10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ساینا انتشار: 4 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم خوشتون بیاد.
ساتاشی از وقتی که رفته بود یه سپر دور خونه ی ما کشیده بود که با اون دیگه وقتی تنها بودم هم نمیترسیدم انگار یه حس آرامشی بهم میداد. کارمن میگفت این یکی از جوتسو های ساتاشیه و سپرش خیلی هم قویه. بخاطر همین من دیگه نمیترسیدم اما نگرانش بودم چون این سپر باعث میشد چاکراش هم مصرف بشه. روز دومی که رفته بود من روی تختم خوابم برده بود و وقتی که بیدار شدم دیدم یه نفر کش و گل سر و عینکمو در آورده بود. از مامان ترنج هم پرسیدم و اون گفت که کار من نیست. وقتی هم که اون سپر اونجا بود از اونا هم نمیتونست باشه. نمیدونستم هم کی هست. چهار پنج روز بعد کارمن زنگ زد و گفت ادوارد و ساتاشی با هم رفتن اونجا. خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم. میگفت ساتاشی بیهوشه و ادوارد هم خستس. بهش گفتم بپرسه که انرژی که براشون فرستادم کمکشون کرده یا نه و ادوارد هم گفت اره و تشکر کرد. من هم گفتم من برای کمک به ساتاشی فرستادم لازم نکرده تو تشکر کنی. اون هم گفت در هر صورت اگه این کارو نکرده بودی الآن ما اینجا نبودیم. خیلی خوشحال بودم که کمکشون کرده بود.
بعد از یکی دو روز که برگشته بودن کارمن گفت این سپره باعث میشه که ساتاشی خوب درمان نشه و بخاطر اینکه این سپرو برداره ادواردو فرستاد اینجا. ادوارد هم با اینکه روی تخت مثل ساتاشی بهش جا دادم باز هم اومد توی من خوابید. من هم که دیدم اینجوری میکنه دیگه بهش جا ندادم. در هر صورت که اون توی من میخوابید. یه هفته ای که ادوارد اونجا بود، بعد ساتاشی گیر داد که میخواد برگرده و این وظیفه ی منه که اونجا باشم و اینا بعد دوباره خودش اومد ولی خیلی خسته بود. و نمیدونم چرا تا وقتی من بیدارم اینا نمیتونن بخوابن. روز اول که منو قانع کرد که بعد از ظهر باهاش بخوابم اما روز دوم قبول نکردم و اون هم یه نفر رو خبر کرد که بیاد اینجا که بتونه بخوابه. اونجا بود که فهمیدم همونی که اون شب کش و گل سر منو در آورده بوده و میگفت یه جورایی حکم زاپاس داره. نمیدونم چرا کلا از اتاق من نمیومد بیرون. من هم چون ساتاشی خواب بود کلا تو اتاقم نرفتم. بعد از یه ساعت و نیم پسره گفت خسته شدم و ساتاشی رو بیدار کرد و رفت.😐 واقعا که خیلی پررو بود. روز دوم یا سومی بود که ساتاشی اینجا بود. صبح کارمن پی ام داد: شنیدی؟ -چیو؟ -رعد و برقو. -نه. کدوم رعد و برق؟ -همون که دیشب اومد. -نه.😨 -دیشب من دراز کشیده بودم بعد همه جا یهو روشن شد. بعد یه رعد و برق طولانی اومد بعد یه صدایی اومد که گفت: شما گریه میکنید از ترس و ناله میکنید برای قدرت. به گوش باشید برای جنگ که داره میاد سیاهی محظ. نزدیک شدین. نزدیک بمونین. دور نرید. هر طور شده ارتباط برقرار کنید. و خب عجیب ترش این بود که دقیقا که نه ولی تا اونجایی که ادوارد میگفت صدای کاکاشی بود. یه جای دیگش هم بود که میگفت یعنی کلیتش معنیش این بود که سعی کنید تسخیر نشید چون به سیاهی و رنج کشیده میشید و نگران نباشید روز موعود به زودی فرا میرسه. و یه چیزی که بود خیلی هم مهم بود این بود که تو اول باید باور درونی خودت به برگشت رو تقویت کنی یعنی هیچ دو دلی برای موندن نداشته باشی. و اینو که گفت یاد الهه افتادم چون الهه واقعا نمیخاد بیاد میدونی که. واییی عالی بود😍 چه خفن. و تازه میگفت صداش خیلی هم جذاب بود. ولی من نشنیدم البته ساتاشی میگفت شنیده ولی من و الهه نشنیدم حتی رعد و برق رو هم نشنیده بودیم. واقعا حیف شد😟
بعد از سه چهار روز که ساتاشی اونجا بود یه شب من تا ساعت چهار خوابم نبرد. اون موقع بود که دوباره یه انرژی وحشتناکی رو حس کردم. ساتاشی گفت نگران نباش اتفاقی برات نمیوفته. من درستش میکنم. چند دقیقه گذشت اما حل نشد. اون موقع بود که فهمیدم که ساتاشی تا مرز تسخیر شدن رفته به طوری که حتی وقت نکرده از اونجا بره. من هم به روی خودم نیاوردم اما اون کنارم بود و من خیلی ترسیده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. خدایا چیکار کنم. یه فکری به ذهنم رسید. شاید بتونم همونجوری که با علی با تلپاتی حرف میزدم با ادوارد هم حرف بزنم. امتحان کردم. تو ذهنم صداش زدم. ادوااااارد. ادوااااارد. جواب داد: چیه؟ کممممک. بعد از چند لحظه اونجا بود.
