8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Talenny انتشار: 2 سال پیش 118 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید. خودم واقعا داشتم مینوشتم خوشم اومد. خیلی خوشحالم میکنید با نظرات قشنگتون💖 مرسی بابت زحمات ناظر عزیز
وای نه داریم تصادف میکنیم خیلی بلند جیغ کشیدم: نههههههههه خود تایلر خشکش زده بود و نمیدونست چیکار کنه وقتی به خودش اومد فهمید داریم تصادف میکنیم و به من نگاه کرد و لبخند زد بعد یک دفعه دستشو گذاشت پشت سرم و گرفتش پایین .
. یک جوری سپر جلوی ماشین خورد به ماشین جلویی که سر تایلر خورد به شیشه و از سرش خون میومد. تصادف باعث شد کاملا بیهوش شه. من از ترس که چشمامو سفت بسته بودم یکی از پلکامو بردم بالا و دیدم سرشو و نگرانش شدم. تکونش دادم و اسمشو صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. نکنه مرده باشه؟ وای خدایا اصلا من چرا سوار شدم ؟ چرا از من محافظت کرد خیلی عجیبه. چرا دارم با خودم حرف میزنم باید اورژانس خبر کنم همین خواستم گوشیمو دربیارم و زنگ بزنم مردی که صاحب ماشین جلویی بود اومد و سرم داد میزد ولی با دیدن تایلر پا به فرار گذاشت. احمق! میخواستم از ماشین پیاده شم و کمک بیارم ولی با دو تا کله گنده و یه پسر جوون کنارشون روبه رو شدم....
تالون) غمی که پنی بهم داد باعث شد یه سنگینی و فشار زیادی رو قلبم احساس کنم. از درد زیاد به نفس نفس افتاده بودم. ولی هنوز مونده تا برسم باید دووم میوردم پس رفتم نزدیک ترین سوپر مارکت تا آب بخورم. یه مرد چاق بد اخلاق رو صندلی چوبی نشسته بود و به من اخم کرد. زبون باز کردم تا چیزی بگم : آقا لطفا... مرد: چیه چی میخوای؟ -چرا دعوا دارید خب؟ یه آب معدنی میخوام. مرد بی اعصاب روشو کرد اونور و یه نفرو صدا کرد: مل بیا اینجا زود!
یه لحظه! گوشام درست شنیدن؟ مل اینجا چیمیکنه؟ همینطور که داشتم از تعجب شاخ درمیوردم مل در قالب در نمایان شد. ذوق زده گفت: تالون! پسر تو اینجا چیکار میکنی ؟ من دست به سینه شدم و صاف و سوف کردم خودمو گفتم: اصلا خودت اینجا چیمیخوای؟ مگه نباید پایگاه باشی؟ دست پاچه شد و با من من گفت : خب آم میدونی ایشون دایی من هستن و وقتی کاری برای انجام دادن ندارم میام اینجا همین. چشمامو گردوندم و بی حوصله گفتم : خب باشه یه آب معدنی بده به ما بریم. مل اومد جلو و روبه روم ایستاد : نه مگه من میزارم بری تو باید بمونی و باهم حرف بزنیم بعد میریم پایگاه نظرت چیه ؟ این دختره مارو گیر اورده ها.هزار تا کار دارم باید وسایلمو جمع کنم. -نه نمیشه باید سریع تر خودمو برای رفتن آماده کنم. با لحن لوسی گفت: تولوخدا تالون نلو مطمعنی میخوای بلی از پیشم؟
قیافه من که به این😐 شکل درومده بود و کم مونده بود بالا بیارم به دایی مل گفتم : بیا این پول سریع آبو برداشتم و زدم بیرون. وقتی خواستم کفشامو روشن کنم و برم صدای دختری منو میخکوب کرد سرجام. سرمو برگردونم تا ببینمش و با پنی مواجه شدم. آخه چطوری اون انقدر به سرعت خودشو رسوند بهم. بیخیال سوالای تو سرم شدم و با قیافه و صدای جدی گفتم : شما اینجا چی میخواید؟ پنی با قیافه ناراحت و با چشمای بغض دار که تو تاریکی مثل الماس خودنمایی میکردن بهم خیره شده بود. خودشو جمع و جور کردو بعد چند لحظه گفت : من..... من......
