6 اسلاید صحیح/غلط توسط: حدیث انتشار: 2 سال پیش 356 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر جونم رد نکن
امروز سولانگ مرخص میشه روی مبل نشسته بودم و منتظر بودم تا جیمین بهم زنگ بزنه تا برم پیشه سولانگ گوشیم زنگ خورد سریع برداشتم اما جیمین نبود یه شماره ی ناشناس بود جواب دادم +الو =الو. با صدایی که شنیدم مو به تنم سیخ شد بابا شماره ی منو از کجا پیدا کرده =الو سوبین +اَ.......لو سلام =سلام خوبی. تعجب کردم پدری که منو پسره خودش نمیدونست چرا باید جویایه حاله من باشه. +امممم خو.... خوبم..... شو.... شما.... خوبید =اره خوبم میتونی بیای خونه +امممم اخه اخه من اینجا کار.... =ساعت سه منتظرتم +باشه اما ادرسو یادم نمیاد =میفرستم فعلا +فعلا
سواره ماشین شدم و به سمته خونه حرکت کردم هرچی بیشتر نزدیک میشدم خاطراته بیشتری رو به ذهن میاوردم رسیدم جلوی در وایسادم و نگاهی به خونه کردم «+سولانگ _بله +من اگه برم تو منو فراموش میکنی _نه هیچ وقت من داداشمو فراموش نمیکنم و وقتی بزرگ شدیم. پیدات میکنم» به سمته خونه رفتم و زنگه درو زدم و بابا درو با یه لبخنده زیبا و محبت امیز باز کرد =سلام خوش اومدی +سلام =بیا داخل +چشم اروم رفتم داخل و به درو دیواره خونمون نگاه کردم خونه همون بود اما انگار بازسازیش کرده بودن =بشین +چی =بشین پسرم جانم پسرم اینجا چه خبره نشستم =گفتم بیای اینجا تا ازت عذر خواهی کنم +عذر خواهی =اره پسرم من عصبانی بودم و چیز هایی گفتم که دسته خودم نبود منو ببخش سرمو پایین انداختم =از این به بعد تو رو مثله سولانگ دوست دارم اینجا هم خونه ی خودته و هر وقت خواستی میتونی بیای +میشه اتاقم رو ببینم =کلیدش دسته سولانگه +چرا باید درو قفل کنه =وقتی خونه رو تغییر دادیم نمیخواست اونجا تغییر کنه واسه همین درو قفل کرد بابا بلند شد تا بره توی اشپز خونه +بابا وایستاد و تکون نخورد خودم هم تعجب کردم که بابا صداش کردم برگشت و گفت =جانه بابا بلند شدم و رفتم رو به روش وایسادم و بغ.لش کردم (از زبانه سولانگ) مرخص شدم و لباسای بیمارستان رو در اوردم و لباس های خودمو پوشیدم (لباس سـولانگ ☝🏻) سواره کاشین شدیم و با جیمین میخواستیم بریم خونه بعده نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم و با هم رفتیم در زدیم بابا اومد درو باز کرد بغلش کردم و رفتیم داخل که دیدم یه پسر روی مبل نشسته و روش اونوره شک داشتم خودش باشه _سوبین روشو برگردوند خودش بود اشک توی چشمام جمع شد سوبین بلند شد و به سمتم قدم بر میداشت منم همین طور که سرعتمو بالا بردم و سریع بغلش کردم و گریم گرفت سوبین هم اشک میریخت _دلم برات تنگ شده بود +من بیشتر خیلی بیشتر توی اغوشش که بودم احساسه امنیت میکردم من اغوشی که 10 سال پیش گمش کرده بودم رو پیدا کردم +خیلی ترسیدم که دیگه نبینمت از هم فاصله گرفتیم رده جاری شدنه اشک رو صورتمون بود توی چشم های هم نگاه کردیم که خندمون گرفت بابا اومد گفت =پسرو دختر بیان ناهار گرفتم بخورن ~من چی پس بابا دستی لای موهای جیمین کرد =برای دامادم هم گرفتم _جان صبر کن بابا به سوبین چی گفت =حسودیت نشه پسرم هم از امشب خونه خودمون میخوابه +چی خونه امشب =بیاین ناهار انقدر حرف نزنید (با خنده)
