10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Kook❤ انتشار: 4 سال پیش 761 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام خوشگلاااا ..... 😍😍 اینم از پارت جدیدم .... بعد از سال ها منتشر شد😅😅😅 .... امیدوارم ازم ناراحت نباشین .... خب بریم که ببینیم اخرش چی شد ؟؟؟
تالون : زندگی جاودانگـــی ...من اومدم .... 😆😆😆 بعد شیشه رو اوردم بالا و اکسیر رو خوردم .....
چهره تالون : 😵😵😵😵😵😵😵 اه ..... آییییییی ...... یه دردی رو توی بدنم احساس میکنم ..... آخخخخخ ...... حالم خوب نیست 😲😲😲😲 ...... چند ساعت بعد از بیهوش شدن : اخ .... حالم بده ...... چه اتفاقی افتاد ؟ .... من کجام ؟ ..... اهان ، من اون اکسیر حیات رو خوردم و بیهوش شدم .....
تالون : هان ...... چرا ...... چـ....چرا این شکلی شدم ؟ ....... لباسام چرا ؟ ....... اینا دیگه چین روی لبام ؟؟؟؟؟ اه کاشکی یه آیینه داشتم 😕
اوه اونجا رو یه رودخونه .... برم اونجا خودم رو ببینم ، رفتم لب رود خونه و یه نگاه تو آب به خودم انداختم 😦😦😦😦😦😦😦
تالون : 💢💢💢💢ووووووااااااااااای ..... ایـ این چه قیافه ایه .... چـ...چـ.... چرا این شکلی شـــدم ...چــ چـ چرا من مـ مـ من شدم ..... یه خـــــــون آشــــــــام ......ووووواااااااای حالا چیکار کنم ؟ ..... آآآآآآییییی ههههههه 👿
( دوستان باید در اینجا یه توضیحی بدم تالون آلان هنوز یه خون آشام کامل نشده ، یعنی چهره خون آشام رو داره ولی این حالت گذرا هسته یعنی الان خودشه و می تونه خودشو کنترل کنه ولی بعد از اینکه مدتی بگذره یه حالتی بهش دست میده و یه جورایی انگار یه خون آشام میشه و دیگه کاراش مثل یه خون آشام واقعی میشه و دیگه کاراش دست خود تالون نیست ، هر وقت این علامت 💀رو دیدن بدونین که آلان تالون دیگه خودش نیست و یه خون آشامه )
آآآآآآییییییی .....
💀 من کجام ؟.... باید کجا برم ؟ ..... باید برم به همون قصر متروکه ..... آره .....
بقیه داستان از زبان پنی : بالاخره تونستم شماره تالون رو هک کنم آلان به گوشیش دسترسی دارم بزار اول یه سر به مخاطباش بزنم ..... خـــــب بزار ببینمـ..... اهان ....
وای شماره عمو کلاو نوشته ..... چیکار کنم ؟ بهش زنگ بزنم ؟ .... بعد از چند دقیقه فکر کردن : آره باید بفهمم چه اتفاقی افتاده .....
📞 بیـــــــب بیــــــــب ، دکتر کلاو : الو تالون تویی ؟ کجـــــایی پسره بی مصرف ؟ مگه دستم بهت نرسه ؟ اکسیر حیات پس چی شد ؟ چرا برام نمیاریــــش ؟ وای به حالت اگه این بار هم شکست بخوری 😡 پسره به درد نخور ....😠😠😠
قیافه من : 😮😮😮😮😮
پنی : یعنی چی ؟ چرا این جوری کرد ؟ مگه آلان نباید اکسیر حیات به دستش رسیده باشه ؟ مگه تالون اونو نبرده که بهش بده ؟ یعنی تالون هنوز نرفته پیش عموش ؟ اگه نرفته پس کجاست ؟؟؟؟؟؟
خیلی سر در گم شدم از یه طرف خیالم راحت شد که اکسیر هنوز به دست دکتر کلاو نیفتاده از طرف دیگه هم خیلــــــی نگران تالون بودم یعنی چی شده ؟؟؟؟
اهان ، یه فکری به ذهنم رسید ، شماره تالون رو که پیدا کردم می تونم باهاش ، دستبندش رو رد یابی کنم اون همیشه همه جا همراهشه ...
