
افسر داشت با تعجب به من نگاه میکرد و بعد خنده ی زیبایی کرد و گفت :واااااو پسر باورم نمیشه توچه جوری تونستی مین یونگی روقانع کنی که اجازه بده شاگردش بشی دختر تو محشری ....یونگی یه نگاهی که به معنای خف*ه ش*و بود به جیمین کرد و بعد دم گوشم گفت : راز موفقیتت رو به منم بگو باشه ؟....من که تعجب کردم از این تغییر مود به شوخی بهش گفتم: نچ به هیچ کس نمی گم .... الکی چهره ی ناراحت به خودش گرفت و گفت : چرا ؟ ..... گفتم : چون این یه رازه راستی من ... نزاشت حرفم بزنم و گفت : بله میشناسمت دختر رئیس هتل اینجا و افسر جیمین هستم پارک جیمین از دیدنت خوشحالم وامیدوارم که زیر دست یونگی دووم بیاری.... هوسوک گفت : انگار فقط من اینجا خبر نداشتم .....جیمین نگاهی باخنده به هوسوک انداخت بهش گفت :حالا که میدونی ....من:ممنون ....و از اتاق رفتیم بیرون ....من : خب حالا باید چی کار کنیم ؟.... یونگی گفت : فک کنم تو خیلی کار داشته باشی .... و بعد نگاهی تو ی اتاق انداخت ....من: نه بابا ...خب چرا فک کنم نباید اجازه بدم بابام بفهمه چون اونوقت اجازه نمی ده کاری بکنم و اجازه نمیده جایی برم .... همون لحظه فکری به ذهنم رسید ....
با تعجب به یونگی نگاه کردم و خنده ی شیطانی زدم .... هوسوک :یونگی فک کنم برات یه نقشه هایی داره ..... جیمین : اره هیونگ فک کنم من و هوسوک بریم خیلی بهتره .... و بعد دست هوسوک و گرفت و رفت یونگی داشت منو نگاه می کردو گفت : هاااااان باز چته هنو نیومدی احساس پشیمونی می کنم که اجازه دادم اینجا باشی .....من :نگران نباش کاری بدی نمیخوام کنم ..... یونگی : نه بابا میخوای بکن ..... با حالت انزجاری بهش کردم و گفتم : حال بهم زن ..... یونگی : چته فکر تو اشکال داره نه حرفای من ....من : حالا بیخیال گفتم بابام بفهمه نمیزاره بیام بیرون پس باید یکی بگه که این اتفاق پیش امده بوده و باید یکی بگه که من اجازه دارم تو این حل این پرونده کمک کنم و اون کسی نیست جز ..... تو ..... یونگی گفت : اصلا فکرشم نکن من اصلا حوصله ندارم خودت یه فکری به حالش بکن ..... من : اااااااِ پس ...اون مدرک رو نمیخوای.....یونگی : حالا اونی که میگی چی هست که هی منو با اون تهدید میکنی خانم .... من: خب یه فیلم وقتی که قاتل داشت کارش رو انجام میداد.... یونگی اول فکرد و بعدش گفت: همینجوری حلش میکنم نیازش ندارم .... من: چه داشته باشی چه نه باید اینکارو بکنی ..... یونگی : من اصلا همیچین کار نمی کنم .... اون نمی دونست که من هرچی بخوام میتونم فراهم کنم و یا هرچی بخوام میتونم به دست بیارم و ول کن نیستم به فکرم خنده شیطانی کردم و ....
افسر داشت با تعجب به من نگاه میکرد و بعد خنده ی زیبایی کرد و گفت :واااااو پسر باورم نمیشه توچه جوری تونستی مین یونگی روقانع کنی که اجازه بده شاگردش بشی دختر تو محشری ....یونگی یه نگاهی که به معنای خف*ه ش*و بود به جیمین کرد و بعد دم گوشم گفت : راز موفقیتت رو به منم بگو باشه ؟....من که تعجب کردم از این تغییر مود به شوخی بهش گفتم: نچ به هیچ کس نمی گم .... الکی چهره ی ناراحت به خودش گرفت و گفت : چرا ؟ ..... گفتم : چون این یه رازه راستی من ... نزاشت حرفم بزنم و گفت : بله میشناسمت دختر رئیس هتل اینجا و افسر جیمین هستم پارک جیمین از دیدنت خوشحالم وامیدوارم که زیر دست یونگی دووم بیاری.... هوسوک گفت : انگار فقط من اینجا خبر نداشتم .....جیمین نگاهی باخنده به هوسوک انداخت بهش گفت :حالا که میدونی ....من:ممنون ....و از اتاق رفتیم بیرون ....من : خب حالا باید چی کار کنیم ؟.... یونگی گفت : فک کنم تو خیلی کار داشته باشی .... و بعد نگاهی تو ی اتاق انداخت ....من: نه بابا ...خب چرا فک کنم نباید اجازه بدم بابام بفهمه چون اونوقت اجازه نمی ده کاری بکنم و اجازه نمیده جایی برم .... همون لحظه فکری به ذهنم رسید ....
