من نمیخواهم پرنسس باشم!پارت22

بلونا : دوباره تو اون فضای سیاه بودم . بازم زن مو سفید اونجا بود ولی ایندفعه با یک مرد مو سیاه. زن با گریه به مرد میگوید : تو بهم خیانت کردی کایدن! ♤من به تو خیانت نکردم این کار برای صلح کشور ها بود ♡تو دختر من را قربانی یک جنگ کردی ! ♤فلورتیا خودش میخواست .♡مثل پدرم که خودش میخواست ب.م.ی.ر.ه ؟ ♤دوک سابق به امپراطوری خیانت کرد! ♡پدر من فقط به کسی که مستحق م.ر.گ نبود کمک کرد ♤ به یک جاسوس کمک کرد ! فلورا تا کی میخوای از حقیقت پنهان بشی ؟ ♡ کایدن دخترم الان چندمتر زیر خاک هست ؟ اون نوادگان من و تو رو نفرین کرده ! آینده از بین میره ! ♤فلورا سرم داره درد میگیره تمومش کن ! فقط یک بچه دختر به دنیا بیار تا جای فلورتیا رو بگیره ♡ ازت متنفرم کایدن! به اندازه تک تک موهای سرم و بند بند وجودم ازت متنفرم ! تو یک آشغال بیشتری نیستی ! مرد محو می شود و زن در تنهایی به من خیره می شود و می گوید : بلونا ! نواده عزیز من ! همسر و ع.ش.ق من خیلی ها رو ازم گرفت ، من برای اینکه تو بتونی این نفرین سیاه رو از بین ببری 3 تیکه درست کردم که از گردنبند موردعلاقه جدا شده ، برو دنبالش ! این آخرین باری بود که منو میبینی، پس از جادوت محافظت کن ! از خانواده ات ! و از چیزی که تو رو تشکیل میده ... سرم داشت می ترکید ولی هنوز تو اون سیاهی بودم .تو این سیاهی فقط من بودم .گردنبند موردعلاقه ؟ بالاخره همه چیز رو خواهم فهمید .

ولونا: دستی به بدنش کشیدم. خیلی آروم که صدمه ای نبینه !چیزی برام نمونده بود . خونی که ازم می رفت . اگه تا چند دقیقه دیگه کسی من رو نجات نمی داد ، م.ی.م.ر.د.م . درد شکمم خیلی زیاد بود ولی مشکلی نداشت .شباهتی به من نداشت . صدایی که برای همه آزاردهنده بود گوش منو نوازش می کرد . چطور می تونست بین این همه درد زنده بماند ؟من هیچ وقت متوجه حضورش نشدم ولی امشب بالاخره دیدمش .لبخندی کمرنگ زدم.این لبخند آخرم بود . کم کم چشمانم روی هم می آمد. ببخشید که نیستم و نمی تونم ! ببخشید که دارم ولت میکنم و میرم زیبای من ! ببخشید که وظیفه رو به عمل نیاوردم! از خودم بیزارم که همیشه بی مصرف بودم ! از خودم متنفرم که اینقدر ضعیف بودم ، زندگی برای من معنی نداشت ! صدای پا می شنیدم، من ناجی نمی خواستم . نمبخواستم زنده بپونم و خرد شدنم دیده بشه ! لب هام رو به سختی باز کردم و گفتم : تولدت مبارک دختر کوچولوی من ! (الان شادی کنید بعد گریه ) در اتاق باز شد ، خدمتکار به من نگاه کرد و بعد به بچه ی کنارم . لبخند شرورانه ای زد ، محکم دلم رو لگد کرد ، از درد ناله ای سر دادم ، بچه ام رو برداشت و از پنجره انداخت بیرون ! میخواست داد بزنم که کمکم کنید اما توانی نداشتم . خدمتکار گفت : امشب ب.م.ی.ر زنیکه ! امپراطوریس فقط بانو الیزابت و چند بار دیگر به دلم کوبید . من اشکی می ریختم برای دختری که الان ک.ش.ت.ن.د !

ماریبل : نفس کشیدن برای بلونا سخت شده بود. سریع بردیمش به برج و روی تخت گذاشتیم. تب داشت . شینا و دینا با نگرانی به فینا نگاه می کرد . فینا گفت : این درد غیرطبیعی بود !قرار نبود اینجوری بشه! آرینا با ترس گفت : اگه ...اگه ب.م.ی.ر.ه ... داد زدم : نه آرینا اتفاقی نمیفته ! اون زنده میمونه ! فینا گفت : احتمالا امپراطوریس یک چیزی بهش داده که بدنش مقاومتش رو از دست بده در این صورت فقط خوردن گرده گل رز زنده میمونه که هسته جادوش بهش حساسیت داره . ⊙ راه دیگه ای نیست ؟ فینا با تردید گفت : فقط به بلونا سم داده میشه سم به جاهایی جذب میشه که جادوی سیاه یا به اصطلاح خون سیاه وجود دارد ، ابن ویژگی تو افراد دارای چشم قرمز مشترک هست ، اگه کسی با چشم قرمز پیدا کنیم همه چیز حل می شود . ⊙ الان ما چشم قرمز از کجا بیاریم ؟ ♢میگم ....روح من هنوز کاملا سفید نشده میتونیم از اون قسمت سیاهش استخراج کنیم. فینا جواب داد : این کار به شدت خطرناک هست ، روح تو همینطور تخت نفرین هست که ما تو کار نفرین اختلال بیندازیم ، اتفاق های خوبی نمیفته .

