
سلااممممم😀😀چطورینن؟😁خب همونطور که میدونین امروز تولد جیمینه😎😋تولدددششش مبارککک🎉 از اونجایی که من جیمین لاورم و هیچ کاری نمیتونم بکنم گفتم بیام و چندتا پارت بزارم😐😑
پنج روز گذشت و من نتونستم به نتیجه ای برسم.نمیدونستم باید چیکار کنم.شاید هم میدونستم و داشتم خودمو گول میزدم!اره به نتیجه رسید بود.باید از زندگیش میرفتم .هرچی با خودم کلنجار میرفتم که نه نمیتونم برم ولی باید از زنگیش میرفتم برای ارامشش.ولی قلبم چیزه دیگه ای میگفت. نمیتونست بدون اون زندگی کنه .ولی باید میرفتم تا به ارامش برسه .بین عقل و منطق گیر کرده بودم.عقل میگفت باید بری از زندگیش.تا ارامش داشته باشه ولی قلبم میگفت نه!تو بدون اون نمیتونی!متاسفانه عقل چیزه درستی میگفت.مگه دوستش نداشتم؟؟؟؟مگه عاشقش نبودم؟؟؟؟چرا بودم!بدجور عاشقش بودم!پس هر عاشقی برای معشوقش ارامش و زندگی خوب میخواست!اگه من به اون میرسیدم اون دیگه نمیتونست با ارامش زندگی کنه.پس نباید بهش میرسیدم!داشتم دیوانه میشدم.نمیتونستم بهش برسم...نمیتونستم...احساس پوچی میکردم!اره بدون اون پوچ بودم!وقتی بهش فکر میکردم میدیدم جیمین چی بوده که اینجوری توی این چند ماه منو عاشق و وابسته ی خودش کرده!دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.انقدر توی اتاقم مونده بودم که دیگه فضای اوتاق داشت خفم میکرد!رفتم بیرون.مامان داشت با تلفن حرف میزد.معلومبود که داره با دایی حرف میزنه.نفس کم اورده بودم و میخواستم بزنم بیرون.اما با فکری که به ذهنم رسید هم قلبم شکست هم به نتیجه رسیدم.
پنج روز گذشت و من نتونستم به نتیجه ای برسم.نمیدونستم باید چیکار کنم.شاید هم میدونستم و داشتم خودمو گول میزدم!اره به نتیجه رسید بود.باید از زندگیش میرفتم .هرچی با خودم کلنجار میرفتم که نه نمیتونم برم ولی باید از زنگیش میرفتم برای ارامشش.ولی قلبم چیزه دیگه ای میگفت. نمیتونست بدون اون زندگی کنه .ولی باید میرفتم تا به ارامش برسه .بین عقل و منطق گیر کرده بودم.عقل میگفت باید بری از زندگیش.تا ارامش داشته باشه ولی قلبم میگفت نه!تو بدون اون نمیتونی!متاسفانه عقل چیزه درستی میگفت.مگه دوستش نداشتم؟؟؟؟مگه عاشقش نبودم؟؟؟؟چرا بودم!بدجور عاشقش بودم!پس هر عاشقی برای معشوقش ارامش و زندگی خوب میخواست!اگه من به اون میرسیدم اون دیگه نمیتونست با ارامش زندگی کنه.پس نباید بهش میرسیدم!داشتم دیوانه میشدم.نمیتونستم بهش برسم...نمیتونستم...احساس پوچی میکردم!اره بدون اون پوچ بودم!وقتی بهش فکر میکردم میدیدم جیمین چی بوده که اینجوری توی این چند ماه منو عاشق و وابسته ی خودش کرده!دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم.انقدر توی اتاقم مونده بودم که دیگه فضای اوتاق داشت خفم میکرد!رفتم بیرون.مامان داشت با تلفن حرف میزد.معلومبود که داره با دایی حرف میزنه.نفس کم اورده بودم و میخواستم بزنم بیرون.اما با فکری که به ذهنم رسید هم قلبم شکست هم به نتیجه رسیدم.