اومدم نزدیکش گفتم : تو چی؟
-منم دوستت دارم!
چییییی؟ گوشام درست شنیدن ؟ پنی الان اعتراف کرد؟ اصلا باورم نمیشه؟ نه من دارم خواب میبینم یا اینکه این پنی نیست ولی چند بار چشمامو باز و بسته کردم دیدم نه واقعیه! من که دستام از حرف پنی شده بود مثل یخ سعی کردم حرف بزنم و رفتم سمتش و دستامو از دو طرف گذاشتم رو بازوهاش. تکونش دادم و گفتم: دروغ نمیگی؟ الان گفتی دوستت دارم؟ پنی اخم کرد و دوباره گفت: برای چی دروغ بگم دوستت دارم دوستت دارم. یه لبخند شیطانی زدم و گفتم: نشنیدم بلند تر بگو. پنی داد زد: دوسستتتت دارممممم! -نشد بلند تر
پنی تا هرچقدر میتونست از حنجرش استفاده کرد و گفت : دوستتتتت دارممممممم. از خنده داشتم منفجر میشدم مردم از کنارمون رد میشدن و عین گیجا نگاه میکردن. پنی رو از زیر بقلش بلند کردم و تو هوا چرخوندمش و با شوق گفتم : منم دوستت دارممم. پنی که صورتش سبز شده بود و حالت تهوع گرفته بود گفت: تالون بزارم زمین خواهشا. منم که ضایع شدم گفتم: باشه عزیزم بفرمایید. تو چشمای هم خیره شدیم و یک دفعه پنی دستمو گرفت و گفت: نمیری دیگه نه ؟ -نمیدونم آخه... پنی یک دفعه اومد جلو صورتم طوری که نفسش به صورتم میخورد بعد گفت: نرو دیگه من اعتراف کردم که تک خنده ای کردم و گفتم: باشه نمیرم میمونم خوبه؟ یه نفس عمیق به معنای اینکه خیالش راحت شد کشید...
پنی) آخیش واقعا خوب کاری کردم رد دستبندشو زدم و خودمو رسوندم. خیلی حس خوبی دارم انگار تمام دنیا رو بهم دادن. وقتی نگام میکنه دلم میخواد هرگز نگاهشو ازم برنگردونه. مطمعنم هیچی و هیچ کس نمیتونه بینمون رو بهم بزنه. صدای زنگ دستبند تالون باعث شد از فکر بیام بیرون و بعد قطعش کرد. بعد گلوشو صاف کرد و گفت: برو خونه دیگه پنی الان دیروقته. دست پاچه شدم و گفتم: مگه ساعت چنده؟ -۱۲ شبه! با دست زدم به پیشونیم و گفتم : وای حالا چطوری برم خونه. تالون یه لبخند اطمینان بخش زد و گفت : از ارتفاع نمیترسی که؟ من یه قیافه مغرور و کاربلد گرفتم و گفتم : معلومه که نمیترسم. تالون با یه حرکت منو گرفت و منم چشمامو بسته بودم . تالون گفت: چشاتو باز کن. سفت لباس تالونو چسبیده بودم نیوفتم اصلا فکر نکردم ممکنه بیوفتیم؛ -نه نه نمیخوام همینجوری خوبه. تالون با تعجب گفت : تو که گفتی نمیترسم چیشد؟ منم غر غر کردم و چشمامو باز کردم و تو چشاش زل زدم و گفتم : گفتم نمیترسم ولی فکر نمیکردم اینطوری باشه همش تقصیر توعه! تالون با تاسف سرشو تکون داد و گفت : الان شدی پنی که من میشناسم. ویشگونش گرفتم و گفتم: طرف مهربونمو باید به دست بیاری . تالون: چشم خانوم خب بزن بریم . من جیغ میکشیدم و تالون تقریبا گوشاش داشت کر میشدن. پس کلافه گفت: پنی پنی ببین چشماتو باز کن. ابرا رو نگاه کن چه خوشگلن! شهرو ببین انگار تو رویا داری پرواز میکنی. من چشمامو باز کردم و به تالون نگاه کردم بعد به شهر و آسمون خیره شدم. چقدر قشنگ بود! تالون باعث شد ترسم بریزه. باورم نمیشه! سرمو دوباره سمتش برگردوندم و گفتم: تالون یه چیزی ازت بپرسم؟