خوب بزار ببینم ...... اهان ...... ایناهاش ..... پیداش کردم ...... اااااه ؟؟؟؟ ولی چرا داره دوباره توی اون قصر متروکه رو نشون میده ؟؟؟؟؟ تالون چرا اونجاست ؟؟؟؟؟ خیلی عجیبه ؟؟؟؟؟ یعنی چی شده ؟؟؟؟؟؟ .....
پنی : اممممم ولی ...خب به هر حال پیداش کردم بزن بریم سراغش ......
توی خیابونا پر از ماشینای پلیس بود و همه ، همه جا داشتن دنبالم میگشتن ... ولی باید هر جور بودم میرفتم ....
بقیه داستان از زبان تالون ( آلان خودشه ) : آه .... من کجام ؟؟؟ .... چرا دوباره اینجام ؟؟؟؟ .... اهههه .... ســـرم .... دستمو گذاشتم روی لبم .... دو تا چیز تیز رو حس کردم .... شکه شدم و سریع بلند شدم و گفتم : نــــــــه ... من که هنوز خون آشامم .... یعنی اونا خواب نبود ؟؟؟ .... 😭😭😭😭 حالا چیکار کنم ؟؟؟ ..... توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و اشک می ریختم .... تالون : دیگه نمی تونم با این قیافه جایی برم .... 😭😭😭 ... قیافه جذابم رو از دست دادم .... عمو کلاو اگه بفهمه دیگه هیچی .... باید فاتحه مو بخونم ....وااااای از همه مهم تر پنــــی .... پنی دیگه با این قیافه ، بهم علاقه مند نمیشه ..... 😭😭😭 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😢😢😢😢.... کاریش نمیشه کرد ، باید یه مدت اینجا بمونم....
همین جوری که داشتم با خودم صحبت میکردم یه دفه بوی عجیب رو حس کردم .( بوی خون ) دوباره اون سر درد وحشتناک اومد سراغم ، چشمام عین چشم گربه شد و بعد ....
💀 ( آلان تالون خودش نیست ) : سریع رفتم لب پنجره و به بیرون یه نگاه انداختم ... یه حیوون زخمی رو دیدم .....
تالون : اخخخخخخخ جانم ...... از قصر اومدم بیرون و بهش نزدیک شدم و بعد .... اههههههه .....👿👿👿👿👿👿 بهش حمله ور شدم .
بقیه داستان از زبان پنی : ....خودمو هر جور بود رسوندم به اون قصر متروکه .... در باز بود ... با ترس و لرز رفتم داخل ... ... وای این بار خیلی بیشتر می ترسم ..... آخه این بار تنهام ..... و صداهای ترسناک بیشتر شده بودن .... واااای ...... 😨😨😨😨😨 یه دفه چشمم به یه چیزایی افتاد که ترسم خیییلییی بیشتر شد .... دیوارا خون آلود بودن .... جسد حیونای مرده .... روی دیوارا زخم و و زیلی .... داشتم می مُردم از ترس ... خیییلیییی نگران تالون شدم و رفتم که پیداش کنم .
داشتم نقطه ای که علامت میداد رو رد یابی می کردم انگار باید از توی این اتاق باشه .... دَر باز بود ... هلش دادم جلو .... وایییی خیلی می ترسم ..... با ترس و لرز رفتم داخل .....
بقیه داستان از زبان تالون : دوباره بیهوش شده بودم .... بیدار شدم ... چـرا همش ایجوری میشم ... دوباره خودمو توی اون قصر متروکه پیدا کردم .... با خستگی بلند شدم .... توی یه اتاق بودم .... یه آیینه شکسته روی زمین بغل دیوار پیدا کردم ، رفتم کنارش و روی دو زانوم نشستم و خودمو توش نگاه کردم ..... دندونای نیشم خونی بودن .... اههههه .... یعنی من چیکار کردم ؟؟؟ ... خیلی سردرگم بودم .... یعنی چه اتفاقایی داره برام می افته ؟؟؟؟ .... همین جوری که توی فکر بودم یه دفه یه صدایی شنیدم .... سریع رفتم و توی تاریکی قایم شدم .... در اتاق آروم باز شد .
