سلام این داستان خیلی کوتاهه و بگم که بعضی از اسم هارو از روی اسم های بعضی نویسنده ها تو تستچی برداشتم و ازشون معذرت میخوام. دیگه توضیح بسه بریم سراغ داستان و کپی ممنوع
سلام اسم من دیاناست و 12 سالمه اسم دختر خاله ام هم که یک سال از من کوچک تره نانا است. منو نانا تا 8 سالگی اصلا با هم خوب نبودیم و همیشه با هم دعوا میکردیم. اما الان شدیم دوست های جون جونی. اما نانا قوه ی تخیلش در حد من و پسر عمه ام کارل قوی نیست. منو کارل از بچگی با هم بزرگ شدیم و علاقه هامون و قوه ی تخیلمو ن خیلی قویه. قبل از اینکه منو نانا با هم خوب بشیم منو کارل نانا که از ما کوچک تر بودو اذیت میکردیم. منو کارل همیشه بازی های تخیلی انجام میداریم. مثلا باجادوگرا میجنگیدیم تو تخیلاتمون و این جور چیزا. اما همیشه من سردسته بودم. چون قوه ی تخیل من از همه قوی تر بود و یکم هم از قوه ی تخیل کارل. یک روز نانا رو هم عضو گروهمون کردیم و اونو امتحان کردیم اما کارل و نانا زیاد با هم خوب نبودن و بعضی وقت ها بازی رو خراب میکردند و من مجبور بودم اونارو اشتی بدم. اما این جیزارو ول کنیم و بریم سر اصل مطلب. راستی ما توی روستاییم..... بزنید صفحه ی بعد 👈👈👈👈تا ادامه ی داستان رو بخونید
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
از داستانت خوشم اومد ❤️
خیلی خوبه و خوشحالم که خوشت اومد