یک نگاهی به ساعت کردم ، وای نه!ساعت۱۵ شده و من نفهمیدم! سریع از رو مبل بلند شدم و لباسم رو پوشیدم اومدم تو آشپزخونه. خواهرم کیک ها رو روی میز گذاشته بود ومنتظر بود کیک ها سرد بشن می گفت: به به چه بویی! تو خیال خودش بود. گفتم: خانم ماریان دوپن چنگ. جا خورد و سرش رو برگردوند گفت : مرینت بازم می خوای بری سازمان ؟_ آره چطور مگه؟!_ گفتم بیای چند تا کیک بخوری، ولی انگار که وقت نداری. نشست رو صندلی و قیافه اش دمغ شد. دلم براش سوخت و روی صندلی روبروییش نشستم و گفتم : حالا یکی می خورم . سرش رو بالا آورد و گفت : واقعا ؟!_ آره_ ولی دیرت میشه_اشکالی نداره. خوشحال شد. گفتم : حالا چی داری؟_ کاپ کیک_ چه طعمی ؟_ شکلاتی،میوه ای ، آلبالویی_ من شکلاتی می خورم، چون فکر کنم خوشمزه تره . و خنده ریزی کردم. کیک سیاه رنگی برداشت و گذاشت تو دهنم و خوردمش. گفتم : عالیه. یک لایک نشونش دادم_ خوشحالم خوشت اومد ....اممم...دیرت نشده ؟!_ نگاهی به ساعت کردم ربع ساعت گذشته بود گفتم : وای نه ! . کیفم رو برداشتم و گفتم : کاری نداری ؟_نه_ نمیای بیرون؟ حال و هواتم عوض میشه_ نه می مونم خونه_ هرطور راحتی. تاکسی گرفتم و گفتم دور و بر سازمان پیادم کنه..
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
خیلی عالیه
ممنون آجی 💜
واقعا قشنگ بود😆😆
چنقده خوبه که جز خودت میراکولرای دیگهای ام باشن ما میراکولرا داریم منقرض میشیم😔😔
ادامه بده ادمین
🤍😍خیلی قشنگه
ممنونم 🍓
🥺😘💖
عالیییییییی