
سلامممم چطورین کیوتای لعنتی بالاخره گشادی رو کنار گذاشتم و اومدم نوشتم
از زبان نویسنده:.. یونگی سرفه ای کرد و رو به صورت هاری گفت:... متاسفم....بابت درد هایی که کشیدی.. هاری لبخند ای زد و بیخیال به نیمکت تکیه داد با همان لبخند گفت: تو کاری نکردی که متاسف باشی زندگی هست دیگه یا شایدم از اول توی سرنوشتم این جوری نوشته شده که همش درد بکشم...یونگی سر اش را پایین آورد و مماس به صورت هاری گفت: نه اشتباه میکنی.. فرضیه من راجب سرنوشت این هست که خودمون سرنوشت مون رو میسازیم و از قبل تعیین نشده این فقط یه خرافات هست...هاری پلک هایش را روی هم گذاشت و آروم گفت: با اینکه خرافات گونه هست ولی قابل قبول تر از چیزای دیگه هست...من کل زندگی مو تلاش کردم تا زندگی خوبی برای خودم بسازم ولی نشد..هوف ای کرد و درست روی نیمکت نشست ...آه ای کشید و ادامه داد: انگار از اول توی سرنوشتم بدبختی و شومی رو کشیدن.....لبخند غمگینی روی لب یونگی نشست..یونگی گفت: زندگی زمانی به درد بخور هست ریسک کنی و تجربه به دست بیاری ..ما با درد هامون بزرگ میشیم درد و سختی ها ما رو بزرگمیکنند و بزرگ ترین درس رو بهمون یاد میدن درس زندگی... این درس بهت یاد میده به چه آدمی اعتماد کنی و به چه آدمی نه ..چه کار درستی رو انجام بدی و از چه کاری فاصله بگیری ، با هرکسی چگونه رفتار کنی و در هر مواقعا چه حرفایی بزنی... وقتی که توی اوضاع سخت هستی چطوری نجات پیدا کنی...
هاری آروم دست یونگی را درون دست خود گرفت..توی چشم های هم خیره شدند ..جز اون دو عنبیه بزرگ مشکی چیز دیگری را نمیدید در دنیای چشم های هاری گم شده بود..هاری فشاری به دست یونگی وارد کرد و کلمه به کلمه گفت : ..بیا ..از هم..فاصله ..بگیریم..هروز..دارم بیشتر ..عاشقت میشم...... یونگی هربار با شنیدن و فکر کردن به این که هاری عاشق اوست در شوک میرفت..همیشه پیش خود فکر میکرد هیچکس اورا دوست ندارد ولی انگار هاری اورا دوست داشن و این قلب اش را گرم میکرد .... با به یاد آوردن حرف های مادر هاری از آن دنیای فانتزی بیرون اومد و بهدنیا سیاه و سفید و پر از غم کشیده شد..صحبت های مادر هاری در ذهنش اکو شد ..لبخند روی لب اش ماسید ایکاش راهی جلویشان نبود و میتوانستند مثل هر عاشق دیگر با معشوق شان قرار بگذراند
یونگی اخم ای کرد و دست اش را وحشیانه از دست هاری بیرون کشید چشم اش را از هاری گرفت و به زمین داد بالحن عصبانی و دلخوری گفت: این حرفای احمقانه چی هست که میگی...تو چیزی از عشق نمیدونی اگر میدونستی میگذاشتی من با نامزدم خوشبخت بشم..ما قراره تا یک ماه آینده ازدواج کنیم یک فکری برای عشقت نسبت به من بکن و اوج موقع وارد زندگی ما نشو دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت اگر هم یک روز من رو دیدی به سمتم نیا چون ازت خوشم نمیاد..الان که حرفاتو شنیدم فهمیدم من حتی نمیخوام دوست معمولی ات باشم...تو حال بهم زن هستی تو سو استفاده گری ..از من فاصله بگیر..و با خشونت از روی نیمکت بلند شد ..مخالف جهت خونه قدم برداشت و باز هاری شکسته شده و گریون را ندید ..او تحمل گریه هیچکدام از عزیزانش را نداشت....بالخره توانسته بود به خود اعتراف کند او عاشق شین هاری شده بود ..شین هاری ای که همیشه باهاش رفتار گرم و مهربونی داشته شین هاری ای که ماه ها از دور اورا میپرستید و با عشق راجب اش حرف میزد