وقتی اومد خودش گرفت چی شده و گفت نگران نباش من میبرمش. و رفت. بعد از چند دقیقه همون پسره که اون روز اومده بود اومد و گفت ادوارد بهم گفت بیام اینجا. واقعا فکر میکردم دارم توهم میزنم. اصلا باور نکردم چنین اتفاقایی افتاده باشه. بخاطر همین به کارمن هم نگفتم چون هم فکر میکردم توهم زدم و هم نمیخاستم نگران بشه. اما بعد از ظهر فردای اون روز بهش گفتم و اون هم گفت خونه ی مامان بزرگش ایناس و ادوارد در دسترسش نیست که ازش بپرسه.
اون پسره خیلی هییز بود. واقعا آدمو معذب میکرد ولی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتی وقتی رفتم حمام هم اومده بود تو. واقعا که. بعد یه اتفاق دیگه افتاد. آرینا زنگ زد و گفت اون کسی که تو خونشون بوده و آرینا به عنوان روح باهاش حرف میزده. (نگفته بودم اما آرینا هم با یه نفر که تو خونشونه که فکر میکرد داداششه که مرده ارتباط برقرار میکنه اما اون مثل من نمیتونه حسش کنه. اما دقیقا مثل من مثل تلپاتی صداشونو میشنوه اما خودش نمیتونه با تلپاتی باهاش حرف بزنه.) گفت اون بهش گفته تو نباید هویتتو میفهمیدی. همینطور اون دوستت هم نباید میفهمید. بعد گفته بود نمیخای به اون دوستت که همش باهاش حرف میزنی بگی.
آرینا هم ترسیده بود و به من گفت که فکر میکنم این جنه. آخه عزیزم جن با تو چیکار داره آخه. اینا خودشون از جن بدترن. میگفت نه تو بیا با این حرف بزن ببین جنه یا نه. من هم گفتم باشه. از پشت تلفن باهاش حرف میزدم و آرینا ترجمه میکرد برام. پرسیدم تو از nw اومدی؟ گفت خودت چی فکر میکنی؟ نتونستم ازش حرف بکشم. گفتم تو اون صدارو که دیشب اومد رو شنیدی؟ گفت همون صدایی که از بالا اومد؟ گفتم آره. گفت فکر نمیکردم بدونی. گفتم من خیلی چیزا میدونم. -مثلا چی؟ -من 28 فروردین رو هم میدونم. -کی بهت گفته؟ -تو خواب دیدم. -اونی که تو خواب بهت گفت پسر بود؟ -آره. -پس گاوتون زایید. هر چی میگفتم یه جوری میپیچوند و جواب درست و حسابی نمیداد. گفتم ادواردو میشناسی؟ گفت ادوارد یه .... که حتی اسمشو هم نباید آورد. -درست صحبت کن. -چیه روش کرا..ش داری؟ -نه ندارم ولی درست صحبت کن. (الهه هم میگفت تو عاشق ادواردی. واقعا اینجوری به نظر میاد؟😐) میگفت حتی اسم nw که مخفف رو هم نباید آورد خطرناکه.😐
