*جفت حقیقی امگا*p4

.....از زبان نویسنده:...جیون کلید را در قفل چرخاند و در با صدای تیک مانندی باز شد هردو با خستگی وارد خانه شدند جیون خم شد و بوت اش را بیرون آورد و در همین حین به جین که کت اش را بیرون می‌آورد گفت: از نظرم دور این پسره نامجون رو خط بکش پسر خوبی بنظر میومد ولی....جین که از جیون فاصله گرفت بود و خودش را روی مبل انداخته بود نفس عمیقی کشید و سر اش را به عقب هدایت کرد و گفت: تو یک بار فقط باهاش درست و حسابی حرف زدی بعد قضاوت اش میکنی؟ ‌...جیون وارد حال شد و روی مبل روبرویی جین نشست کش و قوسی به خود داد و گفت:من نمیگم کیم نامجون پسر بدی هست منظورم اینه که عشق واقعی نیست مخصوصا عشق دو طرفه من فقط نمیخوام قلب ات توسط کیم نامجون بشکنه...جین آهی کشید و گفت:عشق وجود داره جیون خیلی هم قشنگ هست فقط باید عاشق آدم های درست بشیم...و اینکه تو یک امگا هستی چطوری آلفا از آب دراومدی؟

دختر امگا اخمی کرد و گفت: این روز ها نزاد پرستی بین امگا و آلفا ها زیاد شده هرجا بری اگر بفهمن امگا هستی یه موجود ضعیف بی خاصیت ازت یاد میکنن و کوچیکت میکنن ..آلفا ها هم این روزا به اسم جفت حقیقی از امگا ها سواستفاده میکنن فقط برای یه رات احمقانه ...همانطور که نشسته بود روی مبل خم شد و توی چشمان سوکجین‌ نگاه کرد و جدی گفت: از این به بعد هرجا میری زود نگو که امگا هستی من سعی میکنم عطری برای کم کردن یا از بین بردن رایحه امگا بخرم تا باهم استفاده کنیم تا وقتی جفت حقیقی مون رو پیدا نکردیم نباید کسی بفهمه ما امگا ایم خودت که میدونی آلفا ها عاشقانه امگا شون دو می پرستند و دوست شون دارن فکر میکنی اگر بفهمن قبل از پیدا کردن شون عاشق یک فرد دیگه ای بشی چه حسی پیدا میکنن؟...جین با اخم از روی مبل بلند شد و انگشت اشاره شو به سمت جیون گرفت: تو هرکاری میخوای بکن من از اینکه از نژاد امگا مطیع هستم خجالت نمیکشم و خوشحالم که یه امگا هستم تا یه بتا بدون رایحه و بی جفت یا یه آلفا مغرور و خودخواه

......از زبان نویسنده: با صدای شکستن وسیله ای از خواب پرید با شوک به دور و برش نگاه کرد تا چیزی را یافت کند ولی بعد با صدای نامجون از بیرون اتاق که می‌گفت:هوسوک ببخشید دستم خورد ماگ موردعلاقه ات شکست بعدا برات مثل شو میخرم پسر...اطلاع از امن و امان بودن خانه داد هوسوک با صورتی بی حس دستی به صورت خود کشید و بعد پتو را کنار زد و از تخت پایین آمد. با قدم های کوتاه به سمت دستشویی قدم برداشت و بعد از شستن و مسواک کردن از دستشویی بیرون آمد ...به سمت اینه ای که روی دیوار نصب شده بود قدم برداشت و خودش را توی آینه چک کرد شانه اش را از روی میز زیر اینه برداشت و موهای به رنگ قهوه ای اش را شانه کرد ..با صدای زنگ موبایل اش حواس اش را به موبایل که روی پاتختی بود داد و موبایل را برداشت روی اسکرین را خواند *نونا دا یون * دست اش را بر روی گزینه برقرار کردن تماس کشید.. موبایل را روی گوشش اش گذاشت و با خوش رویی جواب داد: وای نونا دل تنگت بودم حالت چطوره ؟ جونجه هیونگ چطور هست؟ با اوما کی برمیگردن سئول.؟

.....دا یون با مهربونی گفت:اوه ممنونم هوسوک من و جونجه خوب هستیم بخاطر کار های جونجه تا آخر هفته مجبور هستیم بمونیم هممون اینجا صحیح و سالمیم ..فقط امروز که زنگ زدم یک کار مهم باهات داشتم که اگر خودم سئول بودم حتما انجامش میدادم ولی نمیتونم و کار خیلی اظطراری هست میتونی برام انجام بدی؟..هوسوک نخودی خندید و گفت:بله حتما چه کاری از دستم بر میاد؟....دا یون پشت تماس زوق ای کرد و گفت: هوسوک تو بهترینی خیلی ممنون..من هرسال توی جشنواره خیریه کتاب فروشی هه سان توی دوبونگ دونگ شرکت میکنم و با خریدن کتاب های مختلف یا پول دادن برای خرید وسایل های کتاب خونه از نویسنده های نوجوان و بچه های بی سرپرست کمک میکنیم من چون توی همین موقع سال سئول نیستم لازم دارم شخصی جای من بره تو میتونی بری؟..هوسوک گفت:البته قط میتونم نامجون رو همراه خودم ببرم؟ چون من خیلی سر از دنیای کتاب و کتاب خوانی درنمیارم.......بعد از صحبت با دا یون از اتاق بیرون اومد و به سمت اشپزخانه رفت نامجون درحال جمع کردن شیشه ماگ بر روی زمین بود...هوسوک صندلی میز را عقب کشیدو روی آن نشست نگاهی به ظرف وسط میز کرد و قاچ ای از هویج را برداشت و گاز زد نامجون جارو را گوشه آشپز خانه گذاشت و سمت راست میز کنار هوسوک نشست ..نامجون گفت:با کی حرف میزدی؟.._با نونا...نامجون صفحه اول مجله اش را باز کرد و گفت:چی می.فت قراره فردا بیان؟ ..هوسوک ابر هایش را بالا داد و گفت:نه بخاطر کار جونجه تا آخر هفته می‌مونن فقط بهم گفت کاری رو باید براش انجام بدیم..ناججون متعجب گفت:چه کاری؟ .._توی جشنواره خیریه کتاب فروشی هه سان شرکت کنیم....نامجون ابرویی بالا داد و گفت:همونی که دیروز بودیم؟