدی. چه اتفاقی باعث شده که به اینجا بیای؟ کاملا مشخص بود که رفتار تام برای احوال پرسی صمیمانه بی تاثیر بود زیرا زن بدون توجه به حرفای های تام با صدای سردش گفت: دریچه اسرار باز شده تام.
رنگ تام پرید و با لکنت گفت: ددریچه ی اس..رار؟ ولی...ولی چطور ممکنه؟ انگار بیشتر باز شدن دریچه از خشم خواهرش میترسید. خواهرش جواب داد: من دقیقا اومدم اینجا که جواب این سوال رو از تو بگیرم. یکی از افراد این قلعه وارد شده. یک انسان معمولی قادر به رفتن داخلش نیست. با اینکه تام کاملا مطمئن بود که این حرف درست است، اما با تمام وجود سعی میکرد انکارش کند: چی؟ نه! امکان نداره! شاید یکی بجز خانواده ی ما تونسته... ولی خواهرش حرفش را قطع کرد: ساکت! واسه من دلایل احمقانه نیار. خودتم میدونی که حتما کار یکی از افراد این قلعه است. و من تا وقتی که اون فرد رو پیدا نکنم نمیتونم قلعه رو ترک کنم.
تام گفت: ولی الیزابت. تو این کجا فهمیدی که یکی دریچه رو پیدا کرده؟ الیزابت با سرد ترین لحنی که اریکا تو عمرش شنیده بود گفت: این وظیفه ی تو بود که چهار چشمی مراقب *غار*. ولی ازونجایی که مطمئن بودم مثل چند سال پیش توی این اتفاق هم گند میزنی مجبور شدم خودم حواسم بهش باشه. بعد نگاه تیزی که جایی که اریکا وایستاده بود انداخت و گفت: بهتره بریم داخل قلعه. اینجا حرفامون شنیده میشه. و بعد به داخل قلعه رفت.
بقیه مطالب اون بحث اونقدر مهم بودند که دیگر موضوع نسبت فامیلی با الیزابت اهمیتی نداشت. چند نکته ی طلایی در بحث وجود داشت. اول اینکه به راز خانوادگی بزرگ وجود داره که اریکا واحتمالا خواهر هایش ازون بی خبرن. دوم اینکه الیزابت به شدت دقیق و تیزه. بدون اینکه اریکا متوجه بشه اونو زیر نظر گرفته بود و حضورش رو احساس کرده بود. و اخرین و مهم ترین نکته: الیزابت در بین حرفاش کلمه ی *غار* رو به کار برده بود. به احتمال بسیار بالایی منظورش همون غاری بود که اریکا چند بار داخلش رفته بود. ایا ممکن بود که راز خانوداگیش اونجا دفن شده باشه؟ قلبش محکم در سینه اش میکوبید. اریکا نفس عمیقی کشید تا خودش رو اروم کنه. ولی این کافی نبود. باید با یکی حرف میزد.
ازونجایی که عمه خانم ادم بسیار تیزی بود، حرف زدن در روز روشن و جلوی چشمش با جنی کار عاقلانه ای نبود. اریکا نمیدونست الیزابت از دیدار جنی با ادمیزاد ها خبردار بوده یا نه. ولی اگر احتیاط نمیکرد دستش رو میشد و عاقبت خوشی در انتظارش نبود. حضور رسمی الیزابت موقع ناهار اتفاق افتاد. اونقدر جذبه داشت که سکوت همیشگی سالن ناهارخوری خوابیده بود. حتی اونیکی عمه ی اریکا، همون که مفصلاش جیر جیر میکرد هم بود. بلافاصله با حضور الیزابت، رنگ جنی پرید و جواب اولین سوال اریکا رو داد. عمه قضیه رو میدونست. یا حتی شاید بدتر از اون، جنی رو تنبیه کرده باشد. احتمالا گزینه ی دوم درست بود، چون کار کنی از رنگ پریدن گذشته بود. دستش بدجوری میلرزید و میخواست میز رو ترک کنه. ولی اریکا محکم دستش رو گرفت. الان وقت جا زدن نبود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامش رو بنویس
چشم؛)✨
وایییییی
عالییییییییییییی
وپذناانتبت ممنوننننن🌿🍓✨
عالییییی
مرسییییی🍓✨
فالو=بک
فالو=بک
😍😍😍
فوق العاده بود:)
یه درصدم فکر نمیکردم عمه ی اریکا باشه:/
خیلی خوب داری پیش میری🖒
منتظر پارت بعدم^^
راستی
بهتریییییییین تصمیمو گرفتی:))
که میخوای چاپش کنی
هروقت چاپ شد خودم اولین مشتریشم:)
موفق باشی^^
واااااای واقعاااا ممنونم ازت:)🫂🍓✨
حمایتت برام خیلیییی با ارزشه:)🌸💕✨
خوشحالم^^
امیدوارم بهترین نویسنده ی دنیا بشی:)
مدناهتلهلغهم مرسیییییی:))))🫂🍓✨