دیگه تلفنو قطع کردیم و رفتیم چت کنیم. (چیزایی که تو پرانتزه چیزاییه که ساریتا با خودش فکر میکنه) این پسره هم از اینور هی داشت مخ منو میخورد که چرا 28 فروردینو به اون گفتم. آرینا: ترنج. میگه که nw اسم کاریم هست و خیلی افراد کمی منو با این اسم میشناسن. و no اسمی هست که همه منو به اون اسم میشناسن مگر اینکه طرف تازه کار باشه و در این صورت منو نمیشناسه. همه ی ماهایی که مهره ی اصلی هستیم یه اسم مخفف داریم و منظورم از مهره ی اصلی اینه که جزو طبقات بالا هستیم. من نباید به شما این اطلاعات رو بدم چون به این اطلاعات، اطلاعات سیاه میگن که فقط و فقط کسایی مثل من باید اینا رو بدونن نه کسای دیگه. من به شما ها اعتماد کردم و این اطلاعاتو با اینکه کم بود در اختیارتون گزاشتم. پس لطفا این چیزایی که گفتم رو کسی نفهمه و جایی درز نکنه. -مگه مهره ی اصلیه؟ میدونم من خودم هم یه چیزایی میدونم که اگه بفهمن سرمو زیر آب میکنن. (مطمئن بودم که آرینا این چیزا رو نمیگه چون اون حتی استلاح هسته ی اصلی رو هم بلد نبود)
-آره من که همون اول گفتم مهره ی اصلی ام. یه کم فکر کن یادت میاد که من اینو گفتم. مثلا فکر کن فلانی میگه دختر خالم عضو اطلاعاته. خودت که میدونی اطلاعات چیه. من هم یه جورایی عضو اطلاعاتم. -به نظر میرسه خیلی خودشو دست بالا گرفته ها. -من خودمو دست بالا نگرفتم. دارم فقط اینا رو بهتون میگم که بدونین. فقط همین. اصلا همینقدر هم که گفتم بستونه. -میدونم که اطلاعاتو واسه این نباید بدونیم که واسه خودمون خطرناکه. واسه همین من مشکلی ندارم. این خیلی پرروعه ها. (چقدر بحث کردن با این بشر پررو حال میده) -اِهِم. چون میساتا خواهرمه و چون بهت اعتماد کامل داره و چون من به اون اعتماد دارم همینقدر رو گفتم. من به شما ها اطلاعات دادم بعد پرروعم. -از پررو هم پررو تر. حالا انقدر گفت فکر کرده واقعا اطلاعات داده. اطلاعات چییی. -من بهتون اطلاعات دادم بعد به جا دستت درد نکنه با هم زر میزنین. عمرا دیگه چیزی بهتون بگم. -ولش کن بابا. این که چیزی نگفته تازه تلبکار هم هست. انگار لوکیشن مقر فرماندهی اونا رو گفته. -من تلبکار نیستم. اصلا تو میدونی .... چیه؟ -نه. -پس زر نزن. -ببخشید که من تو هزار تا جلستون نبودم و واسه ذره ذره ی اطلاعاتی که دارم خون دل ها خورده ام. ببخشید که من تازه یه سال و خورده ایه فهمیدم کیم. -عذر تو پذیرفته نیست. حالا که خودت میدونی نگو خودمو دست بالا گرفتم. ولی هر چند فکر کنم واقعا دست بالا گرفتم.😂 -تازه این پسره از اون موقع تا حالا داره دعوام میکنه که چرا 28 فروردین رو گفتم که میدونم. میگه این چیزا رو نباید به هر کسی بگی.