♢من هیچ اتفاقی برای نمیفته ! ⊙آرینا فینا یک چیزی میدونه که میگه ! ♢چشم قرمز کمیاب ترین رنگ هست فقط فلورا تو این امپراطوری چشم قرمز داره ! دینا گفت : آخرین راهکار رو بهشون بگو فینا ! ■ راهکار آخر این هست که از خون مادرش بخوره که اینم غیر ممکن هست . ♢فینا مگه ما ارباب شما روح نیستیم ؟ ■ هستید ولی ... ♢ من ولی نخواستم ! پس بهت دستور میدم سیاهی من رو استخراج کن بده به بلونا ! اگه اتفاقی برام افتاد من رو با رز نجات بدید هسته جادوی من حساسیت نداره . ■ اما آرینا ... ♢فینا من واقعا مشکلی ندارم ! ■ ...باشه ! آرینا : روی تخت کنار بلونا دراز کشیدم و چشمام رو بستم ■بخاطر درد متاسفم . یک حسی تو بدنم جریان پیدا کرد که قلقلکم داد .ولی این قلقلک کم کم به یک خارش عذاب آوار و بعد یک درد تبدیل شد . اگار داستند اعضای بدنم از هم جدا می شد . قلبم درد گرفته بود ، نفس نفس میزدم. می خواستم جیغ بزنم و ابن در داست کمک کم به نقطه اوجش می رسید که یکدفعه چیزی حینکردم . چشمام باز شد ، داستم تو یک سیاهی مطلق سقوط می کردم و فقط فریاد های کم رنگی می شنیدم.

کامرون : با حرص گفتم : نمیدونم چرا همتون دنبال من افتادید ؟ الیزابت گفت : هر 5 تای ما نگران پرنسس تاج هستیم ! کارلوس گفت : من و کاول میایم که حرف های تو رو تایید کنیم . تام گفت : من و دختر بارون موریر هم فقط برای اینکه تنها نباشی و کمکت کنیم اینجا هستیم. بی صدا وارد قصر شدیم و یواشکی پله ها رو طی کردیم . وقتی به پله آخر رسیدیم به سمت اتاق ولونا رفتیم . در نیمه باز بود . در رو باز کردیم و یا یک صحنه وحشتناک مواجه شدیم ، خدمتکار داشت با لگد شکم ولونا رو میزد و ولونا غرق خون بود ، سریع رفتم خدمتکار رو پرت کردم یک طرف شمشیر رو در آوردم و بدن معطلی تو قلبش فرو کردم. رفتم سمت ولونا و داد زدم: ولونا حالت خوبه ؟با صدای ضعیفی و به زور گفت : بچه ام رو نجات بده ! ♤ کدوم بچه؟ چی داری برای خودت میگی ؟ ■ خدمتکار بچه ام رو از پنجره پرت کرد بیرون ، من بچه دنیا آوردم ، راست میگم . ♤ ولونا تو الان حالت خراب هست ترسیدی ! چرا لباست رو جرواجر کردی ؟ ■ من نترسیدم! کامرون من راست میگم بچه ام رو از پنجره انداخت پایین ! ♤ خفه شو ولونا ! من هیچی نمبگم تو هی اسم بچه رو بیار ! ■کا..م...رون من اگه ب.م.ی.ر.م مطمئن باش هیچ وقت نمی بخشمت! ♤شما 5 تا چرا مقل بز اونجا ایستادید؟ برید دکتر رو بیارید ! همون موقع در باز شد و ولیعهد نروس تو چهارچوب در نمایان شد . تو دستش یک پارچه بود . با لحن سردی گفت : یکی یه بچه از اینجا پرت کرد پایین بچه نصف جون هست ! بچه رو گذاشت تو تست الیزابت و بدون هیچ حرفی از اونجا رفت . با تعجب به ولونا جسم دوختم که دیدم موهاش شروع کردم به سیاه شدن ........

استادم یه بار بهم گفت : راز یک نویسنده خوب این هست که داستان رو جوری پیش ببره که آینده معلوم بشه و بعد آینده رو جوری بر خلاف انتظار همه بنویسه یک خبر خوب : خواهر کامپیوتر تهران قبول شد منم از سر ذوق پارت 23 و 24 رو آماده دارم