از زبان مرینت : چشمام رو باز کردم توی یک اتاق بودم ، فکر کنم خوابگاه سازمان بود. چیز زیادی یادم نمی یومد از بعد از حرف های رئیس؛ هنوز باورم نمی شد . در اتاق باز شد و دختری وارد اتاق شد (عکس دختر) داشت صحبت می کرد : خیلی خوب باید دو نفر رو جور کنیم برن به اون جشن و..چشمش به من افتاد گفت : سلام_ سلام...تو کی هستی؟_ من رزیکا هستم تو باید مرینت باشی نه ؟_ آره....چه اتفاقی افتاد ؟_ از حال رفتی آوردیمت اینجا_ که اینطور...خب داشتی درمورد چی حرف میزدی ؟!_ شنیدی ؟!. صورتش خیلی متعجب شده بود ، با تکون دادن سر تایید کردم . اون گفت : نمی تونم بگم_ اون وقت چرا ؟_ رئیس گفته نگم_ بگو_ بخاطر خودت میگه_ رزیکا!_ خیلی خب....باشه. اومد و کنار من روی تخت نشست و صحبتش رو شروع کرد :طبق اطلاعاتی که ما بدست اوردیم ممکنه م.ظ.ن.و.ن.ی.ن جزئی از افراد این مهمونی باشن _ خب_ ما باید دو نفر رو بفرستیم_ولی چجوری؟_ آلیا و نینو ترتیب کارت شناسایی رو میدن فقط_ فقط چی؟_ باید دو نفر رو پیدا کنیم که بفرستیم مهمونی_ آدرین اگرست خوبه ؟_آره. توی برگه اسمش رو نوشت. گفتم :خب دیگه باید کی رو بفرستیم؟_ باید دختر باشه_ کاگامی_ نه_آلیا_خودش گفت نه_جولیکا...رز_ اون دو تا هم نمیشن...باید یک حرفه ای باشه_ خودت چرا نمیری ؟_ خب دیگه_ من رو بفرست..
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
ج.چ : تو اینحا چی کار میکنی ؟ 😐
من منتشر کردم