من نمیخواهم پرنسس باشم!پارت23

کامرون :بچه رو گذاشت تو دست الیزابت و بدون هیچ حرفی از اونجا رفت . با تعجب به ولونا جشم دوختم که دیدم موهاش شروع کردن به سیاه شدن! چی شده بود ؟ ولونا رو روی تخت گذاشتم و بچه رو کنارش خوابوندم و سریع فرستادم دنبال دکتر وقتی دکتر رسید رفت تو اتاق و من همش راه می رفتم . الیزابت گفت : نگران نباش شاید زنده بودن ولونا قسمت نبوده ! کسی حرفی نزد . بالاخره در باز شد و دکتر اومد بیرون . اون بیرون هنوز صدای جشن شنیده می شد . ♤چی شد دکتر ؟ € عالیجناب ! بعد از معاینه های مکرر متوجه یک سری چیز عجیب شدم . یک : روی بدن بانو فلورا جای یک عالمه کبودی هست، دو : بچه ی بانو ولونا به طرز عجیبی لک های سیاه رو بدنش داره و جالب اینجاست که ایشون جنسیت مشخصی ندارند ، از دور شبیه دختر ها هست ولی واقعا دختر نیست ، پسرم نیست ! سه:بانو ولونا این مدت قرص هایی می خوردند که سیستم ایمنی بدنشون رو کاهش بده چهار : بانو ولونا خودشون یک گونه عجیب هستند که مثل انسان ها نیستند! اون بچه ای که من دیدم تا امشب فقط زنده میمونه و بانو ولونا به زودی به هوش میایند ولی بهتر است جدا بشید چون ایشان دیگه سودی براتون ندارند .

دکتر رفت و من با 5 نفر موندم. روی ولونا رو کشیدم و بچه رو به دست سرباز سپردم و گفتم : خاکش کنید ! برای آخرین بار نگاهی به ولونا انداختم و بعد به بچه ها گفتن و که بروند . تو اتاقم نشسته بودم و به برگه های طلاق سفید نگاه می کردم. این بهترین راه بود ! بلونا : تو اون سیاهی خاطراتی دیده می شد که مال من نبود. زنی مو سیاه کنار مرد مو سیاه که اکنون اسمش کایدن بود ایستاده بود . زن گفت : کایدن فلورا رو ول کن بره اون هیچ ارزشی نداره ! کایدن گفت : دوسش دارم ! فهمش برات مشکله ؟ زن گفت : اون نداره ! تو پدرش و دخترش و برادرش و پسراش رو ازش گرفتی ! کایدن با بغض گفت :تو گولم زدی! تو گفتی ب.ک.ش.ش.و.ن ! زن گفت :آره من گفتم ! چون صلاح این امپراطوری رو میخواستم، کار بدی بود ؟ کایدن فریاد زد : کایرا زنده زنده آتیشت میزنم ! زن فریاد بلندتری زد و گفت :کایدن دیگه همه چیز تموم شده ! بلونا درخواست رو به معبد داده ! اون داره تینا رو برای تو باقی میذاره، همه چیز تموم شده ! این رو تو ذهنت مرور کن . آخرین دیدار تو و بلونا زیر درخت کاج من بوده ! اون درخت رو قطع میکنم. کم کم هر دو محو شدند و هاله ای سیاهی دورم پرواز کرد. هاله انگار ترسیده بود .

بدنم هاله رو جذب کرد . حس خوبی داشت. بدنم داشت تازگی می گرفت.انگار تو هوا شناور بودم. کم کم صدا ها رو می شنیدم و تصمیم گرفتم چشمانم رو باز کنم.نور رو دیدم و چهره های نگران . ماریبل گفت : خدای من! تو خوبی ؟ یک حس مور موری تو دستم داشت شکل می گرفتم . دستم رو نگاه کردم ، همون موقع یک چاقو به سمتم پرتاب شد . سرم رو دزدیدم . چرا از درون دست من چاقو پرتاب میشه ؟ به پشتم نگاه کرد ، چاقو یک هاله سیاه بود که کم کم محو شد . آب دهنم رو قورت دادم که دیدم تو هوا معلقم و هاله های سیاه دورم می چرخند . ♡ این ...این باور نکردنی هست ! روی پاهام فرود آمدم . موهایم داشت برای خودشون تکون می خورد . نگاهی به یک لباس صورتی کردم. تمام نیروم رو جمع کردم و بهش دست زدم . تو ذهنم پودر شدن رو تجسم کردم. لباس پودر شد ! از دستم شعله های آتیش سیاه و قرمز زد بیرون♡ این ...این ■ این جادو هست بلونا . ⊙ اگه بلونا داشته باشه پس منم.... به ماریبل مهلت داده نشد و سریع یک نیزه سنگین تو دستش ظاهر شد . ⊙ آخ پشتم ! از پشت ماریبل دو تا بال قهوه ای زد بیرون . ⊙ این باور نکردنی هست شینا ! شروع کرد دور اتاق چرخیدن . ♡ راستی آرینا کو؟

