
از زبان ا/ت:روی زمین افتاده بودم و پ*شتم رو میمالیدم و اون دو تا به من خیره نگاه می کردند به توری که فکر می کردم ممکنه هر لحظه چشمانشون از کاسه در بیاد تا اینکه یکی از اونا که معلوم بود چهره ی خیلی مهربونی داره به کمکم اومد و من و بلند کرد اون یکی که بی حسی از صورتش می بارید ... گفت : می بخشید خانم که مزاحم میشم...این حرفو با یه کنایه خاصی گفت و بعد ادامه داد ....♤:می تونم بپرسم اون بالا چی کار میکردید ....من: خوب داشتم ...من ...اون بالا چیز میکردم ... نمی دوستم باید چه جوابی بدم یه چیزی از دهنم در رفت : من اون بالا بودم تا .... از طریق اون برم به اتاق کناری که دوستم متوجه بشه که کانال های کولر خیلی سفته که متوجه شدم اینجوری نیست .... اون با لحن سرد که این سردی تو صورتش هم معلوم گفت :اهان ...ولی مگه اون اتاق بغلی از اون ور نیست تازه تو اون یکی کسی نیست مگه اینکه میخواستین بیاین این وری که اونم میتونستی از در بیاد ..... من که گیج بودم کمی از واقعیت رو بهش گفتم : اااااام ....چیزه من میخواستم شما رو ببینم که متاسفانه اجازه نمی دادند بیام تو منم از اون بالا داشتم نگاهتون میکردم ....اون:مگه ا*ستاک*ری .....با این حرفش هم من و هم اون که من رو بلند کرده بود با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم بعد از مدتی اون گفت :خوب ممکنه واقعیت داشته از کجا معلوم بالاخره ما دوتا خیلی خوشتیپیم حالا خانم شما بگید ایا واقعیت داره؟.....من با قاطعیت گفتم : خیر بی هیچ وجه اصلا فکر یه همچین چیزی دوباره به سرت نزنه که این دفعه با کفشم صورتت رو نوازش میکنم من تا حالا توی امتحان تقلبم نکردم ....(اون مرد با لحن سرد♤)خوب چه ربطی داره برای همین همیشه گفتن همیشه یه اولین بار هست .... منکه عصبانی شده بودم کفش مو در اورد تا.....
کفشمو در اوردم تا بزنمش اون با خیالت راحت وایساده بود و ما رو نگاه میکرد و همین باعث عصبانیت بیشترم شد ولی اون یکی خیلی زود جلومو گرفت گفت :خانم لطفا ارامش خودتون رو حفظ کنید ایشون اصلا از وقتی به دنیا اومده این شکلی همیشه راستشو میگه به حرفش اهمیت نده ..... من با عصبانیت گفتم:دِ اخه اون نگار رو ببین خیر سرم می خوام بزنم*ش ولی انگار نه انگار ... بیخیااااال....انگار داره فیلم میبینه ....(اون یکی مرد مهروبون$)خوب شما ببخش هی توهم زود این بازی رو تموم کن .... کفشم رو پام کردم ...$:خوب میشه بگید چرا ما رو نگاه میکردید؟...من:میخواستم ببینم چیکار میکنید تازه من یه مدرک دارم میخوام اونو بدم شما ولی اجازه ورود ندادن منم از اون بالا میخواستم ببینم دارین چیکار میکنید و چیا پیدا میکنید....♤:لطفا اون مدرک رو بده زودتر برو تا من بیشتر بهت گیر ندادم و تو هم خود تو از عصبانیت اینجا رو ات*یش نزدی ..... عصبی بودم خیلی و انگار این از صورتم خیلی معلوم بود ولی باید اون ادم رو مخ رو تجمل میکردم تا اجازه بدن که منم باهاشون تو حل پرونده کمک کنم ولی مگه ایشون می ذاشت تا من ارام باشم منم وقتی عصبانی بشم دیگه کسی جلو دارم نبود حتی بابای من که هتل داره تا حد امکان سعی مکنه منو عصبانی نبیه چون اوم موقع است که ممکنه به معنای واقعی کلمه اونجا رو اتیش بزنم ....$:هی میگما فکر کنم الان با این حرفی که زدی بت*رکه ....اون یکی که انگار صورت سردش به شکل ترس تغییر شکل داده بود گفت : اااوووم فکر کنم اره الان فک کنم با حرفم زیادی عصبانیش کردم ....همین که ترسیده بود برام کافیه پس به حالت عادیم برگشتم و گفتم:خیر من اونو مدرک نمی دیم تا اجازه بدی به عنوان کاراموز تو حل پرونده کمک کنم درضمن اون مدرک خیلی مهمیه تا جایی که میتونه واقعا قاتل رو بگیره ..... با این حرفم هر دو با تعجب و بلند گفتند :چیییییییی؟