تالون گفت: هرچی خواستی بپرس. - خب اگه یه روز قرار باشه بین منو خانوادت یکی رو انتخاب کنی کدوم راهو میری؟ یا اگه مجبور باشی بخاطر خانوادت منو ول کنی؟ یه ذره فکر کرد و گفت : خب تو هر راهی بری من همونو انتخاب میکنم. هیچ وقت تو رو بخاطر هیچ کس ول نمیکنم. -قول میدی؟ با انگشت زد رو دماغم و گفت :اره قول میدم نگران نباش. دیگه بریم سرعت کفشاشو تنظیم کرد و رفت سمت خونمون. منو گذاشت زمین و خودشم کنار واستاد. قبل از اینکه درو باز کنم رومو برگردوندم سمتش و بهش گفتم: ازت ممنونم. تالون هم گفت: کاری نکردم این منم که باید ازت تشکر کنم خوشگل من. لپام از خجالت سرخ شد و میخواستم با عجله درو باز کنم کلید افتاد. باهم خندیدیم و دیگه تونستم درو باز کنم. وارد خونه شدم و وقتی میخواستم درو ببندم بهش گفتم: مراقب خودت باش. تالون هم دست تکون داد و گفت : تو هم مراقب خودت باش. لبخند ملایمی زدم و درو بستم. وقتی وارد شدم عمو گجتو دیدم که رو مبل خوابش برده و برایان هم پایین مبل خوابیده. رفتم اتاقم و لباس خوابم که صورتی بود و طرح یونیکورن داشت پوشیدم. خودمو پرت کردم و رو تختم بعد شروع کردم به رویا پردازی. یعنی میتونیم این اختلاف خانوادگی رو باهم بشکونیم؟ اینطوری دیگه مجبور نیستیم باهم بجنگیم. خیلی عالی میشه. پتوی قرمزمو کشیدم رومو خوابیدم.
(تالیا) وقتی اومدن نزدیک ، دوتا کله گنده که پشت اون پسره بود رفتن سمت در راننده و وقتی درشو باز کردن با تایلر بیهوش رو به رو شدن. معلوم بود خیلی ترسیدن و برگشتن پیش اون پسر. وقتی قضیه رو بهش گفتن رنگ از رخسار اونم پرید و رفت سمت تایلر، تکونش میداد و میگفت : قربان قربان ولی جوابی نشنید بعد با عصبانیت تمام سمت من برگشت و داد زد: تو کی هستی؟ تو قربانو کشتی دخترک؟ من اخمام رفت تو هم و پامو کوبیدم زمین بعد گفتم: نخیر تقصیر قربان خودتونه که تا حلقش گازو فشار میده که تصادف کنیم. سه نفری اومدن کنار هم جمع شدن و بلند پچ پچ میکردن : ازکجا معلوم راست میگه؟ نه دختره این بلارو سر قربان اورده باید ببریمش پیش رییس. اروم اروم میومدن نزدیکم منم همونقدر داشتم میرفتم عقب. _دختر جون نترس فقط باید با ما بیای. -نه من نمیام چون کاری نکردم کله پوکا. اینطوری نمیشد باید تا جایی که میتونم بدوم نتونن منو بگیرن. پس شروع کردم تا جایی که نفس داشتم میدویدم. چند متر که دور شدم ازشون پشت سرمو نگاه کردم . خدای من چی میبینم؟ اینا چقدر سریعن با این هیکل. اینور و اونور نگاه میکردم. کجا برم؟ کجا برم؟ دارن نزدیک تر میشن. خدایا کمکم کن!