فینا به یک بدن اشاره کرد . اون آرینا بود . رفتم کنارش . داشت تو تب می سوخت .■اون برای اینکه تو رو نجات بده انرژی زیادی از دست داده ، باید یک هم خون و هم روح بهش یکم سیاهی بده تا سفیدی رو دوباره بتونه بازیابی کنه ؟ ♡تنها هم خون او برادرش هست که هنوز تو قصره! دوتایی به هم چشم دوختیم . ♡ من نمیخوام اون پسره ی کله شق رو ببینم ! ■ مجبوری ! ♡ اما اگه الان بریم بیرون کسی معتجب نمیشه ؟ ■ شما ها جادو دارید ! ⊙ بلونا تو مشکلت با اون پسره چیه ؟ ♡حس خوبی بهش ندارم ⊙ بی خیال بلونا ! بخاطر آرینا ! ♡ باشه ولی بعدش حافظه اش رو پاک می کنیم . ⊙ باشه ! الان بریم ؟ ♡ با این سر و وضع؟ لباس خاکی و آشفته ؟ بذار یک لباس راحت بپوشم. رفتم پشت پرده و شروع کردم لباسم رو عوض کردن . کایدن کاستال خانواده فلورا را بخاطر فشار های روانی شخصی به اسم کایرا نابود کرد ، آخرین دیدار فلورا برمیگرده به قبل از م.ر.گ.ش ! یعنی زیر اون درخت کاج زن اما اگه قطع شده باشه از کجا پیدا کنم ؟ احتمالا یک تیکه گردنبند اونجاست اما درمورد کایرا ...اون احتمالا بخاطر شباهت میشه خواهر کایدن ....صبر کن کایرا ؟ برعکس کایرا میشه ، اریاک و اریاک اسم یک درخت محبوب بیرون از شهر هست که اتفاقا کاج هم هست . لباسم کامل عوض شد . رو به ماریبل گفتم : بیا بریم .

من روی هوا راه می رفتم و ماریبل پرواز می کرد .♡خیلی حس عجیبی داره ! ⊙ کمرم داره از شکافته میشه ولی حس شادابی دارم. ♡ فکر کنم جایی که ایزانا اقامت داره تو قصر کاول و کارلوس ⊙ایزانا ؟ صمیمی میشی ! ♡ ببند ماریبل ! (پرنس اول و ولیعهد یک قصر جدا دارد اما پرنس های دوم ، سوم و... تو یک قصر اقامت می کنند ، مقامات کشور های دیگه تو قصر ولیعهد یا پرنس ها یا امپراطور اقامت میکنه ، امپراطور یک قصر جدا داره که نزدیک قصر امپراطوریس و صیغه ها هست ! (همون حرمسرای خودمون )پرنسس ها هم خودشون تو یک قصر زندگی می کنند حالا یک قصر یا برجی وجود داره که به ظاهر خوب هست ولی اعضای مایه ننگ و بی ارزش خانواده سلطنتی اونجا زندگی می کنند ) روی پنجره نشستیم . ماریبل سعی کرد بال هایش رو جمع کنه ولی موفق نشد ، بیرون پنجره منتظر ماند و من داخل اتاق شدم. همه جا سوت و کور بود. شروع کردم به راه رفتن که تیزی لب گلوم حس کردم ♤اینجا چه غ.ل.ط.ی میکنی؟ ♡ولم کن ایزانا ♤پرنسس خانم ! فکر کردی همینجوری هست هر کاری میخوای بکنی منم بگم خداحافظ دست رو گرفتم و پیچوندم و خودم از دستش آزاد کردم. ♡اسکل ! اگه کار مهمی نبود که عمرا میومدم پیش تو ! خواهرت داره م.ی.م.ی.ر.ه و به تو نیاز داره .....

پارت 24 رو صبح پاشدم میذارم