پیتزای عاشقی قسمت اول

این یکی از داستان های احساسی من هست یک داستان عاشقانست😝 تستچی لطفا قبول کن و کامنت بزارید و نظرتون رو بگید و دنبال داستان باشید

خب شروع داستان یک روز یک پسر به اسم ارتین داشت راه میرفت و تو فکر این بود که چه پیتزایی بگیره داشت میرفت که به فست فودی رسید.پیتزا رو سفارش داد اومد نشست خورد،رفت برای حساب کردن غذا.

خواست حساب کنه که دید حساب دار یه خانم هست. در نگاه اول بهش علاقه مند شد انقدر حواسش پرت بوده که پولش سر راه افتاده بوده،زیپ کیفش پاره شده بود پول نداشت بده (گه بد هست لطفا منو ببخشید)

دید که پولش افتاده و نیست ان غذافروشی قبول نمیکرد که برود و پول بیارد! نمیدونست چی کار کنه تا که مجبور شد به اندازه ی پول غذایش کار کند چاره ی دیگه ای نداشت و رفت برای کار کردن توی اشپزخانه رستوران کار کرد و کار کرد و متاسفانه ارتین شغل نداشت با اینکه 22 سالش بود تصمیم گرفت به کارش در فست فودی ادامه بدهد و هر روز وقتی نگاهش به حساب دار میافتاد انرژی میگرفت

روزی تصمیم گرفت و با خودش گفت من از این حساب داره خوشم اومده چطور است که به خواستگاری او بروم چندین ماه به این موضوع فکر کرد ولی نمیتوانست و جرعتش رو نداشت خیلی ناراحت بود و چند ماهی افسردگی گرفته بود

افسردگی گرفت نمیتونست درست کار کند و خیلی ناراحت بود انقدر که نمیتوانست غذای خود را بخورد خانوادش ارتین را به پزشک نشان دادند و پزشک هم گفت که افسرده شده است و دیگر امیدی به زندگی نداشت

حتی ارتین چند بار در محل کار به ارتینا (حساب دار 21 ساله) علاقه اش رو به صورت کاملا غیر مستقیم به او نشان داده بود. ارتین خیلی عصبانی و ناراحت بود. تصمیم گرفت سریع کار را تمام کند به فست فودی رفت و ادرس ارتینا رو برای یک چیز دروغی پرسید به خانه برگشت و به پدرش گفت پدرش هم قبول کرد! اماده شدند و به خواستگاری ارتینا رفتند! به انجا رسیدند و برای ادامه این داستان،داستان رو لایک کنید و کامنت بزارید و بگید که ادامه بدم و من هم پارت دوم رو منتشر میکنم