زدم بیرون.کلاهم هودیمو انداخته بودم روی سرم و بی صدا گریه میکردم.معلومه که باید گریه کنم.داشتم از پیشش میرفتم.داشتم تنهاش میزاشتم که با ارامش زندگیشو بکنه.در کنار خانوادش.مهم نیست اگر صد برابر بیشتر گریه کنم یا احساس دلتنگی ولی باید میرفتم باید میزاشتم در کنار خانوادش زندگی کنه. میرفتم....برای اون میرفتم!.......وسایلم رو جمع کرده بودم.سه روز دیگه پرواز داشتم.مامان بابا رو راضی کرده بود البته که بابا کلی به دایی خیلی اعتماد داشت.داشتم کانالای تلویزیون رو بالا پایین میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد.رفتم و از آیفون نگاه کردم.یونا و جونگ وو بودم.وایییییی....به یونا نگفته بودم هنوز...در رو باز کردم که با قیافه ی عصبانی و ناراحتش مواجه شدم!یونا:خیلیییی نامردی....اخه نارفیق تو میخواستی بری نباید یه زنگ به من میزدی هانننن؟من باید از مامانم بشنوم؟ حق داشت .هرچی میگفت حق .ولی همون جوری اومد سفت بغلم کرد.منم بغلشم کردم:ببخشید عزیزه دلم اصلا یادم نبود.از بغلم جدا شد:منو یادت رفته بود؟؟داشت گریا میکرد .دوباره بغلش کردم:گریه نکن رفیقم نه تورو یادم نرفته بود کلی کار ریخته بود سرم.دوباره نگام کرد:اصلا واسه چی میخوای بری؟چرا میخوای تنهامون بزاری؟کاشکی میتونستم بهش بگم که برای چی میخوام برم.کاشکی میتونستم بگم دلم اصلااا راضی نیست که برم.ولی مجبورم:راستش داییم بهم گفت منم قبول کردم.از بغلم اومد بیرون به جونگ وو احترام کوچیکی گذاشتم:سلام جونگ وو:به سلام لیا خانم.از طرز حرف زدنش معلومه هنوز ناراحته.
خنده ای کردم و گفتم:اوا شما نمیخوای فراموش کنی؟جونگ وو :دقیقا بگو اصلا میشه توی شب به اون قشنگی کاری که برادر و دوست زنم باهام کردن رو از یاد ببرم؟؟با شنیدن اسم برادر دوباره به یادش افتادم .دوباره غبار غم به دلم نشست:حالا ببخشید دیگه یه شوخی بود.وارد شدن و روی صندلی نشستن من و مامان ازشون پذیرایی کردیم.کنار یونا نشستم جونگ وو که دید حاله یونا و من خرابه دوباره شروع کرد به شوخی کردن و خندوندن ما......شب شد به اتاقم رفتم که گوشیم زنگ خورد.خودش بود بازم قلبم لرزید.دستم رفت سمت گوشی که جوابش بدم ولی نه نباید جواب میدادم!اگه جواب میدادم بازم دلم براش میرفت و کنترلم و از دست میدادم.حتما از یونا شنیده بود که میخوام برم.انقدر زنگ خورد که قطع شد.دوباره زنگ خورد نه!زنگ نزن لعنتی!نمیخوام جوابتو بدم.صدای گوشی رو قطع کردم و رفتم روی تختم نشستم و سعی کردم به گوشی نگا نکنم.بازم گوشی روی میز ویبره رفت .قلبم داشت میترکید.نمیتونستم جوابشو بدم.یعنی با تمام وجود میخواستم که جوابشو بدم.دلم براش تنگ شده بود.برای خودش! برای صداش!ولی نباید جواب میدادم.گوشی قطع شد و برام پیام اومد."لیا جون من نرو!من نمیتونم بدون تو.نرو به خاطر من"با پیامش قلبم به تپش افتاد با اینکه باید فراموشش میکردم ولی بازم دلم واسه ی اینکاراش لرزید.ناراحت بود میشد از پیاماش فهمید"اصلا چرا میخوای بری؟بمون با هم درستش میکنیم.شده حتی از ارثم محرومم کنن ولی من تورو میخوام."نهههه اینطوری حرف نزن.قطره ی اشک داغی روی گونم سر خورد!چرا قلبم داشت هر لحظه تندتر میزد؟نه نمیتوم جیمین!نمیتونم وقتی تو ارامش نداری برای ارامش خودم وایسم."جواب نمیدی نه؟اصلا الان میام جلوی در خونتون"نه!نباید میومد به فکر این نبودم که مامان و بابا میفهمیدن به این فکر میکردم که باز قلبم براش میلغزید و رفتم هم برای من سخت میشد هم برای اون واسه همین گوشی رو گرفتم دستم و تایپ کردم.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تتترروووووخخخدداااااا بببععددیی رووو ببزااارررر🥲
چندبار گذاشتمممم رددددد شدددد😭😭
دوباره امروز میزارم ببینم چی میشه😑
🥲🥲🥲
هووووررااااا
توروخدا پارت جدید رو انقد دیر نزار
تو این هفته میشه بزاریش؟
هیچکس دنبال نمیکنه🙄برای همین دیر میشه😑
ولی خب میخوام فردا بزارم🙂
دنبال نمیکنن؟
بخدا خیلی خوبه تو زود بزاری حمایت میشه
back
فـالــــــــو=بــــــکــــــــــ 🌚🌗 انفــــــالو=انفالو
تا 200 تایی شدنم بک میدم🍡🪅
اگه هم میخاین تبلیغ کنین قبلش تستم و لایک کنین که پین تون میکنم
ببخشید بابت تبلیغ
بک بده
🗿👌🏻
جر ولی بدون ازت کپی نکردم چون خودم نوشتم 🙂
بک بده