بقیه داستان از زبان پنی : رفتم توی اتاق : تالـــــون ، تالــــون ، تالون کجایی ؟
بقیه داستان از زبان تالون : پنی بود ، یه لبخند شیطانی زدم .... خواستم که یکم بترسونمش ، آروم آروم بدون اینکه متوجه من بشه ، به در اتاق نزدیک شدم و بعد یه دفه در رو محکم بستم و دوباره قایم شدم 😈 ....
بقیه داستان از زبان پنی : داشتم تالون رو صدا میکردم ولی کسی جوابم رو نمی داد تا اینکه یه دفه در محکم بسته شد .
پنی : وااااای ... چی شد ؟ چرا در بسته شد ؟ ..... 😨😨😨 رفتم طرف در و دستگیره رو گرفتم .... ولی هرکار می کردم در باز نمی شد .... یه دفه یه صدایی اومد ... صدا : ههههههه 👻👻👻👻 ... پنی : وااااای .... می کوبیدم به دَر و کمک می خواستم . پنی : کمممک ... یکی کممممکم کنه .... برگشتم و گفتم : اینجا چه خبره ؟ .... به یه طرف نگاه کردم یه چیزی خیلی سریع رد شد 😨 اون طرفو نگاه کردم بازم دوباره .... پنی : واااای اون چیه ؟؟؟؟ ..قــــــــژژژژ ... وای صدای چی بود ؟ .... یه سایه توی تاریکی دیدم آروم آروم رفتم جلو .... چی می تونه باشه ؟؟...پنی : اههههه کی اونجاست ؟؟؟؟ بعد یه دفه اون سایه سریع توی تاریکی محو شد .... پنی با خودش گفت : کجا رفت ؟؟؟😨😨😨
که یه دفه یکی دستشو روی شونم گذاشت و با یه صدای شیطانی گفت : پنـــی خوشگلـــــــه 😈😈😈😈
قیافه من : 😨😨😨😨😨😨😨😨 برگشتم و .......
پنی : وووووااااااااای ........ برو عقب ....برو .....برو ...... به من نزدیک نشو ..... برو عقب .....نیــــا ....... وااااای .....کمممممممک . که اومد جلو و دستشو گذاشت روی لبم و گفت : شششششش منم تالون . ببین خودمم .
من که از ترس خشکم زده بود ، یه نگاه بهش انداختم.... از تعجب دهنم باز موند ......😱 آره خودش بود . بهش گفتم تالون واقعا خودتی ؟ چـ چـ چه بلایی سرت اومده ؟ چرا این جوری شدی ؟؟؟؟ این چه قیافیه ایه ؟؟؟ تـ تو ... تو ... یه خونـ ...خون آشامی ...
تالون اشک توی چشماش جمع شد و گفت آره ، یه خون آشام شدم 😢😢😢 بهش گفتم : چی اتفاقی برات افتاده ؟ چرا این جوری شدی ؟ تالون گفت : من اون شیشه ، اکسیر حیات رو خوردم و این بلا سرم اومد ، 😢 من با تعجب گفتم چــــی تو اونو خوردی ؟؟؟، پس عموت چی؟؟ یعنی عموت هنوز خبر نداره که تو این جوری شدی ؟
تالون سرشو به نشونه بله تکون داد ، بعد افتاد توی بغل منو و شروع کردن به گریه کردن ، گفت : پنــــی 😭 حالا چیکار کنم ، یعنی قراره تا آخر عمرم این شکلی بمونم ؟ یه هیولا ؟؟؟ من چهره خیلی جذابی داشتم ولی آلان با این قیافه هیشکی منو دوست نداره ، همه ازم می ترسن حتی تو 😭😭😭، بگو چیکار کنم ؟ 😭😭😭😭
من اونو گرفتم توی بغلم و گفتم هــــی .... اشکالی نداره تالون ، درسته همه ازت میترسن ، ولی من که آلان دیگه ازت نمی ترسم ، من کنارت می مونم ، با هم یه جوری این مشکل رو حل می کنیم ، نگران نباش ، هنوز یه نفر این جا هست که ...دو ...دوسـ...دوستـ .... ( می خواست بگه دوست داره )😊
تالون سریع سرشو گرفت بالا و با ریشخند گفت چــــی درست نشنیدم ؟؟ آلان چی داشتی میگفتی ؟؟؟ یه بار دیگه بگو 😌😆😆😆😆
من سریع حرفمو پس گرفتم و گفتم هیـ ... هیچی . نشنیده بگیرش ، تالون یه لبخندی زد ، بعد با ناراحتی رفت یه جا نشست و به دیوار تکیه داد . سرشو گرفت بالا و به من نگاه کرد و گفت پنــی آلان دیگه من فقط تو رو دارم ، حالا باید چیکار کنیم ؟ منم با ناراحتی رفتم و کنارش نشستم ، بهش گفتم نگران نباش یه فکری می کنیم 😔 راستش تا حالا توی چنین موقعیتی نبودم ، تا حالا هیچ وقت شکست نخوردم ، همیشه برنده بودم ، تازه اولین بارمه ، واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ، تالون یه نگاه بهم انداخت و داشت بهم گوش میکرد .