-اگه منظورت منم از اون پسره. بدون پسره اسم داره. الآن هم داری تو دلت میگی این کیه چقدر پرروعه. چقدر زر میزنه. -تو رو که آدم حساب نمیکنم. مثل اینکه فرق این و اون رو هم نمیفهمی. این پسره که اینجاست الآن. -آها اینی که محافظ توعه. -نه عمم خب آره دیگه. -آها خب چی میگه؟ -میگه نباید چیزایی که میدونی رو به هر کسی بگی. -بگو به تو مربوط نیست من دارم با خواهرم و دوستش حرف میزنم. -میگه تو که مسئول جون این نیستی. -آره من مسئول جونش نیستم. من مسئول جون خواهرمم و چون دوست خواهرمه واسه من هم مهمه. -چرا انقدر خواهرم خواهرم میکنه. واقعا باورش شده ها. -چون جدی اونور خواهرمه. -میساتا دو تا برادر بیشتر نداره. اینو دیگه میدونم. (دیگه اینو میدونم که برادرای میساتا کی هستن. یکیشون ادوارده و یکیشون هم بزرگتره که اسمشو نمیدونم ولی اونور میشناخمش.) -ما سه تا برادریم. -شوخی قشنگی بود. -شوخی نیست من دومیم. میساتا از همه کوچیکتره. -اونوقت میشه اون دوتای دیگرو نام ببری. میدونم از همه کوچیکتره ولی سه تا بودن کلا. (دیگه این واقعا ادعای نابجاییه) -جی کی و ادی. (اگه منظورش از ادی ادوارد باشه درسته. علی هم به ادوارد میگفت ادی😨) -این یا تو رو اشتباه گرفته یا ما رو ایستگاه گرفته. -البته جی کی اسم مستعارشه. اسم واقعیش بیله. -اونوقت یعنی ادی هم اسم مستعارشه؟ -اسمش ادوارده ولی اون ادواردی که تو و اون یکی دوستت میشناسینش نیست. (من حرفی از اون یکی دوستم نزدم😨) -یعنی اون نیست یا هست؟ -نه یه ادوارد دیگس. -من مطمئنم تو رو اشتباه گرفته آرینا. ولش کن. تو به این چیزا فکر نکن. من که خیلی وقته نمیدونم دیگه حرف کی رو باور کنم. من میدونم درستش چیه و این داره خالی میبنده. ولش کن. -هر جور که میخاین فکر کنین. اصلا از همون محافظت بپرس من کیم. -میگه یه محافظ عادیه و من خانوادشو نمیشناسم ولی خانواده ی میساتا رو میشناسم. -خودمو چجوری ثابت کنم که من برادر میساتام. -نمیخاد چیزی رو ثابت کنی فقط زر الکی نزن. من خودم میدونم برادراش کین. و اگه برادرشی میدونی که چقدر باهاشون رفت و آمد داشتم. -برو از محافظت بپرس که بهت میگه که من همون بچه ایم که از بالا دستور داده بودن سرپرستیشو بدن به یه خانواده ی دیگه. به همون دلایل سیاه. -میگه فکر میکردم مرده. ولی برادر میساتا نبود. (چی دارن میگن. من گیج شدم. یعنی چی.😨) -من زنده ام. اون خانواده ی جدیدمو مجبور کردم که بهم راستشو بگن. من حتی میدونم که از بالا دستور داده شده که اگه کسی پیدام کرد خودشو به بیراهه بزنه و انکار کنه که منو دیده. -یعنی سه تا بودین ولی تو با اینا زندگی نمیکردی؟ من حتی اونور هم این رو نمیدونستم. -آره ما سه تا برادریم و یه خواهر. -خب اینجوری جور در میاد و حتی محافظم هم تأیید میکنه ولی باز هم یه چیزایی درست نیست. من تازه دارم یه چیزای جدیدی میفهمم. -چی درست نیست؟ -من کس دیگه ای رو به جز اینایی که گفتی به عنوان برادرش میشناسم. -کیا؟ -اگه بگم که میفهمی اونموقع من نمیتونم مطمئن بشم که راست میگی. -من خودم دارم دنبال این میگردم که چرا از بالا چنین دستوری اومده. من دارم عین واقعیت حرف میزنم. اگه دارم دروغ میگم یکیو بفرست کارمو تموم کنه. -متاسفانه الآن کسیو ندارم که دستش بند نباشه وگرنه میفرستادم. چه دستوری؟ -اینکه واسه چی منو از خانواده ی اصلیم جدا کردن و گفتن که اگه کسی منو دید خودشو به بیراهه بزنه. -میتونی چیزای بیشتری بگی که مطمئن بشم. -درباره ی چی میخای بگم. بگو درباره ی همون بهت میگم. -درباره ی خانوادتون.