دوباره پشت سرم نگاه کردم تا ببینم گمم کردن یا نه؟ پس اون یکیشون کو؟ وقتی جلومو نگاه کردم دیدم اون یکی جلوم واستاده و نمیتونستم سرعتمو کم کنم و خوردم بهش و افتادم زمین.
پسره جوون انگار تایلرو با اورژانس فرستاده بود بیمارستان و خودش با ماشین تایلر اومد و ترمز کرد جلوی پام. چند تا ماشین دیگه هم به شکل دایره دورم محاصره کرده بودن . همشون از ماشین پیاده شدن و کنار ماشین خودشون واستادن. پسر از ماشین پیاده شد و به دو تا از اون بادیگاردا گفت منو بگیرن. جیبمو گشتم تا چیزی پیدا کنم اها فهمیدم تفنگم! ولی اگه درارمش فرقی هم نمیکنه چون اینا زیاد ترن. بیخیال شدم و دستمو از تو جیبم دراوردم. اومدن و دستامو سفت گرفتن و پیچوندن بعد دستبند زدن. یه آخ کوچیک گفتم و رو به اون پسرک گفتم : ببین بد اشتباهی کردی فهمیدی؟ پسره گفت: بندازیدش تو ماشین میبریمش پیش رییس. منو به زور چپوندن تو ماشین تایلر . زیر لب فوشش میدادم و حرص میخوردم. همش بخاطر اون تایلره عوضیه. حسابشو میرسم. رو به پسره گفتم : فکر کردی بی جواب میمونه کارت؟ -ساکت شو! _میبینی آخر عاقبتتو فقط واستا و بعد یه پوزخند زدم.....
(تالون) وقتی چراغ اتاق پنی خاموش شد دیگه میخواستم کم کم برم و یک دفعه با اون پسره مزاحم مایکل رو به شدم. جلوم واستاده بود و یه نیشخند آزار دهنده زد. اخم کردم و با عصبانیت گفتم : تو اینجا چیکار میکنی ؟ مایکل دستشو گذاشت تو جیبش و دور من راه میرفت و میگفت : فکر کردی پنی تورو انتخاب میکنه ولی اشتباه میکنی! پنی منو دوست داره خودتم میدونی! یک دفعه هولش دادم و افتاد. دستمو به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم: ببین دور و بر پنی نپلک. پنی منو انتخاب کرده هرکاری کنی جواب نمیده! با یه خنده ترسناک گفت : میبینیم اقای تالون. یه تفنگ بیهوشی دراورد و یه تیر زد به پهلوم. وقتی خواست بلند شه پریدم سمتش و میخواستم تفنگو بگیرم ولی دستام ضعیف شده بودن، پاهامو احساس نمیکردم. با زانوم افتادم زمین و گفتم : تو با من چیکار کردی؟ همینطور میخندید و منو مسخره میکرد و گفت : الاناس که کم کم مغز بدرنخورتم هم مثل دست و پات از کار بیوفته.سوزش بدی احساس میکردم انگار تمام بدنم دارن سوزن میزنن. چشمام دیگه توان دیدن نداشتن. سعی میکردم بلند شم ولی بعد هر قدم میوفتادم زمین. بدون هیچ نا و توانی به سختی میتونستم اینو بگم : ب...به...پپ..پنی...کا... ری....ندا...ش..ته...باش . و تالون کاملا بیهوش شد و صفحه سیاه میشه.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
اگه تا پارت بهد تالون یه بلایی سر مایکل نیازه خودم می پرم تو داستانت سرشو می زنم😂
🤣 حالشو میگیرم مگه میزارم قسر در بره
ایول خیلی قشنگ بود❤
مرسی عزیزم قشنگی از شماست🌷💖☺️