خب مگه چیه حرف بدی زدم یا قابل انجام نیست ....هوسوک:خوب شدنیش که شدنیه ولی ....بقیش رو یونگی ادامه داد .... یونگی:از کجا معلوم که تو همدست یا اصلا خود قانل نباشی .....منکه دیگه خسته بودم از کل کل هامون گفتم بابای من بخاطر اینکه اینحا رو میگردونه خیلی مقرارتیه و اجازه گشتم با هرکسی رو نمیده بخاطر همین اجازه نمیده با هرکی در ارتباط باشم و از اونجایی که اون قاتل ممکنه مرد باشه بابام شک میکنه که چرا من با یه مرد در ارتباطم و لو می رفتم و در ضمن چطور میتونم با قاتل در ارتباط باشم وقتی که بابام همه دوستام رو چک میکنه که ادم بدی نباشن حتی ادم می فرسته ببینه خانوادهاشون کین .... یونگی هنوز قانع نشده بود که هوسوک گفت : یونگی اون چهره رو به خودت نگیر خیلی داری بهش سخت میگیری فکر کنم داره راستش رو میگه ....یونگی :خیلی خب باشه ... هوسوک بعد گفتن این حرف با تعجب گفت :اگه بابات اینجا رو میگردونه یعنی تو باید ..... من : بله درسته .....تعجب هوسوک بیشتر شد ولی یونگی بی حس اونجا وایساده بود اهمیتی ندادم چون اصلا حال نداشتم بفهمم ...یونگی:از صورتت معلومه میخوای بپرسی برای چی تعجب نکردم بخاطر اینکه قبل از اومدن به اینجا تحقیق کردم ...بعد ادامه داد:فقط زود برو مدرک رو بیار که وقت نداریم ولی من بگم به عنوان کاراموز واقعی بهت نگاه میکنم و من اینم دیگه باید باهاش کنار بیای .....من:بله از همون اول که چهره ی درخشناتو دیدم فهمیدم که راه سختی در پیش دارم و اگرنه تو که الان اینجا نبود ... تو بیمارستان بود و به عنوان شکستگی گردن توسط ضربه ی شدید با کفش در حال غر غر غر کن با دوست بد بختت ....هوسوک که داشتم جلوی خودش رو میگرفت تا نزنه زیر خنده خود رو جمع کرد و گفت : خب دیگه بسه لطفا برو و مدرک رو بیار داشتم از در بیرون میرفتم که یه چیزی فهمیدم ....
با ترس زیاد گفتم :وای وای وای بد بخت شدیم .... هردو به طرفمم برگشتن و یونگی گفت:باز چته؟... گفتم : من از کولر اومدم که نگهبان جلوی در خبر نداره که یعنی اگه برم بیرون مثل تو سوال پیچم میکنه و کا نال کولرم خیلی بالاست چی کار کنم ... یونگی: تو اتاق چه جوری اومدی ... من : از من روی دیوار بالای میزمه از اونجا اومدم .... هوسوک گفت : ما کمکت می کنیم بیری بالا گفتم ممنون ....میخواستم برم بالا که یونگی گفت :اااام چیزه من شک دارم ..... یا حالت کسلی گفتم : بله ... یونگی :وقتی تو افتادی صدای زیاد درست شد ولی چرا نگهبان جلوی در نیومد تو تا ببینه چه اتفاقی افتاده .... هممون شک کردیم هوسوک گفت : ا/ت تو برو پشت در من در و باز میکنم ببینم چه خبره .... من باشه ای گفتم و رفتم پشت در بعد از چند دقیقه که هوسوک در و باز گفت : یونگی حرفت درست بود بیهوش ....یونگی : که یعنی یکی اینجاست که از قتل خبر داره و نمیخواست اون بفهمه که نگهبان اینجاست ..... یهو یاد چیزی افتادم:وای نه .... و بعد سمت در اتاق خودم دویی دم وقتی رفتم تا درو بار کنم یکی جلو مو گرفت ....
