افسر داشت با تعجب به من نگاه میکرد و بعد خنده ی زیبایی کرد و گفت :واااااو پسر باورم نمیشه توچه جوری تونستی مین یونگی روقانع کنی که اجازه بده شاگردش بشی دختر تو محشری ....یونگی یه نگاهی که به معنای خف*ه ش*و بود به جیمین کرد و بعد دم گوشم گفت : راز موفقیتت رو به منم بگو باشه ؟....من که تعجب کردم از این تغییر مود به شوخی بهش گفتم: نچ به هیچ کس نمی گم .... الکی چهره ی ناراحت به خودش گرفت و گفت : چرا ؟ ..... گفتم : چون این یه رازه راستی من ... نزاشت حرفم بزنم و گفت : بله میشناسمت دختر رئیس هتل اینجا و افسر جیمین هستم پارک جیمین از دیدنت خوشحالم وامیدوارم که زیر دست یونگی دووم بیاری.... هوسوک گفت : انگار فقط من اینجا خبر نداشتم .....جیمین نگاهی باخنده به هوسوک انداخت بهش گفت :حالا که میدونی ....من:ممنون ....و از اتاق رفتیم بیرون ....من : خب حالا باید چی کار کنیم ؟.... یونگی گفت : فک کنم تو خیلی کار داشته باشی .... و بعد نگاهی تو ی اتاق انداخت ....من: نه بابا ...خب چرا فک کنم نباید اجازه بدم بابام بفهمه چون اونوقت اجازه نمی ده کاری بکنم و اجازه نمیده جایی برم .... همون لحظه فکری به ذهنم رسید ....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
خیلی خوبه💜 مثل موضوع این داستان اصلا ندیدم
ممنون 💗💗💗
خیلی خوبه و موضوعش تکراری نیست ولی لطفا تند تند بزار
چشم سعی مو میکنم خودتون میدونید دیگه درس و مدرسه و اینا
میدونم اوکیه