
های گایززز ما ((🌻민윤나🌻 و ✨윤소✨)) برگشتیم با یه داستان جدید و البته اولین همکاریمون امیدوارم خوشتون بیاد
سلام اینم پارت جدید لطفا حمایت کنین و لایک کنید✨🌻
** دادگاه: &اون خانم {یونا}فقط داشت گریه میکرد بعد با سنگ زد شیشه هارو شیکوند ولی دزدی نکرد فقط شیکوند و جغ و داد کرد ب یکیم فوش داد بعدش از اونجا رفت ^خیلی خب پس از سه سال زندان به یه سال زندان محکوم میشن ختم جلسه از زبون یونا: با این لباس نارنجی تو تنم خیلی کیوت شده بودم قطعا همه دارن بهم نگا میکنن😌 ^خانوم مین یونا شما حرفی برای دفاع از خدت داری؟ -ن من خیلی خوشالم ک شیشه هارو شکوندم البته از مغازه دار معذرت خاهی میکنما ولی خب باید یجوری عصبانیتمو از اون پسره ی …… بله دیگه خلاصه مشکلی با زندان ندارم قبلنم اونجا بودم ^بله سابقتونو دیدم دفه پیش بدلیل چیز خور کردن دوسـپـسرتون بازداشت شده بودین -اوه اللن ولم کرد زدم شیشه هارو شیکوندم کلا باهم کنار نمیومدیم &چقد….ریلکسی داری میری زندانا -میدونم آقایی ک منو لو دادی شوگا:خندم گرفت گفتم: جالبه هرکی با ت باشه جون سالم ب در نمیبره -افرین باهوش ^اینجا دادگاهه ن پارک -ببخشید عالیجناب ^خیلی خب ببریدش جلسه تموم شد حکمم مشخص شد -میشه قبلش یه عکس باهم بگیریم؟ شوگا:این دختره پاک دیوونس ^ن خانم عکس چیه یونا:قیافمو اویزون کردم دنبال پلیسا رفتم تو ماشین
*** +الو اقای کیم؟ # بله؟ + من با خانوادم صحبت کردم . راستش اونا گفتن باید یه جلسه بزاریم که شما با خانوادتون بیاین خونشون . # بله حتما به خانوادم میگم . از زبون یونسو : تلفنو قطع کردم . باورم نمیشد دارم اینکارو میکنم. اما خب اون کمک بزرگی ب من کرد. از یه ورم یونا فکرمو درگیر کرده . اون چندین سال دوست صمیمی من بود باورم نمیشد خلاف کرده . البته خب شاید تو این چند سال ک ندیدمش تغییر کرده باشه . ** از زبون یونا منو بردن تو یکی از سلولای زندان . کلی ادم اونتو بود . یه اتاق نسبتا بزرگ که فقط یه لامپ کم نور وسط سقف زده بودن . همه جا ب سختی دیده میشد .میله ها در حدی نزدیک هم بودن که فقط میتونستی دستتو رد کنی از لاشون .کلی هم نگهبان بیرون بود .به قیافه ی همشون میخورد خلافکار باشن الا من . ولی خب من مشکلی ندارم . رفتم پیش یکیشون نشستم چون بهترین جا بود . بلند سرم داد زد: =هوی خانم حق نداری اینجا بشینی. واقعا حوصله نداشتم باهاش در بیوفتم پس رفتم ی جا دیگه . چون یبار دیگه هم تجربه داشتم . میدونم اگه باهاشون در بیوفتم بدتر میشه . ** امروز تهیونگ قرار بود بیاد خونمون . واقعا استرس دارم . نمیدونم چرا . قرار نیست واقعا باهم ازدواج کنیم ولی استرس دارم .چند دقیقه گذشت و صدای در خوردن زنگ اومد . رفتم درو باز کردم دیدم تهیونگ با پدرمادرشه . سلام کردیم و رفتیم روی مبل نشستیم . ' دخترم لطفا شما با تهیونگ برو تو اتاق تا ما بزرگ ترا حرف بزنیم +بله حتما *** # واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم . + لازم نیست کاری ک تو کردی واسه من خیلی واسم مهم بود.
لایک و کامنت یادتون نره . { فالو=فالو }💫🍁برید نتیجه چالش داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چ :یونسو ادم باحال و مستقلی به نظر میرسه
راستییییی فیکت خیلی خفنههههه حتما ادامه بدهههه من تا تهش هستم (≈ㅇᆽㅇ≈)♡
مرسیی