وقتی میخواستم در و باز کنم یکی جلوی دستم رو گرفت اون همون افسر بود و بعد دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با صدای ارومی گفت : هیش ...با اینکار افسر فهمیدم که حدسم درست بود قاتل اومده بود تو اتاق من تا مدرک رو برداره ..... (افسر&): من پشت در وایمیستم.....و به روی اون دو نفر گفت : شما اون طرف وایسید خانم شما هم درو باز کنید ..... من با سرم تایید کردم هرکی سر جای خودش قرار گرفت و من درو باز کردم اتاقم به هم ریخته بود و مردی که معلوم نبود متوجه شد که کسی در و باز کرده بخاطر همین سمت در برگشت انگار انتظار اینو داشت که من درو باز کنم ... با حالت ترس که کمی ساخته گی بود و کمی واقعی گفتم : تو کی هستی و تو اتاق من چی میخوای ؟... مرد: مهم نیست اونی که میخواستم رو پیدا کردم ولی تو منو دیدی باید یه جایزه هم به تو بدم باید بری پیش اون پیرزن نه توهم مثل اون خیلی خودشیفته ای ..... از حرفش تعجب کردم و گفتم : یااااا من کجام خود شیفته است ... اصلا بیخیال چی میخوای بگو تا بهت بدم .... مرد: اونی که میخواستم رو پیدا کردم .... انگار متوجه شد که کسی به غیر از من پشت دره وایییییییی نه حالا چیکار کنم فهمید ...اسل*حشو در اورد و با لب زدند گفت : بیا جلو پیش من .... من: گفتم چرا لب میزنی مثل ادم حرف بزن نمی فهمم چی میگی ....با این حرفم افسر متوجه شد که اون مرد فهمیده اونا اون پشتن پس از پشت در اومد بیرون .... افسر : اسل*حتو بنداز زمین و بیا نزدیک .... مرد : لعن*تی بعد به حساب توهم میرسم دختره ای عو*ضی ....بعد پنجره رو شکست و از اون سقوط کرد وقتی رفتیم و اون پایین رو نگاه کردم انتظار اینو داشتم که با مرُ*ده ای اون مرد مواجه شم ولی با تعجب فهمیدم که اون مرد فرار کرده .... افسر گفت: ای ... شانس بَده ما فرار کرد ..... فهمیدم میخواست از سر عصبانیت یه چیزی بگه ولی حرفش رو عوض کرد یه لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم که کسی متوجه نشد تو اتاق رو گشتم و با کلافگی گفتم : یونگی بد بخت شدی ....
یونگی گفت : چه طور اتاق تورو بهم ریختن ولی من بدبخت شدنم ..... من گفتم : اره چون اون مرد واس چیزی که اومده بود پیداش کرد یعنی اون مدرک برده .... یونگی که انگار بیشتر خوشحال بود گفت : خوب یعنی همکاری من و شما باهم تموم شد هوسوک بریم .... من که انتظار اینو داشتم گفتم : او او اقا دیر اومدی نخواه زود برو .... یونگی باکلافگی گفت : از اونی که فکر میکردم سمج تر و البته باهوش تری با گوشی ازش عکس گرفتی ..... من : بلههههههههههه .....افسر که تاحالا اونجا وایساده بود گفت : نمیخوای این خانم رو معرفی کنی ؟....من: من کاراموز جدید یونگی شی و البته دختر رئیس اینجا سونگ ا/ت هستم و قراره تو حل پرونده کمک کنم ....هیجان زیادی داشتم و این جمله با اشتیاق زیاد گفتم .... یونگی : خب اشنا شدین باهم ؟.... و اون افسر همچنان با تعجب به من و بعد نگاهی به یونگی کرد ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوبه
ادامه بده