
سلام این داستان خیلی کوتاهه و بگم که بعضی از اسم هارو از روی اسم های بعضی نویسنده ها تو تستچی برداشتم و ازشون معذرت میخوام. دیگه توضیح بسه بریم سراغ داستان و کپی ممنوع
سلام اسم من دیاناست و 12 سالمه اسم دختر خاله ام هم که یک سال از من کوچک تره نانا است. منو نانا تا 8 سالگی اصلا با هم خوب نبودیم و همیشه با هم دعوا میکردیم. اما الان شدیم دوست های جون جونی. اما نانا قوه ی تخیلش در حد من و پسر عمه ام کارل قوی نیست. منو کارل از بچگی با هم بزرگ شدیم و علاقه هامون و قوه ی تخیلمو ن خیلی قویه. قبل از اینکه منو نانا با هم خوب بشیم منو کارل نانا که از ما کوچک تر بودو اذیت میکردیم. منو کارل همیشه بازی های تخیلی انجام میداریم. مثلا باجادوگرا میجنگیدیم تو تخیلاتمون و این جور چیزا. اما همیشه من سردسته بودم. چون قوه ی تخیل من از همه قوی تر بود و یکم هم از قوه ی تخیل کارل. یک روز نانا رو هم عضو گروهمون کردیم و اونو امتحان کردیم اما کارل و نانا زیاد با هم خوب نبودن و بعضی وقت ها بازی رو خراب میکردند و من مجبور بودم اونارو اشتی بدم. اما این جیزارو ول کنیم و بریم سر اصل مطلب. راستی ما توی روستاییم..... بزنید صفحه ی بعد 👈👈👈👈تا ادامه ی داستان رو بخونید
منو نانا صبح از خواب بیدار شدیم. صبحانه خوردیم و رفتیم توی حیاط پیش مادر بزرگ و داییمون. «دیانا و نانا خانه ی مادر بزرگشون چند روز وایسادن و به دلایلی این کار کردن و بگم که مادر بزرگشون مرغو خروس پرورش میده ولی حدود چند تا و داییشونم با یکی دوتا گربه که توی حیاطشون ساکنن دوسته و بهشون غذا میده و 17 سالشه و اسمشم ارژانه اما خواهر زاده هاش بهش میگن دایی» منو نانا شروع کردیم به بازی کردن و یکم که گذشت رفتیم یه جا قائم شدیم و مامان بزرگمون و داییم نو از اونجا نگاه کردیم. من داییمونو میپاییدم و نانا هم مادر بزرگمون. تا دیدم که یهو
یکی با ماشینش بوق زد و دیدم داییم دستشو روبه در دراز کرد و یه موج برفی پرت کرد روبه در و یهو در باز شد. و بعد منو نانا از اونجا که قائم شده بودیم بیرون اومدیم ولی نزاشتیم اونا مارو ببینن تا دیدم مادری «به مامان بزرگشون میگن مادری» به دایی گفت که نباید از مهسا «اسم کوچک ترین خاله ی دیانا وناناست که مجرده و حدود بیست سالشه» قدرت میدزدیدی و حالا صداش میزنم تا بیاد و تو قدرتشو بهش پس میدی و دایی هم قبول کرد. منو نانا که شاهد همه ی ماجرا بودیم همونجا موندیم تا ببینیم که چطور قدرتشو بهش پسرمیده. یهو...
هر دو یک وردیو همزمان با هم خواندند و بهد رفتن رو هوا و چند دور چرخیدند و بعد اومدن روی زمین. منو نانا همه چیز رو یادداشت کردیم و یادداشت هارو گزاشتم توی جیبم ن که جاشون امن باشه و ورد هم یادداشت کردیم. منو نانا تحقیقاتی رو انجام داده بودیم و فهمیده بودیم که خانواده هامون و حتی دختر خالم ن سارا قدرت دارن و از ما مخفی کردن ولی میخواستیم بفهمیم که مادری هم داره یا نه که فهمیدیم داره. یهو مادری به خاله مهسا گفت که ببینه ما خوابیدیم یا بیداریم مام سریع رفتیم توی خانه و خودمون رو به خواب زدیم وقتی رفت منو نانا همه چیز رو مرور کردیم و دیدیم با عقل جور در میاد. و بعد دوباره
یجایی قائم شدیم تا ببینیم که قدرت هر کدوم چیه و فهمیدیم که مال خاله مهسا یخ و برفه. بعد نگاه کردیم دیدیم دایی تبدیل شد به یه پرنده و رفت بالای یک درخت توی حیاط و ما فکر کردیم که شاید فقط همین باشه که دیدیم مادری داره مرغ و جوجه هارو توی آسمون میچرخونه. بعد که همه چیو ثبت کردیم و قایم کردیم رفتیم توی حیاط و به مادری گفتیم که میریم بیرون بازی کنیم ولی رفتیم پیش کارل که سرع اومد پیشمون و گفت بیاید باید یه جایی پیدا کنیم که کسی نباشه چون
حرف داره باهامون مام گفتیم که مام حرف داریم و رفتیم و من گفتم بریم توی انباری که کسی زیاد نمیاد ولی دیدم عمه ام رفت اونجا و من گفتم پایگاه چطوره و نانا و کارل خوشحال شدن و گفتن بریم. «پایگاه جائیه که دیانا و کارل و نانا اونجا جمع میشن و حرف هایی که میخوان بقیه نشنوم و اونجا میزنن و خودشون ساختنش و هیچ کس نمیتونه پیداش کنه.» رفتیم و اول کارل گفتکه اون فهمیده مادرو پدرش قدرت های جادویی داری و البته خواهرش هم همینطور و بقیه ی خاله هاش و بچه هاشون مام همه چیو براش گفتیم و اونم گفت که
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از داستانت خوشم اومد ❤️
خیلی خوبه و خوشحالم که خوشت اومد