ناهارو خوردیم به جیمین زنگ زدن و گفتن بیا جیمین هم خداحافظی کرد و رفت جیمین که رفت اومدم داخل =سولانگ _بله =کلید اتاقه سوبین رو بده بهش رو به سوبین گفتم _میخوای اتاقتو ببینی +اره _باوشه بلند شو بریم با سوبین رفتیم توی اتاقم _خوب کلید رو کجا گذاشتم رفتم تا بگردم دنبالش +اتاقت مثله قبل نیست تغییرش دادی _اره تغییرش دادم اااه کجاست +گمش کردی _اها پیدا شد کلید رو برداشتم رفتیم جلو در کلید رو چرخوندم و در باز کردم _اینم از این بفرمایید داخل رفتیم داخل سوبین نگاهه اتاق میکرد روی تختش نشست و بعد رو به عقب خودشو پرت کرد روی تخت و چشماشو بست و نفسی عمیق کشید رفتم کنارش لبه ی تخت نشستم _سوبین +بله _میشه یه سوال بپرسم +اره _عکس از مامان داری چشماشو باز کرد و بلند شد و کنارم نشست +اره توی البوم توی خوابگاه _کاشکی میتونستم ببینمش بغ.لش کنم و.... یه قطره اشک از چشمام جاری شد سوبین بغ.لم کرد _از مامان بگو +خوب اون چشمای عسلی داشت و موهای مشکی مهربون بود و همیشه واسه اینکه کمبودی نداشته باشم سخت کار میکرد _کی....کی.... مامان... فوت کرد +پارسال یک ماه دیگه سالگردشه گریم شدت گرفت و سوبین بیشتر منو توی اغوشش کشید
از اتاق اومدم بیرون و درو بستم به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم هیچ چهره ای از مادرم یادم نبود حتی خاطراتی که مرور میکنم چهرش برام نامعلومه رفتم توی اتاقه خودم پشته میزه کامپیوترم نشستم کمی بعد بابا واسه غذا صدامون کرد رفتم پایین سوبین هم بود نشستم و بابا غذا ریخت برامون و مشغوله خوردن شدیم سکوتی همه جا رو فرا گرفته بود که گوشیم که روی میز بود زنگ خورد نگاه کردم جیمین بود جواب دادم _الو سلام ~سلام خوبی _اره تو خوبی ~تو خوب باشی من عالیم تک خنده ای زدم سوبین و بابا خیلی عجیب نگام میکردن _کاری داشتی ~بله _خوب ~نمیتونم پشته تلفن بگم _نگرانم کردی ~نه نگران نشو ساعته چهار میام دنبالت _باشه ~فعلا عش.قم. _خدافظ ~سولانگ سولانگ _بله ~میدونی که. _منم دو.ستت دارم خندیدم و بعد قطع کردیم +کی بود _هیچکی +باید بدونم خواهرم با کی..... _هوی......جیمین بود +خوب اجازه گرفتی میخوای باهاش بری بیرون _سوبین. =بخورین (با خنده) بابا رو به سوبین کرد =بخور داداشه غیرتی نتونستم جلوی خندمو بگیرم اما سعی کردم خودمو جمع کنم غذا تموم شد و میز رو جمع کردم بابا رفت شرکت و فقط منو سوبین مونده بودیم توی خونه ساعت سه بود بلند شدم برم اماده شم به سمته اتاقم رفتم و اماده شدم ساعت سه ربع کم بود نشستم رو مبل و منتظره جیمین بودم