پنی : وقتی توی پایگاه پلیس بودم برای هر لحظه از وقتم یه برنامه داشتم ولی آلان که منو از پایگاه پلیس اخراج کردن ، فکر می کنم هیچ کاری از دستم بر نمیاد ، یه جورایی احساس بی ارزش بودن می کنم ، هـــــی واقعا نمی دونم باید چیکار کنم ؟؟؟؟ آلان می تونم تو رو درک کنم تالون .
به یه طرف خیره شده بودم و همین جوری داشتم با تالون دردو دل می کردم که یه دفعه....
بقیه داستان از زبان تالون : داشتم به حرف های پنی گوش میدادم . به من نگاه نمی کرد و فقط به یه نقطه خیره شده بود ، که یه دفعه ......
( تالون داره با خودش میگه ) : اه.....اه..... دوباره نــــه .... اه .... دوباره ...اون درد عجیب .... آییییییی ....
سرمو گرفتم پایین و درد رو تحمل میکردم و هی می لرزیدم پنی داشت هنوز صحبت می کرد و حواسش به من نبود ... آآآییییی .... نـــــه ....
وپااایان .... نظر یادتون نره ... بای بای 👋👋👋
......( تالون خون آشام ، تو دلش ) : 💀 آیی ... چی شد ... من کجام ... اهان ، راستی اومدم به اون قصر متروکه .... هان ؟؟؟؟
پنی : نگران نباش ، یه جوری مشکل رو حل می کنیم .
تالون خون آشام : 💀 این دختر دیگه کیه ؟؟؟ ولی برام خیلی آشناست ؟؟؟ اسمش چی بود ؟؟ پنـ . . پنی ؟؟؟
💀 برگشتم و به پنی نگاه کردم ، با صدای مرموزی گفتم : پنــــــی . . .
بقیه داستان از زبان پنی : تالون من بهت قول میدم که تنهات نزارم 😣 یه دفعه یه صدایی شنیدم : پنــــــــــی 😨😨😨😨😨( به همراه خنده شیطانی )...این صدای کی بود ؟ ......
تالون ؟؟؟؟؟
نظرتون رو درباره داستانم بگین ....😘😘😘
بای بای 👋
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
وای چه قشنگ شده ممنون
وای سارا میدونی من افسرده شدم یهو چیشد
اما داستانت خیلی قشنگه
ببین تالون خون پنی رو میخوره؟؟؟؟؟
ادامه بدیا ترخدااا
تروخدا نگو که من شرمنده شما شدم ، نمی دونم چی شد که کلااا پروفایلم با هر چی تست توش بود کلااا پاک شد ، مجبور شدم دوباره بنویسم 😢
دشمنت شرمنده باشع
من خودم میدونستم اخه تو تستچی
میزدم پنی و تالون تا ابد پروفایلت میومد و میزد وسط نا کجا اباد
عالـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود
با حال بود پارت بعد کی کی میاد