....هاری حجم زیادی اشک هایش را را نتوانست تحمل کند و هرچیزی که ان بغض سنگین را ساخته بودند را به بیرون ریخت قلب اش درد میکرد.....برای چندمین بار...آرام ناخن هایش را توی مچ دست و ساقه دست اش فرو کرد ..بعد از چند دقیقه با لبخندی درمانده به دست خونی و زخمی اش نگاه میکرد دست اش که خونی شده بود را بالا آورد و روی صورت اش وسط لب اش با خون لبخند بزرگی کشید ...هرکس برای تسکین درد هایش از چیزی استفاده میکرد هرکس یه روشی داشت و روش هاری آسیب زدن به خود بود با آسیب زدن به خودش حالش بهتر میشد ... آرزو داشت که مانند دراما های تلوزیونی شده چند لحظه عاشقانه هم با عشق اش داشته باشه ولی اینجا دنیای زیبای فیلم های عاشقانه و کلیشه نیست..اینجا دنیا واقعی هست همونقدر قشنگ و دارک همونقدر خوشحالی و ناراحتی ..توی این دنیا همه چیز باهم برابر هست ولی در بیشتر اوقات ناراحتی و غم تمام زندگی آن شخص را در بر میگیرد ........با ناراحتی از روی نیمکت بلند شد..شب شده بود و تمام آدم هایی که در پارک بودند رفته بودند خدا میداند چند ساعت بود که در پارک تنها نشسته بود...دست اش را محکم روی چشم هایش کشید و رد اشک هارا پاک کرد ..از روی نیمکت بلند شد دکلته اش که از خاک پر شده بود را تکاند و قدم زنان تا مقصدی نامعلوم حرکت کرد... ...بعد از چند دقیقه در کوچه ای گم شده بود و دنبال راه درست میگشت..پیامی برایش آمد سر اش پایین امد موبایل را از توی کیف اش برداشت ...شماره ناشناس از کسی که نمیشناخت....پیام را باز کرد با خواندن پیغام چشم هایش گشاد شدند و در شوک فرو رفت...*من کینگ دنس هستم باید چیزی رو بهت بگم مین شوگا همون مین یونگی هست باید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک کنم بعد دو هفته موفق شدمممم باز کنممم تستچیووووو
تاکومی جونمم
بازم عالی بوددد
راستی باید بگم من ساعت پنج صبم داستان مینوشتماااا😹
بخاطر همین اینقد کم بود چون خوابم میومد😐😹
عاشقتمممممممم
اجی جونو خوبی اینم عالی تر از عالی فقط به کرم ریزی هات عادت کردم کرم ریزایم کیوته😂💜💜💜💜
😂😂😂عررر به کیوتی تو نمیرسهه
خداااا 😂💜
الی اسم اون یکی اکانتتو میدی؟
https://testchi.ir/user/129031 بلی بلی بفرما😊😊
راستی من همون ساشام
اسم اکانتمو تغییر دادم
ساشا تویی
بعل مینم
اوکی ولی دلمون واست خیلی تنگ شده :)))))))🥲💔
منم دلم براتون تنگ شده این روزا شرایط بده ببخشید اگر خیلی نیستم
الی جز این اکانتت اکانت دیگه ای داری؟
اره یه اکانت دیگه دارم
خیلی غمگین بود
ببشیر
زندیک بود گریه منو دربیاری ها 🥲
ایشالاپاذت بعد یکم خوشایند تره 😁🤞🏻
الی چلا پیوی منو چک نمیکنی بی معرفت 😕
ازت ناراحتم خعلیییب
الی با یه ناظر یه ساعتیو هماهنگ بکن که اکانتت نپره