سوبین اومد گفت +داری میری _اره +میاد دنبالت _اره +خوبه _اره.... یعنی چیز اممم جایی میری. +اره یونجون زنگ زد گفت برم _اها داشت میرفت بلند شدم _سوبین برگشت سمتم +بله رفتم جلو و رو به روش وایسادم و نگاش میکردم +چیه (با خنده) بغ.لش کردم _خوشحالم که پیشمی دیگه نگران نیستم چون هر اتفاقی بیوفته تو پشتمی سوبین اول شوکه شده بود اما بعد اون هم بغلم کرد که با صدای زنگه در از هم جدا شدیم +خوب فکر کنم جیمین اومد برو _باشه فعلا کیفمو برداشتم و رفتم درو باز کردم. جیمین توی ماشین نشسته بود رفتم و توی ماشین نشستم _سلام ~سلام چطوری _خوبم ~خوبه خوب بریم _کجا میخوایم بریم ~سوپرایزه _نـــــــه جیمین بگو ~نچ. _جیمین من از سوپرایز خوشم نمیاد ~متاسفم _جیمین یک ساعت توی راه بودیم _الان چی ~سولانگ یکم صبر داشته باش (با خنده) _یک ساعته توی راهیم اها تقریبا رسیدیم جیمین کناره جاده پارک کرد _اینجا که فقط درخته ~سوپرایزم جلو تره باید چشماتو ببندی بعد خم شد از توی داشبرد یه چشم بند در اورد _اجباره ~بله پوفی کشیدم و چشم بندو گذاشتم روی چشمم ~مطمئن باشم نمیبینی _جیمین ~باشه باشه ماشین حرکت کرد فقط صدا هارو میشنیدم که بعده چند دقه ماشین وایساد _جیمین کسی جواب نداد که دره ماشین باز شد ~دستتو بده به من دستمو دادم بهش اروم راه میرفتم چند دقه ای هست که راه میریم که رسیدیم انگار به سرا شیبی ~خوب باید بغ.لت کنم _چرا ~میخوری زمین جلوتو نمیبینی نذاشت جواب برم که بغ.لم کردم دستامو محکم دوره گردنش حلقه کردم که رسیدیم بالا و گذاشتم پایین ~خوب میتونی چشماتو باز کنی یواش چشم بند رو برداشتم حیرت زده بودم یه گندم زاره بزرگ بود و ما روی یه صخره بودیم کمی جلو رفتم _خیلی....... قشنگه برگشتم سمته جیمین که دیدم زانو زده و جعبه کوچولویی دستشه اروم جعبه رو باز کرد ~با من ازد.واج میکنی!؟ شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم گوله اشکی روی گونه ام سر خورد _بله جیمین بلند شد و بهم نزدیک شد و با انگشته شصتش اشکی که از خوشحالی بود رو پاک کرد و موهامو کنار زد بهم نزدیک تر شد و ل.ب هاشو رو ل.ب هام قرار داد و پس از چند ثانیه اروم فاصله گرفتیم اون روز کلی خوش گذروندیم و خندیدیم
☆☆☆ممنون که تا اینجا اومدی ☆☆☆
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
عالی
عالی بود
اخه خداييى چجورى تو پنج پارت اين اتفاقات افتاد باورت ميشه گريه كردم مامانم امد گفت چرا گريه مى كنى بعد منم گفتم يه فيك عالى خوندم خيلييييى قشنگ بود بخاطر همون ؟؟؟؟
عالييييييى پارت بعدددد ادامه ادامه تا پارت بعدو نبينيم اروم نمى گيگيريممم
عالیییی بود 💜
حالا اگه من تیر بخورم و یه هفته تو بیمارستان بمونم به این بهونه که با ماشین میریم شلوارک با یه پیرهن گشاد می پوشیدم
( این کاربر خیلی گش.اد است)
عااالللیییییییییییی❤🥲
تستت لایک شد
𖠌بک میدم𖠌
𖠌بک میدم𖠌
𖠌بک میدم𖠌
𖠌بک میدم𖠌
𖠌بک میدم𖠌