اونا به سمت من برگشتن و من به سمت یونگی گفتم : بابام اینچیزا رو ببینه قطعا نمیزاره چون میگه واست خطرناک ....یونگی: خب به من چه ..... به سمتش یه خنده ی شیطانی زدم که جیمین اب دهنش رو محکم قورت داد و گفت : هی هیونگ فک کنم واست نقشه داره .... هوسوک : اره ما بهتره بریم تا شما کارتون تموم شه ..... یونگی با حالت خیلی خنثی بهش نگاه کرد و گفت : تو که میدونی کسی نمی تونه منو مجبور به کاری کنه ..... هوسوک : اره ولی فک کنم این بشه اولین بارت به قل خودت همیشه اولین بار وجود داره .... و بعد دست جیمین و گرفت و رفت ..... من گفتم : ازت میخوام برام دو تا کار انجام بدی...اولا اینکه به بابام بگو قرار منم تو حل پرونده کمکم کنم و ازش اجازه بگیر اون خیلی سمجه .... یونگی : به من چه مشکل خودته وبعد ..... من: اینکه بهم کمک کنی تا اتاقم رو جمع کنم .... یونگی :اونم به هیچ وجه من رفتم خدانگهدار .... دستشو تکون داد و داشت میرفت که گفتم : ولی تو ههر کاری که گفتم باید انجام بدی .... یونگی: من هیچ کاری نمی کنم مثلا میخوای چی کار کنی هیچ کس نمیتونه منو مجبور به کاری کنه،... لبخندی زدم و با خودم گفتم : منم تا حالا نشده تاحالا کاری رو که بخوام انجام نداده باشم .....
چند دقیقه بعد یونگی داشت باهام میومد تا باهم بریم پیش بابام تا اجازه بگیریم .... من: از الان بدون منم هرکاری رو که تاحالا خواستم انجام دادم پس با من لج نکن😊 ...... یونگی که ورا*جی های من باعث شده بود که به حرفم گوش بده و خیلی رو مخش بودم از سر کلافگی گفت : دخترا همشون به اندازه ی تو وِ*راجن🤨 .... اومدم جواب بدم که گفت : نه نه نه ولش کن سوالم پس میگیرم نمی تونم دوباره اون صدا رو بشنوم🤕 .... من خنده ای کردم و جلوی در اتاق بابام وایسادیم و گفتم : مرحله سختش شروع شد ....وارد اتاق شدیم و بعد سلام یونگی گفت : اقا ازتون میخوام اجازه بدین دخترتون با من تو حل پرونده قتل اینجا کمک کنه .... یونگی این رو با چهره ی همیشه ارامش گفت و بابام که داشت چای میخورد چای تو گلوش پرید و بعد گفت : چیییی ؟...از حالت صورتش عصبانیت میبارید تو دلم گفتم یونگی کارت ساخته است
بابام : چی ؟ .... یونگی(¥ و بابام £)¥:نشنیدین چی گفتم ؟ ...بابام به حالت عادی برگشت و معلوم بود که همچنان عصبانی £: از اونجایی که کار شما پز از خطره و من نمیخوام جون دخترم تو خطر بیفته .... ¥:من پلیسم ؟....£:بله ؟؟؟...بابام اینو با تعجب گفت ....¥: من به چشم شما یه پلیسم چون اونا هستن که جونشون در خطره فکر کنم باید خودمو به شما معرفی کنم .... £: نه من شما رو میشناسم ولی خب کاراگاه بودن هم شغل پر خطریه .... ¥: از چه لحاظ در خطره اگه از لحاظ راه رفتن تو خیابون میگین و رفتن توی دفتر و نشستن پشت میز فکر کردن کار پر خطریه پس این طوری کار شما و کار کارمند ها هم شغل پرخطریه .... بابام نمی تونست چیزی بگه چون چیزی نداشت که بگه یونگی ادامه داد : در ضمن من از دخترتون نخواشتم بمبی رو که فقط ۲ دقیقه مونده رو خنثی کنه اولا خود دخترتون از من درخواست کرد و من قبول کردم و دوما اون هم قراره با من همفکری کنه ، چیز دیگه ای نیست از زیاد حرف زدن خوشم نمی یاد جواب رو میخوام البته باید بگم اگه اجازه ندید باید برین سراغ یه کاراگاه دیگه که شک دارم اون بتونه به اندازه ی من این اب ریخته رو جمع کنه هوممممم؟.... وااای یونگی چیزی نباید رو گفت حالا باید فکر کنم به اینکه چه طوری جواب بابام رو بدم بابام بعد مکثی طولانی گفت :دخترم من بعدا باید با تو بحث طولانی ای بکنم ... بعلهههه همون طور که انتظار داشتم ....و بعد گفت : باشه به شرطی که مراقب دخترم باشید .... یونگی سری کوچیک تکون داد و از اتاق خارج شد و من بودم و بابام و اون خدمتکار که مث من ترسیده بود ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوبه💜 مثل موضوع این داستان اصلا ندیدم
ممنون 💗💗💗
خیلی خوبه و موضوعش تکراری نیست ولی لطفا تند تند بزار
چشم سعی مو میکنم خودتون میدونید دیگه درس و مدرسه و اینا
میدونم اوکیه