-پدر من با پدر تو دوستن. مادرم ترکمون کرد البته برادرام و خواهرام رو وقتی بچه بودن ترک کرد. -جمله ی اول درسته ولی جمله ی دوم نه. -مادرمون بعد از اینکه ترکشون کرد رفت و با یه مرد خیلی پول دار ازدواج کرد و دو سال بعد به علت بیماری مرد. -من اینو تکذیب میکنم. -به من اینا رو گفتن ولی نمیدونم درستن یا نه ولی دارم باز هم دنبال اطلاعات میگردم. -اینا رو از کجا به دست آوردی؟ -از اونجایی که این مادر و پدر فعلیم رو وادار کردم که همه چیزو بهم بگن هر چند همه چیز رو بهم نگفتن ولی اینایی که گفتن هم ممکنه دروغ باشه. -در مورد برادرات چی میدونی؟ (میخام در مورد ادوارد بگه) -یکیشون جدیدا عاشق یه دختری شده. بزرگه. -ایول واقعا. مبارکش باشه. -آره واقعا. حالا چرا ایول. -چون تا حالا عاشق نشده بود. -اون یکی هم که بخاطر خلافایی که کرده در حال قایم شدنه. -یعنی چی؟ -خودمم درست نمیدونم ولی مثل اینکه با اونا همکاری کرده. -اینو تأیید نمیکنم. من میشناسمش. میتونی اسم اونوریشو بهم بگی؟ -یعنی چی اسم اونوری؟ -یعنی اسمی که اونور داره. -من اسم اِدیشو یادمه. -میدونی چند سالشه؟ یعنی با میساتا چند سال اختلاف سنی داره؟ -بیست سالشه. دو سال. -خداوکیلی پشمام ریخت. از شدت درستی. تقریبا پذیرفتم فقط باید یه هماهنگی با ادوارد بکنم. -اوکی. ولی امیدوارم به دلیل دستور بالا انکار نکنه. -این احتمالش 130 درصده. ولی خدایی در کل پشمام ریخت. این محافظم که هنوز هنگه. این هم میگه به ادوارد بگم تأیید نمیکنه. مطمئنم اینا رو نباید میدونستم. -پدرت درباره من صادقه. من بعد از اینکه ماجرای خودمو فهمیدم پیداش کردمو باهاش صحبت کردم. اون هم گفت که نباید کسی بفهمه من زنده ام. برو از پدرت بپرس. -منظورت از پدرم کیه؟ -پدر اون دنیات. -خب اسمشو بگو -کاکاشی -شاید خودت بدونی که نم پس نمیده. -منظور؟ -یعنی پدر من به کسی اطلاعات نمیده. مخصوصا در مورد چیز به این مهمی. -پدرت گفت نباید به کسی بگی اما چون کله شقی اگه دخترم فهمید که نباید بفهمه. بهش واقعیتو میگم ولی از اون لحظه به بعد جونت دست خودته. من هم قبول کردم و جواب قطعی که به تو میگه رو ازش گرفتم. (نمیدونم با این اوصاف چرا انقدر اسرار داشت که به من بگه) -تو به این که به من میگه یا نه چیکار داشتی؟ -میخاستم از طریق تو وارد خانوادم بشم. پدرتم میدونه. -و یعنی از این لحظه به بعد جونت دست خودته. -آره. -یعنی چطوری میخاستی از طریق من وارد خانوادت بشی؟ و یه سوال دیگه از کجا میدونستی من دخترشم؟ -چون میدونستم که اطلاعات تو بیشتر از میساتاس و با آدمای مختلفی سر و کار داری گفتم شاید بتونی کمکم کنی. به پدرت گفتم. تهدیدم کرد.دوباره گفتم. گفت بگو ولی بازم جونت پای خودت. و برای سوال دومت از وقتی با میساتا ارتباط زدم و به غیر از اون خیلی پیگیر شدم که پیدات کنم. فهمیدم. -من قطعا کمکت میکردم. -مرسی. -یعنی اینجا فهمیدی؟ -اینجا یه چیزای جزعی فهمیدم بعدش رفتم اونور و با کمک دوستم پیدات کردم. -یعنی بعد از اینکه اومدیم اینجا تونستی برگردی؟ -آره من با اون ور میتونم ارتباط برقرار کنم. -ولی وقتی میخاستیم بیایم اینجا که کاکاشی به همه گفت من دخترشم. -من زود تر از شماها اومدم. -اوووو -آره -خودم و پشمام با هم ریختیم. امشب دیگه چیزی ازم باقی نزاشتی. ببخشید که بهت شک داشتم. -ممنون که باورم کردی. -فقط تسخیر نشو من قول میدم که همه جوره کمکت کنم. (ولی هنوز نمیدونم چرا انقدر براش مهم بوده که بهم بگه. ولی خدایی چقدر مهم بودم و خودم خبر نداشتم😎) -مواظب خودم هستم. -باشه خدانگهدار. -بای.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
برگاااام پشماااام 😨
عالییییییی بود ❤
مرسی آجی❤❤❤
واو چه پیچیده
آره خودم سر نوشتن اینجاش هنگ کردم
ابلفضل😨
برگاااام
آره اینجاش واقعا برگ ریزونی داشتیم